بره ی ناقلای من پارت 33《پایان》
سلام عزیزان دلم خب شاید تعجب کنید و بگید که چه زود رمان تموم شد منم اینو نمیخواستم و اینکه گفته بود تا پارت 50ادامه داره اما هرکاری کردم نتونستم تا 50 برسونم امیدوارم از رمان لذت برده باشید✨️
ادامه ی پارت قبلی...
از بغلش جدا شدم گفتم:
من:آدرین یعنی ما به روزهای خوشمون رسیدیم؟
آدرین:معلومه لایلا و لوکا حبس ابد خوردن و دیگه هیچ تحدیدی نیست .
من:اما هنوز بعضی چیزا تو ذهنم میمونه مثلا...کتک هایی که ازت خوردم قبلا..
آدرین:هی مرینت الان من حاظرم جونمو حتی بهت بدم به قدری دوستت دارم که نمیتونی باور کنی تمام خاطرات بدی که تو ذهنت هست رو پاک میکنم...قول میدم !
من:منم خیلی دوستت دارم..قول میدی؟
آدرین:قول میدم !
دوماه بعد...
من:آدرین بدو بریم دیگه .
من که داخل حال بودم آدرین از اتاق داد زد :
آدرین:وایسا بابا دارم آماده میشم .
بعد 20دقیقه اومد پایین و مثل همیشه عینک آفتابیش رو زد و دستمو گرفت و گفت:
آدرین:بریم ؟
من:بریم !
از خونه اومدیم بیرون و سوار ماشین جدیدش شدیم .
جالبه...
آدرین تو این دوماه شده حامیه زندگیم شده بهترینم و اینکه تمام خاطرات بدمو پاک کرد و جاش رو به بهترینا داد .
الان داریم میریم سرخاک امیلی جون کاش زنده بود و این روزا رو میدید !
با صدا کردنای آدرین به خودم اومدم:
آدرین:مرینت خوبی؟
من:آره خوبم چیزی شده؟
آدرین:نه فقط میخواستم بگم که پیاده شو رسیدیم !
به دور و بر نگاه کردن و در ماشین رو باز کردم و پیاده شدمو دست آدرین رو گرفتم و به سمت سر خاک امیلی جون رفتیم .
بلاخره باباجون و مامان و بابا رو دیدم و دست آدرین کشیدم برم اونور به همه سلامی کردیم و به عکس زیبای امیلی روی سنگ نگاه کردم آدرین به اون رفته بود مثل مادرش زیبا بود و میدرخشید .
اشکر رو گونهم ریخت که سری پاکش کردم که به آدرین نگاه کردم که با بغض به سنگ قبر مادرش نگاه کرد و میگفت :
آدرین:مامان من اشتباه کردم میدونم اما تو نباید میرفتی این نامردیه...ببین من و مرینت رو خوشحال هستیم و به زندگیمون داریم ادامه میدیم و خوشبختیم کاش هیچ وقت لوکا و لایلایی وجود نداشت که این اتفاقات بیوفته .
من:آدرین بسه دیگه باید بریم .
آدرین دستی به چشماش کشید و از همه خداحافظی کردیم سوار ماشین شدیم آدرین ماشین رو به حرکت در آورد یه دفعه تو راه یه جا پارک کرد و سرش رو ، رو فرمون گذاشت !
با تعجب بهش نگاه کردم و در آخر بهش گفتم:
من:چیشده آدرین حالت خوبه؟
آدرین:مرینت من باعث شدم مامانم بره ؟
من:نه کی گفته؟
آدرین:اگه تو رو ترک نمیکردم این اتفاقات نمیوفتاد !
شونه های آدرین رو گرفتم مجبورش کردم به من نگاه کنه صورتش رو قاب گرفتم که باعث شد آفتاب به موهاش بتاپه و موهاش رنگ طلایی خودش رو نشون بدن و در آخر گفتم:
من:آدرین این سرنوشت ما بوده اگه اون موقعه که لایلا نبود پس میلن و رز هم منو بزور پیش تو نمیبردن چون اونموقعه اگه هم میبردن خب از کی میخواستی انتقام بگیری سرنوشت ما اینجوری بود که این شکلی یا هم آشنا شیم !
آدرین دستش رو پشت گردنم گذاشت و لبام رو بوسید !
منم با کمال میل همراهیش کردم .
بهترین حس دنیا اینکه که پیش عشقت باشی و باهاش زندگی کنی .
دفترخاطراتم رو بستم و رو به دخترم کاترین گفتم:
من:خوب تموم شد اینم از زندگیه منو بابات !
کاترین با لحن بچهگونش گفت:
کاترین:مامان بابا تو رو با کمربند میزد؟
من:اوم آره ولی الان نه چون همو دوست داریم !
کاترین:دیگه بابایی رو دوست ندارم چرا مامان به این خوشگلی رو میزد؟
من:اع اع اینجوری نگو بابات بهترینه!
کاترین:من دیگه دوستش ندارم !
آدرین:کی رو دوست نداری دخترم؟
کاترین اخمی کرد و گفت:
کاترین:تو رو مامان رو با کمربند میزدی !
آدرین:اوهوم اما الان اون منو میزنه !
کاترین:حقته میزنتت.
بلند منو آدرین زدیم زیر خنده و که کاترین اخمی کرد و گرفت خوابید !
آدرین پیشونیش رو بوسید و شب بخیری بهش گفت منم پیشونیه کاترین رو بوسیدم و شب بخیری بهش گفتم چراغ رو خاموش کردم در اتاق رو بستم وارد اتاقمون شدم در اتاق رو بستم و روی تخت دراز کشیدم که آدرین منو بغل کرد و گفت:
آدرین:خیلی دوستت دارم دلبرم
من:منم دوستت دارم♡
****
میبینمت دل میشه پر پر ، این چه حسیهِ؟ آخ دلبر
این عشق میکشه منو آخر، این چه حسیهِ؟ آخ دلبر
با تو آرومه دلم،آروم دلم
تویی قانون دلم، به تو محکوم دلم
دلبر، میبری هوش و حواس از سر
دلبر، بیا بزنیم به سیم آخر
دلبر، نکنه قلبو نداری باور ؟
دلبر...
تو قلبت آتیشه تو دل من بیشتر
این چه حسیهِ، آخ دلبر
جنگ قلب و عقل نابرابر، این چه حسیهِ، آخ دلبر...
پایان...
اینم از پایان رمان بره ی ناقلای من خیلی خیلی دوستتون دارم از همه متشکرم که برام ارزش قاعل بودن و حمایتم میکردن و صدف جان بهت گفتم که تا پارت 50ادامه داره اما خب تا 33ادامه داشت اشتباه گفتم یعنی و اینکه میخوام بگم تو بدترین شرایطم همیشه منو حمایت کردین خیلی ازتون متشکرم و هرچی هم بهتون بگم کمه 🥰🥰🥰
نظرتون رو راجب به خودم و رمان هم بگید ممنونم از همه تون😍😍😍
6 فروردین صبح ساعت 2:20 سال 1403