رمان جابه جایی پارت ۲۲

Witch Witch Witch · 1402/12/27 12:01 · خواندن 3 دقیقه

بگم که اصلا و ابدا قصد ندارم ادامه بدم اگه بخواد مثل سابق پیش بره 

چرا به زور ۱۳ تا کامنت در میاد در حالت عادی ولی وقتی گفتم دیگه ادامه نمیدم ۳۶ تا کامنت شد؟ 

چرا کسایی دارن کامنت میدن و از رمانم تعریف میکنن که طی ۲۲ پارت اصلااا حتی یه لایک یا کامنت هم ندادن ؟ 

البته فعلا فقط نقد هارو جواب دادم 

، بقیه ی حرفام رو بعد از رمان میزارم ، بزنید رو ادامه ی مطالب 


اریکسون انگشتان دستش را دور دست مرینت حلقه کرد و مرینت را به سمت خود کشاند، مرینت روی پاهایش افتاد و به او تکیه کرد

لبخند شیطنت آمیزی بر صورت اریکسون نقش بست 
دستش را طوری به سمت میز پیانو برد که انگار میخواهد پیانو بزند ، اما مرینت خوب می‌دانست ، شیطنت او از چیست 
او در واقع مرینت را به نوعی در آغوش کشیده بود 
گونه های مرینت سرخ شدند ، سرش را روی شانه های اریکسون گذاشت و نفسش با گردن اریکسون برخورد کرد

 

اریکسون لبخند زد و زیر لب زمزمه کرد « قوی سفیدِ من»
سپس انگشتانش را روی کلاویه ی پیانو گذاشت و چشمانش را بست « فقط کافیه قاعده و قانون رو حس کنی ، انگار همه چی تحت تسلط توئه ، همه چی نظم داره ، همه چی با طناب سرنوشت به هم گره خورده ، و تو صاحب همه ی اونایی ، یک دو سه چهار »
سپس انگشتانش روی کلاویه های پیانو جان گرفت ، رقص انگشتانش روی سیاه و سفیدیِ کلاویه روح مرینت را در آغوش میکشید ، آهنگ تند و کلاسیکی بود 
اریکسون زیر لب زمزمه کرد « دو ، رِ ، می ، دوباره ، دو رِ می ، حالا فاسو،لا » 
او برای مرینت زبان موسیقی را بیان میکرد ،و مرینت به جای پیانو محو تماشای چشمان او بود ، چشمان سیاهِ تیره اش ، سیاهی به سیاهیِ جوهر

اریکسون زمزمه وار به مرینت توضیح داد « همه چیز تحت تسلط توئه ، تو رییس این جهانی ، جهان موسیقیت و همه باید از تو پیروی کنن» خشمگین غرید « هوی باتوام مرینت گوش کن !! تو باید خوب بزنی ، یه رییس نباید حواس پرتی باشه»
مرینت اخم هایش را درهم فرو کرد و بینی اش را بالا کشید

زویی و کلویی در همان حال وارد کلاس شدند ، کلویی با چنان خشمی پاهایش را زمین می‌گذاشت که پاشنه ی کفشش می‌توانست زمین را سوراخ کند

کلویی کنار زویی روی کلاویه های پیانویی نشست که رویِ بدنه اش منبت کاری های طلا داشت ، صدای ناحجنار کلاویه ها بلند شد ، کلویی طوری بلند صحبت کرد که انگار دقیقا منظورش با اریکسون است « وای چقدر دلم برای دیدن یه نفر که شعور داشته باشه تنگ شده ، این روزا مردم بیشعور زیاد شدن ، مخصوصا پسرای کلاغی »
مرینت در آغوش اریکسون خودش را مثل فردی تیرخورده صاف کردی
ناگهان آدرین از در ورودی وارد شد ، با دیدن مرینت در آغوش اریکسون لحظه ای ایستاد ، مرینت هم به چشمانش زل ،زد ، مرینت خجالت کشید 
میخواست پاشود ، میخواست برود و چیزی را توضیح بدهد 
اما چیزی برای توضیح نداشت

اما اریکسون فکر اورا خوانده بود ، محکم یک دستش را دور کمرش حلقه کرد و دست دیگرش را روی پیانو گذاشت 
سرش را روی شانه ی مرینت گذاشت 
گردن و صورت مرینت سرخ شد 
آدرین رویش را از آنها برگرداند و به سمت دوستانش رفت ، مرینت احساس کرد قلبش فشرده شده 
 


خب حالا حرفم ...

واقعا اگه حمایت میکنید من ادامه بدم 

وگرنه داستان رو همینجا براتون میزارم تو خماری 😂و تجربه نشون میده گندم یه همچین کاری می‌کنه 

 و اینکه چی شده و اریکسون کیه و قضیه ی عاشقانه شون چیه ، تا ابد سوال بمونه 

 

خودتون انتخاب کنید