بی خوابی - ۱۳ -
∆
... از داخل تونل زیر زمینی بیرون میایم.
تینا و رفیقم میزنن به دل دشت، اما من چند لحظه وقت میزارم تا دریچه رو ببندم و سنگ رو برگردونم روش. شاید یه روز دوباره به درد بخوره.
خودم رو به اونها میرسونم.
توی راه حرفی نمیزنیم. البته قصد دارم تا سر صحبت رو باز کنم، ولی بیخیالش میشم. ارزشش رو نداره توی نگاه تینا پرحرف به نظر برسم.
هوا کم کم داره سرد تر میشه، دم غروبه.
خورشید تقریباً رفته پایین که میرسیم به کلبه رفیقم.
اون بی معطلی از داخل کلبه، یه گالون بنزین ور میداره و میریزش توی باک موتور.
میپره روی موتور، نزدیک به دسته میشینه تا برای من و تینا جا باشه، بعد هم با عجله به ما میگه:« زود باشین! وقت نداریم!»
تینا میشینه پشت رفیقم و من هم پشت تینا.
ترک موتور کوچیکه، تقریباً هممون به همدیگه چسبیدیم، و البته من از وضعیت کاملاً راضیم. گرمای بدن تینا رو میتونم حس کنم...
... این وضعیت فوقالعاده، زیاد طول نکشید.
رفیقم جلوی مرکز خرید ترمز میزنه. اینجا خیلی شلوغه.
کل شهر به طرز ترسناکی شلوغ شده. دیگه شب و روز فرق چندانی با هم ندارن.
عوارض سرم بی خوابی داره خودشو نشون میده.
برای من، این عوارض به شکل خارش شدید پوست بدنم بود. و قطعاً برای هر کس تأثیر متفاوتی داره.
اما به وضوح میشه دید که یه تأثیر عمومی هم داره: جنون.
اکثر مردم الان سر کار هستن، ولی اون هایی که شغل آزاد دارن _ و باز هم دولت مجبورشون کرده سرم رو تزریق کنن _ از خونه هاشون ریختن بیرون و دارن همه جا رو بهم میریزن: شیشه های مغازه ها رو میشکنن، تیر های برق رو میارن پایین، توی خیابون میشاشن و...
و البته، صحنه جنگشون با پلیس ضد شورش خیلی دیدنیه. اون پلیس ها دارن تمام سعی خودشون رو میکنن تا مردم رو که مثل زامبی شدن کنترل کنن...
ما خیلی آروم وارد مرکز خرید میشیم. همه جا اونقدر شلوغ و پر سر و صدائه که کسی اصلاً به ما توجهی نمیکنه.
بدون دردسر، میریم داخل یه در که گوشهٔ آسانسوره. یه زیر زمین دیگه.
رفیقم در رو پشت سر ما قفل میکنه.
این پایین، یه جای خیلی خیلی خیلی خیلی بزرگه.
میشه گفت اندازه سه یا چهار تا زمین فوتباله. یه زیر زمین بزرگ با نمای صنعتی و ترسناک، لوله های مشکی بزرگ، زمین و دیوار بتنی، چراغ های سفید.
و البته کلی آدم اینجائه. همشون با یه عالمه کیسه خواب اومدن اینجا دراز کشیدن و کنار دست هر کدومشون یه اسلحه هست. بیشترشون خوابن، و اون هایی هم که بیدارن سرشون به کار خودشون گرمه.
تینا به من و رفیقم میگه:« خیله خب، بهتره شما دو تا هم بخوابین، فردا روز بزرگی داریم...»
رفیقم فوراً اطاعت میکنه.
ولی من میرم یه گوشه میشینم و یواشکی تینا رو دید میزنم، کم کم خواب روی چشمام سنگینی میکنه...
| تا بعد |