⚜️𝐦𝐚𝐬𝐭𝐞𝐫 𝐡𝐨𝐧𝐞𝐲 🔰

𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 · 1403/01/07 19:24 · خواندن 5 دقیقه

𝐏𝟐


خواستم  بگم نه اما فکر کردم هیچ رقمه دستم به پشتم نمیرسه ناچارا سر تکون دادم.

لبخند محوی زد و به سمتم اومد،پشتم رو بهش کردم،با یه دست موهام رو بالا گرفتم و با دست دیگه پیراهنمو نگه داشتم دست استاد اگراست که به پوست گردنم خورد تمام تنم یخ بست!

حس می کردم زیادی برای باز کردن یه زیپ لفتش میده... نفس هاش پوست گردنم رو می سوزوند...

بلاخره زیپ رو پایین کشید.

خواستم تشکر کنم که دست داغش رو روی شونه ی برهنه م حس کردم... تمام تنم از ترس به رعشه افتاد.

صداش رو زمزمه وار پشت سرم شنیدم..

اگراست_پوستت خیلی لطیف و سفیده!

چیزی  نگفتم،دستش رو روی شونه م حرکت داد و خمار گفت:

اگراست_اگه عروس من بودی نمیذاشتم فرار کنی.

 سریع ازش فاصله گرفتم و گفتم:

 مرینت_میشه از اتاق برید بیرون؟

دستشو بالا برد و تسلیم وار گفت:اگراست

_عصبینشو خانم کوچولو... رفتم

خیره به من عقب عقب رفت و در اتاق رو بست.

نفس عمیقی کشیدم باورم نمیشد تا چند لحظه پیش استاد اگراست داشت تنم رو لمس میکرد.

استادی که توی دانشگاه انقدر سرد و خشک بود که حتی منم دورشو خط قرمز کشیده بودم و استثنا باهاش شوخی نمی کردم،چون خیلی زود درستو می نداخت و اصلا رحم نداشت.

نفسی صاف کردم...

حالا باید چی می پوشیدم؟

تو همین فکرا بودم که صدای استاد از بیرون اومد..

اگراست_توی کمد اونجا چند دست از لباسای من هست می تونی بپوشی.

با لبخند به سمت کمدش رفتم پر شده بود از لباس های مختلف مردونه

دستم رو دراز کردم و یه تیشرت برداشتم .. لباس عروسمو در آوردم و تیشرتمو پوشیدم موهامو بازکردم و زیر پتو خزیدم. شب بدی بود... دقیقا ده دقیقه قبل از عقد فرار کردم اگه بابام دستش بهم میرسید مطمئنم با دست خودش خفم می کرد منو به اون یارو فروخته بود...

افکار و پس زدم و سعی کردم بدون فکر کردن به امشب بخوابم.

&روز بعد&

صبح با حس حضور کسی کنارم چشمامو باز کردم

با دیدن استاد اگراست بالای سرم مثل برق نشستم.نگاهش روی پاهام ثابت مونده بود.سرمو پایین بردم و با دیدن پاهای برهنه م سریع تیشرت رو پایین کشیدم اما قدش انقدر کوتاه بود که نصف بیشتر پاهای صاف و سفیدم توی ذوق می زد...

نگاهش و از پاهام گرفت و به صورتم دوخت .حس می کردم چشماش حالت خاصی دارن... 

بخوام منصف باشم زیادی خوشتیپ بود.چشم زمردی و سبزشو  و هیکل ورزشکاری که داشت می تونم بگم نصف دختر های دانشگاه واسش می مردن.شاید برای همین بود که توی دانشگاه انقدر با غرور راه می‌رفت.

کنارم نشست و گفت:

اگراست_خوبی؟

سری تکون دادم

اگراست_صبحانه ت حاضره... بخور که بریم دانشگاه

با ترس گفتم:

مرینت_نه توی دانشگاه نمی تونم. مطمئنا بابام و فیلیکس اونجا میان سراغم اون وقت منو می کُشَن!

