بره ی ناقلای من پارت 29
سلام عشقا خب با اینکه به شرط نرسیده بود پارت رو دادم و اینکه آخر پارت رو حتما بخونید .
ادامه ی پارت قبلی...
لوکا روم خیمه زد که در باز صدای بدی باز شد و الکس اومد داخل و یقیهی لوکا گرعت و کشید و مشت زد تو صورتش که باعث شد لوکا بیوفته زمین .
الکس دستمو سری گرفت بدو بدو دویدیم که الکس گفت:
الکس:بدو بدو مرینت الان میگیرنمون !
بدو بدو کردیم در سالن رو باز کردیم که به حیاط عمارت رسیدیم پشت سرمو دیدم که بادیگاردا اسلحه به دست دنبالمونن !
بدو بدو کردیم که به در عمارت رسیدیم در رو باز کردیم و رفتیم بیرون و که اومد وایسم که دوباره الکس دستمو گرفت و منو داخل یه ماشین برد .
سوار ماشین که شدیم راننده ماشین رو از جا کند با نفس نفس به الکس خیره شدم که نگاه رو سمت راننده بردم که با دیدنش تعجب کردم !
من:فیلیس تویی؟(فیلیس پسرخاله ی آدرینه و پلیسه)
فیلیس خنده ای کرد و گفت:
فیلیس:آره منم .
من:تو ابنجا چیکار میکنی؟
فیلیس:الکس دوستمه و به من زنگ و زد و منم اومدم دنبالتون...تو اینجا چیکار میکردی؟
ناراحتی به بیرون نگاه کردم و با بغض رو به فیلیس گفتم:
من:اومدم که آدرین رو ببینم که..که دست لایلا رو گرفت و گفت که منو دوست نداره..نداره و اینا !
دیگه نتونستم ادامه چون اگه ادامه میدادم گریهم میگرفت انگار خود فیلیس هم اینو فهمید که تا موقعه ای که منو برسونه خونه حرفی نزد !
جلوی در خونه وایساد که رو بهش گفتم:
من:ممنونم فیلیس خداحافظ .
فیلیس:خواهش میکنم خداحافظ .
از ماشین پیاده شدم در خونه رو باز کردم که مامان سری بغلم کرد و گفت:
مامان:کجا بودی دخترم؟
من:مامان بعد از مهمونی پیش آلیا بودم گوشیم خاموش بود برای همین نتونستم بهت خبر بدم .
مامان سری تکون داد که رفتم داخل اتاقم و در رو قفل کردم و روی زمان فرود اومدم و اشکام ریختن !
خیلی حس بدیه من چرا دوستش دارم کاش..کاش هیچ وقت نمیدیدمش !
صدای هق هقام کل اتاق رو گرفته بود !
چرا آدرین باهام اینکار رو کرد مگه من چیکارش کردم؟
اشکام پاک کردم و روی تخت دراز کشیدم و انقدر به سقف زل زدم و که خوابم برد .
***
من:مامان ترکیدم دیگه نمیتونم بخورم !
مامان:چند روزه ناهار هیچی نخوردی بخور .
من:نه نه نمیتونم دیرم میشه !
مامانو بغل کردم و در خونه رو باز کردم و میخواستم تاکسی بگیرم برم پیش آلیا که گوشیم زنگ خورد دکمه ی اتصال رو زدم که صدای فیلیس تو گوشم پیچید :
فیلیس:سلام مرینت
مت:سلام فیلیس چیزی شده؟
فیلیس:امیلی فوت کرده !
من:چ..چی چی میگی تو ؟
فیلیس:منم به اندازه ی تو ناراحتم مرینت !
من:خداحافظ !
احساس میکردم چشمام سیاهی میره که از حال رفتم !
****
چشمام رو باز کردم که دیدم همحل سفید پس بیمارستانم !
مامان و بابا اومدن داخل اتاق و مامان گفت:
مامان:مرینت خوبی دخترم ؟
من:کجا خوب باشم مامان امیلی فوت کرد وآدرین هم نیست !
مامانم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت .
****
با گریه به عکس امیلی نگاه میکردم انقدر گریه کرده بودم که حالم بد شده بود .
با عجله رفتم از پله ها بالا به سمت دستشویی رفتم صورتمو شستم و به خودم داخل آیینه نگاه کردم لاغر تر شده بودم امروز خاکسپاری امیلی جون بود و من الان خونشون بودم .
از دستشویی اومدم بیرون که دیدم آدرین و لایلا دست در دست هم اومدن داخل خونه ...
یعنی چی انقدر پست فطرته...
پایان...
بچه ها ببینید باز دارید کم کاری میکنید .
اگه اینجوری پیش برید خیلی ناامیدم میکنید به غیراز اون ما الان به وسطای رمان رسیدیم و دارین به جاهای حساس و مهم رسیدیم حالا خودتون میدونید اگه میشه همه 5کامنت رو بزارن .