رمان جابه‌جایی پارت آخر

Witch Witch Witch · 1402/12/26 12:52 · خواندن 5 دقیقه

پارت آخر نیست 🥲ولی واقعا این وب اصلا ظرفیت رمان رو نداره

که هرچی منحرفی یا عاشقانه تر طرفدار بیشتر 

که حتی نویسنده به خودش زحمت نمی‌ده درست بنویسه 🙄 با یه « + و-» حرف کاراکترارو تموم می‌کنه می‌ره 

بعدم مگه اینجا رینگ مسابقه‌س؟


 از داخل راهرو به سمت سالن خروجی رفتم 
سالن آرام بود و به سکوت فرو رفته بود 
صدای هیاهو و فریاد کشیدن هایی از سمت دالان گیتاریست ها می آمد ، چیز ععجیبی نبود ، با وجود رالف ، هر روز در بخشی از مجتمع دعوا و بحث بود 
رالف پسر آتشینی بود ، به خاطر ثروت و شهرت پدرش ، کسی جرات نداشت اون رو اخراج کنه ، صدای جیغ های دخترانه و قدم هایی از داخل راهرو خارج میشد

دختری با ظاهری آشفته سریع از دالان ها به سمت من می‌دوید ، موهایش آشفته بود و چهره اش هراسیده ،
بنظر بار اولی بود که کلاس گیتاریست هارا دیده بود 
و با سرعت به این طرف فرار میکرد 
وقتی به بیرون از تاریکیِ راهرو رسید ، روبه روی من خم شد و زانو هایش را گرفت ، با صدای بلند نفس می‌کشید و می‌لرزید 
موهایش آبی بلورین بود و پوستی سفید داشت


امکان نداشت !!
مرینت !!
او مرینت بود !!
«مرینت!! حالت خوبه؟»
مرینت !! او مرینت بود ، دختر آقای توماس 
نگرانش شدم ، پوست صورتش رنگ پریده و بنظر نگران بود 
چشمان آبی مهربانش پر از نگرانی بود و دست هایش می‌لرزید « مرینت حالت خوبه؟»
مرینت جوابی نداد ، احساس سرمای شدیدی در دلم احساس کردم ، انگار عزیزی دارد جلوی چشمم جان میدهد 
همان حسی که در یه هفته نبود مادرم قبل از مرگش داشتم
حس میکردم دارم اورا از دست میدهم

تازه متوجه ی حضور من شده بود ، آرام سرش را بالا آورد و با تعجب به چشمانم زل زد ، چشمانش به رنگ آسمان مهتابی بود و ععجیب در عمق چشمانم زل زده بود 
طوری خیره نگاه میکرد انگار احساسات را از عمق چشمانم بیرون می‌کشید ، درحالی که نگاهش خالی از احساس ، ترسناک و سرد بود

انگار اینجا بود و انگار اینجا نبود 
حس ععجیبی از دلتنگی و دیدن کسی که نیست به من دست داد 
مرینت دست از زانو هایش برداشت و صاف ایستاد ، همچنان بدون هیچ احساسی ، ماتم زده به من خیره بود 
«مرینت ؟»


ناگهان چشمان مرینت پر از اشک شد ، انگار از ماتمی بزرگ بیرون آمده بود ،شروع کرد به خندیدن ، قاه‌قاه دیوانه وار می‌خندید و دستش را روی شکمش گذاشت ، موهای پریشناش روی صورتش ریخته بود ، انگار واقعا دیوانه شده بود 
همچنان جواب من را نمی داد و فقط می‌خندید 
نگران و عصبانی شدم ، 
آنقدری نگران که دلم میخواست برم و هرکسی که اینکار را کرده با خاک یکسان کنم

محکم کف دست هایم را روی گونه هایش گذاشتم و صورتش را نگه داشتم ، سعی کرد سرش را در میان دستانم بچرخاند و از حصار دستانم بیرون برود ، اما آنقدری محکم نگه‌اش داشته بودم که خنده ی دیوانه وارش را تمام کرد 
رنجوده نامش را فریاد زدم « مرینت !!»
پیشانی ام را به پیشانی اش چسباندم ، درحالی که نفس هایش بر روی گردن من می‌رقصید

 



 

مرینت ساکت شد ، دوباره با نگاهی پر استراب به من نگاه کرد ،  آرام پرسیدم « حالت خوبه؟»
مرینت به آهستگی سرش را تکان داد
_«آدرین ؟»
سرم را به نشانه ی تایید تکان دادم 
لبخندی ضعیف بر روی لب هایش نشست « خو .خو.» نتوانست حرفش را تمام کنم ، حالش خوب نبود ، نفس عمیقی کشید و دوباره شروع کرد « خووو..بب..بم ، فقط یکم ..» چشمانش پر از اشک شد و خندید «  نیست » اما ناگهان بغضش ترکید و گریه کرد « چیزی نیست ، چیزی نیست »
اشک هایش آرام آرام و بی صدا می‌ریخت ، اما او صدادار ناله میزد

 

درواقع فقط من می‌دانستم اشک های او دقیقا برای چیست 
همه ی این اشک ها برای ترس و دعوایی که رخ داده بود نبود ، این دعوا تنها شوک و نگرانی کوچکی به دختری مثل او وارد میکرد 
این اشک ها ریشه در غمی قدیمی داشت 
ریشه در غمی به تلخیِ از دست دادن
ریشه در غمی به تلخیِ مرگ

با دیدن من، خاطرات سرد و تلخی که سال ها در سینه اش مدفون شده بودند زنده شده بود ، تمام اشک های نریخته ، تمام حرف هایی که گفته نشده 
ناگهان هجوم خستگی ، احساسات ، غم ها 
تمام آنها با دیدن من زنده شده بود ، انگار دوسال اشک هایش منتظر بودند تا همدمی پیدا کنند

حالا مرینت مثل من ، تمام دلتنگی های دو سالش را بیرون می‌ریخت ، گویی با دیدن من به زمان برگشته بود 
گویی دوسال پیش بود و هنوز مادرش را از دست نداده بود 
_«شیششش.. آروم باش چیزی نیست ، همه چی درست میشه ... ..» بغض و اشک چشمانم را سوزاند و آرام زمزمه کرد « ببخشید ، دروغ گفتم ، گاهی وقتا هیچ چیز درست نمیشه »

آغوشم را باز کردم ، سر مرینت را بر روی سینه ام گذاشتم ، مرینت به اشک ریختش ادامه داد ، در گوشش زمزمه کردم « عیبی نداره اگه حالت خوب نیست ، راحت گریه کن ، من اینجا وای‌میستم و تااخرش بهت گوش میدم »
صدای ناله ی مرینت بلند تر شد ، اینبار او دستان ظریفش را بالاتر از کمرم حلقه کرد و خود محکم در آغوشم نگه داشت

اشک های او پیراهن سفید مرا خیس میکرد و اشک های من موهای بلورینِ اورا 
آرام دست لای موهایش بردم و سرش را نوازش کردم ، دسته ی نازکی از موهایش دور دستم پیچید 
محکم تر اورا در آغوش کشیدم
صدای گریه های مرینت یواش تر میشد 
آغوشش حس آرامش ععجیبی داشت ، انگار دوسال سردی و دلتنگی را به یک باره از من جدا کرده بود


خب خدافظ 

پایان