یه تای ابروش بالا پرید

اگراست_فیلیکس؟

خجالت زده گفتم:

مرینت_همونی که دیشب قرار بود باهاش ازدواج کنم

اگراست_آهان،چرا فرار کردی؟

نگاهش کردم.حتی یه ثانیه هم چشمشو از روم بر نمی داشت چی می شد بفهمه من معذبم؟

به سختی شروع کردم به حرف زدن:

مرینت_گفتم بهتون... اون آدم یه بیمار جنسی بود،با خشونت باهام رفتار می کرد.

نگاهش رو بی پروا روم انداخت

اگراست_حیف تو نیست؟دختر به این خوشگلی و کی دلش میاد باهاش خشن باشه؟

لبخندی زدم...

بلند شد و گفت:

اگراست_بیا پایین صبحانه تو بخور،خواهرم اینجا لباس زیاد داره،یه نوشو برات میارم.می ریم دانشگاه.نه بابات نه اون مردک روانی هم نمی تونن باهات کاری بکنن نگران نباش،من مواظبتم.

حرفشو که زد حتی واینستاد تا من جوابشو بدم و از اتاق رفت بیرون.

دلم نمی خواست برم یه عمر توی دانشگاه برای خودم عزت خریده بودم حالا بابام یکی از همون دادهای خوشگلشو سرم بزنه کل حیثیتم به باد میره!چنان میگم یه عمر انگار دارم برای ارشد می خونم... خوبه هنوز سال اولم . دلو به دریا زدم و بلند شدم...

که در اتاق باز شد و استاد اگراست در حالی که یه دست لباس دستش بود به سمتم اومد . لباسا رو بدستم داد،چشمکی حواله م کرد و از اتاق بیرون رفت .

 مات و مبهوت این چشمکش بودم . خدایا کوه غرور بیرون دانشگاه عجب شخصیتی داشت!

رفتم دستشویی و دست و صورتم و شستم.لباس هایی که استاد برام گذاشته بود و پوشیدم و رفتم پایین.

خودش حاضر و آماده پشت میز نشسته بود و صبحانه می خورد. با دیدن من اشاره ای به صندلی کنارش کرد و گفت:

اگراست_بیا بشین

سری تکون دادم سری تکون دادم و نشستم برام چای ریخت که پرسیدم:

مرینت_شما تو خونه ی به این بزرگی تنها زندگی می کنید؟یعنی پدر مادرتون ؟

وسط حرفم پرید:

اگراست_اره تنهام.

این حرفش یعنی خفه شو بقیش به تو مربوط نیست . مظلومانه نشستم و صبحانه مو خوردم... خیلی زود کنار کشیدم و گفتم:

مرینت_ممنون استاد. 

سری تکون داد. برعکس چند دقیقه قبل سرد و خشک شده بود.

بدون اینکه میز و جمع کنه سوئیچش رو از روی میز برداشت و کتش رو تنش کرد همیشه توی دانشگاه تیپ رسمی میزد.

دنبالش رفتم سوار ماشین شدیم ..توی کل راه سکوت کرده بود تا اینکه نزدیک دانشگاه گفت:

اگراست_ببینم اسمت چی بود؟

خنده م گرفت ولی خودمو کنترل کردم و گفتم:

مرینت_دوپن هستم،مرینت دوپن چنگ.

ابرویی بالا انداخت و آهانی گفت . ماشینو پارک کرد ،پیاده شدیم... زود تر از من وارد دانشگاه شد منم خواستم به سمت کلاسم برم که یکی بازومو محکم کشید... 

برگشتم که همون لحظه سیلی محکمی حواله ی صورتم شد و پخش زمین شدم...



ایزی ایزی تمام تمام😂

⁵¹⁰⁰ کاراکتر.

خب اینم از این پارت.

چالش:بنظرتون کی سیلی رو زد؟

جواب چالش رو پارت بعدی میفهمید😁

شرط:کامنت و لایک بالای ³⁰ باشه.

موفق باشید:)

دوستون دارم؛)