For my loved ones and loved ones
از غزه تا سئول
برای عزیز ترین کسم مادرم
از غزه تا سئول راه زیادیه.
ولی تصور کنید من برای رسیدن به سئول همه ی این راهو پیاده رفتم.
می خوام از فراز نشیب هایی بگم که تا حالا نشنیده باشید.
از دختر یتیمی که به سرپرسی گرفته شد تا جایی که خودش سرپرست کل دنیا شد.
با ما همراه شو تا دربارش بشنوی
۱۶ سال قبل غزه
+مامان.... مامان.... تو رو خدا بیدار شو
چرا صورتت خونیه. چرا دیگه حرکت نمی کنی.
این زندگی منه زندگی ای پر از لحظات دردناک که هر کدوم زخم کاری ای بهم زد.
_دختر قشنگم خوب گوش بده. می دونم خیلی کوچولویی. می دونم ضعیفی. ولی باید قوی باشی. قوی تر از هر کسی. مامان دیگه پیشت نیست که مراقبت باشه. بابا از مسافرتی که رفته هیچ وقت بر نمی گرده. و فقط خودتی. ازت فقط یه چیز می خوام. یه روز بزرگ بشی. موفق بشی و نزاری هیچ کسی مثل تو تنها شه...........
در طول حرفای مامان فقط می تونستم گریه کنم که دیگه صداش نیومد.
دنیا رو سرم خراب شد.
دوست داشتم منم از این دنیا می رفتم ولی انگار قبل مردنم خیلی کار ها رو باید انجام می دادم. به خاطر مادرم. به خاطر بچه های مظلوم غزه. به خاطر کسایی مثل من که هیچ وقت با ارامش زندگی نکردن.
تو گوشم صدای خمپاره بود.
تو خودم گم شده بودم که اقایی منو بغل کردو با خودش برد.
سرم سیاهی رفت و دیگه بعدش هیچی یادم نیومد.
وقتی به هوش اومدم دیگه صدای فریاد نمیشنیدم. دیگه صدای وحشت ناک توپ و تانک ها نمی یومد.
=به به. فاطمه خانم بالاخره بیدار شدی
_شما....
=من... من... از این به بعد من بابای توعم.
_یعنی چی؟؟؟. مامان بهم گفت بابا رفته مسافرت.یه مسافرت خیلی دور. تو بابای من نیستی.
=فاطمه خانم. مامان بابای تو رفتن پیش خدا. تو هم یه روزی می ری پیششون ولی تا اون روز پیش من و مامان جدیدت زندگی می کنی.
با بغض گفتم_ولی من مامان بابای خودمو می خوام.
=مامان و بابای مهربونت دیگه پیش ما نیستن. شاید نتونی اونارو ببینی ولی می تونی یه کار کنی که اونا خوشحال شن
_درحالی که داشتم گریه می کردم گفتم چی کار
=پیش ما بمون. خوب بزرگ شو. درس بخون. موفق شو و انتقام همه ی مردم مظلوم غزه رو بگیر.........
من فقط سه سالمه. من نمی تونم. حتی نمی دونم کجام. حتی نمی دونم این اقا کیه. ولی..... ولی یه چیزی رو خوب می دونم به خاطر مامانم که شده باید به حرفای این اقا گوش کنم.
دوسال بعد
سلام
بزارید خودمو معرفی کنم.
من فاطمه یاوری دختر ۵ ساله ی متولد فلسطین و ساکن ایرانم. همون جور که می دونید وقتی سه سالم بود مامان بابای واقعیم اسمونی شدن و من الان پیش مامان زینب و با علی مهربون زندگی می کنم. هیچ کس جز منو مامان و بابا نمی دونه من فلسطینیم و قرارم نیست بدونه. بابا میگه یه رازه. من از غزه رسیدم به تهران ولی... ولی.. این زندگی معمولی سرنوشت منه......
پایان پارت اول
انچه در پارت بعد خواهید خواند.
_مامان من دیگه سیزده سالمه
☆می خوای با ایندت چی کار کنی فاطمه
_حتی اگه همه بگن نه ولی من بازم می خوام ارتیست شم
= کجا می ری ساعت دو شبه خطر ناکه.... فاطمه......
3547 کارانتر
پارت بعد ۱۰ لایک. ۸ کامنت