بره ی ناقلای من پارت 29

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1402/12/24 07:51 · خواندن 3 دقیقه

سلام عشقا خب با اینکه به شرط نرسیده بود پارت رو دادم و اینکه آخر پارت رو حتما بخونید .

ادامه ی پارت قبلی...

لوکا روم خیمه زد که در باز صدای بدی باز شد و الکس اومد داخل و یقیه‌ی لوکا گرعت و کشید و مشت زد تو صورتش که باعث شد لوکا بیوفته زمین .

الکس دستمو سری گرفت بدو بدو دویدیم که الکس گفت:

الکس:بدو بدو مرینت الان میگیرنمون !

بدو بدو کردیم در سالن رو باز کردیم که به حیاط عمارت رسیدیم پشت سرمو دیدم که بادیگاردا اسلحه به دست دنبالمونن !

بدو بدو کردیم که به در عمارت رسیدیم در رو باز کردیم و رفتیم بیرون و که اومد وایسم که دوباره الکس دستمو گرفت و منو داخل یه ماشین برد .

سوار ماشین که شدیم راننده ماشین رو از جا کند با نفس نفس به الکس خیره شدم که نگاه رو سمت راننده بردم که با دیدنش تعجب کردم !

من:فیلیس تویی؟(فیلیس پسرخاله ی آدرینه و پلیسه)

فیلیس خنده ای کرد و گفت:

فیلیس:آره منم .

من:تو ابنجا چیکار میکنی؟

فیلیس:الکس دوستمه و به من زنگ و زد و منم اومدم دنبالتون...تو اینجا چیکار میکردی؟

ناراحتی به بیرون نگاه کردم و با بغض رو به فیلیس گفتم:

من:اومدم که آدرین رو ببینم که..که دست لایلا رو گرفت و گفت که منو دوست نداره..نداره و اینا !

دیگه نتونستم ادامه چون اگه ادامه میدادم گریه‌م میگرفت انگار خود فیلیس هم اینو فهمید که تا موقعه ای که منو برسونه خونه حرفی نزد !

 

جلوی در خونه وایساد که رو بهش گفتم:

من:ممنونم فیلیس خداحافظ .

فیلیس:خواهش میکنم خداحافظ .

از ماشین پیاده شدم در خونه رو باز کردم که مامان سری بغلم کرد و گفت:

مامان:کجا بودی دخترم؟

من:مامان بعد از مهمونی پیش آلیا بودم گوشیم خاموش بود برای همین نتونستم بهت خبر بدم .

مامان سری تکون داد که رفتم داخل اتاقم و در رو قفل کردم و روی زمان فرود اومدم و اشکام ریختن !

خیلی حس بدیه من چرا دوستش دارم کاش..کاش هیچ وقت نمیدیدمش !

صدای هق هقام کل اتاق رو گرفته بود !

چرا آدرین باهام اینکار رو کرد مگه من چیکارش کردم؟

اشکام پاک کردم و روی تخت دراز کشیدم و انقدر  به سقف زل زدم و که خوابم برد ‌.

 

***

 

من:مامان ترکیدم دیگه نمیتونم بخورم !

مامان:چند روزه ناهار هیچی نخوردی بخور .

من:نه نه نمیتونم دیرم میشه !

مامانو بغل کردم و در خونه رو باز کردم و میخواستم تاکسی بگیرم برم پیش آلیا که گوشیم زنگ خورد دکمه ی اتصال رو زدم که صدای فیلیس تو گوشم پیچید :

فیلیس:سلام مرینت

مت:سلام فیلیس چیزی شده؟

فیلیس:امیلی فوت کرده !

من:چ..چی چی میگی تو ؟

فیلیس:منم به اندازه ی تو ناراحتم مرینت !

من:خداحافظ !

 

احساس میکردم چشمام سیاهی میره که از حال رفتم !

 

****

 

چشمام رو باز کردم که دیدم همحل سفید پس بیمارستانم !

مامان و بابا اومدن داخل اتاق و مامان گفت:

مامان:مرینت خوبی دخترم ؟

من:کجا خوب باشم مامان امیلی فوت کرد وآدرین هم نیست !

مامانم سرش رو انداخت پایین و چیزی نگفت  .

 

****

 

با گریه به عکس امیلی نگاه میکردم انقدر گریه کرده بودم که حالم بد شده بود .

با عجله رفتم از پله ها بالا به سمت دستشویی رفتم صورتمو شستم و به خودم داخل آیینه نگاه کردم لاغر تر شده بودم امروز خاکسپاری امیلی جون بود و من الان خونشون بودم .

از دستشویی اومدم بیرون که دیدم آدرین و لایلا دست در دست هم اومدن داخل خونه ...

یعنی چی انقدر پست فطرته...

 

پایان...

بچه ها ببینید باز دارید کم کاری میکنید . 

اگه اینجوری پیش برید خیلی ناامیدم میکنید به غیراز اون ما الان به وسطای رمان رسیدیم و دارین به جاهای حساس و مهم رسیدیم حالا خودتون میدونید اگه میشه همه 5کامنت رو بزارن .