بی خوابی - ۱۷ -

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1403/01/02 03:10 · خواندن 3 دقیقه

[ با عرض شادباش سال جدید ] 

 

... من رو وارد یکی از اتاق ها میکنن. 

اینجا همه جور وسیله شکنجه هست: انواع تیغ و اره، دستگاه کشیدن بدن، آپولو، ابزار شکنجه چشم و ... 

اما به جای هر کدوم از اونها، من رو مینشونن روی یه صندلی چوبی ساده وسط اتاق. 

مأمور ها شروع میکنن به لخت کردنم. 

بعد از اینکه لباس هام رو کامل درآوردن، دست و پام رو محکم میبندن به صندلی و یه دبّه بزرگ عسل رو میریزن روی بدنم. 

کل بدنم پر از عسل شده. چرا؟ هدفشون چیه؟ 

مأمور ها از اتاق میرن بیرون. 

عسل آروم آروم از کنار دستام چکه میکنه روی زمین. 

صدای داد و فریاد های گوشخراش از بیرون اتاق به گوشم میرسه. شکنجه بقیه رو شروع کردن. 

من توی اتاق تنها موندم. پس چرا شکنجهٔ منو شروع نمیکنن؟ 

درست لحظه ای که این فکر به سرم رسید، شکنجه ام وارد اتاق شد: تینا. 

دارم نگاهش میکنم و سعی میکنم ازش متنفر باشم. 

با آرامش تمام بهش میگم:« کثافت.» 

چیزی نمیگه. در جواب، یه جعبه کوچیک قرمز رنگ رو از جیبش بیرون میکشه و درش رو باز می‌کنه. رفتارش عین یه ربات شده. 

با حالت تحکم ازش میپرسم:« چی توی اون جعبس؟» 

بالاخره دهنش رو باز می‌کنه:« میخوای ببینی؟» 

جعبه رو میاره بالای سرم و یکدفعه برش می‌گردونه، یه عالمه مورچه ریز میریزه روی بدنم... نیش زدن شروع میشه، درد، سوزش، عذاب، شکنجه شروع میشه.... مورچه ها روی عسل چرخ میزنن و بدنم رو میگزن..... 

تینا شروع میکنه به صحبت کردن:« حتماً خیلی کنجکاوی که بدونی من چرا جنبش رو لو دادم؟ اون هم جنبشی که خودم رهبرش بودم؟» 

همه بدنم میسوزه، ولی واقعاً کنجکاوم.... 

تینا دستش رو میبره سمت سرش و اون انگشت های ظریف رو میبره لای موهاش. موهای شرابیش. و با یه حرکت سریع کل مو ها رو از روی سر خودش ورمیداره. یه کلاه گیس لعنتی..... سرش کاملاً کچله. خالی از مو. و یه زخم بخیه خوردهٔ بزرگ وسط سرش خودنمایی می‌کنه. 

دوباره حرف میزنه:« من واقعاً رهبر اون جنبش بودم. تا همین چند وقت پیش. ولی با عملیات پنهانی سازمان امنیت دستگیر شدم. اونا منو آوردن اینجا و روش «مهندسی ذهن» رو روم اجرا کردن. اونا سرم رو شکافتن و یه تراشه دوربرد رو توی مغزم جاسازی کردن، و از من به عنوان یه تله استفاده کردن تا کل جنبش رو بتونن سرکوب کنن. و موفق شدن.» 

ای بابا، یه بار دیگه هم اشتباه کردم، زود قضاوت کردم. 

تینا به میل خودش این کار ها رو نکرده، مجبورش کردن، اون داره توسط دولت کنترل میشه. 

پس طرف صحبت من تینا نیست، دولته، هر چی که به تینا بگم، اون حرومزاده ها میشنون. 

پس میگم:« ای کثافت ها، تموم این کار ها رو انجام میدین که چی بشه؟ که آمار تولید بره بالا؟ که مثلاً مردم سعادتمند و خوشبخت بشن؟ کور خوندین! مردم رو نمیشه با سرم بی خوابی و زور و شکنجه خوشبخت کرد!» 

تینا میگه:« کی به مردم اهمیت میده؟ گور پدر اونا! اینا همش چرندیاتی هستش که ما به اون ها تحویل میدیم تا حرف ما رو باور کنن... ما فقط به قدرت اهمیت میدیم، ما عاشق و تشنه‌ی قدرتیم! ولی این اواخر اعتراضات و نارضایتی ها خیلی زیاد شده بود. مردم از وضع زندگیشون ناراضی بودن و به دولت اعتراض میکردن، ما هم با استفاده از ترفند بی خوابی کاری کردیم وضع زندگیشون بدتر و سخت تر بشه، تا به همون وضع قبلیشون رضایت بدن. ما به مرگ گرفتیم تا اونا به تب راضی بشن. »

حرف های تینا مثل پتک توی سرم کوبیده میشه. درد حرفاش اونقدر زیاده که تقریباً یادم میره مورچه ها دارن پوستم رو سوراخ میکنن. تمام این مدت فریب حکومت رو خورده بودم.... هممون فریب خوردیم... 

تینا لبخند شیطانی ای به من میزنه و میگه:« این شکنجه تازه اولشه، باید خودت رو برای «ملودی مرگ» آماده کنی...»

 

 

 

 

 

 

| تا بعد |