رمان displacement پارت ۲۱
به پارت جدید رمان عاشقانه ی جابهجایی خوشآمد بگید 😁
میانه های افرادی که داد میزدند و سر هم هوار میکشیدند
پسری که مرینت کمی پیش دیده بود به سمت او آمد ، گویی به دنبال آن دختر وارد ورودی دالان شده بود
موهای سیاهش برق میزدند
دستش را باز کرد و دو طرف مرینت روی دیوار گذاشت ، لبخند تندی بر روی صورتش بود که مرینت اصلا دوست نداشت، وقتی پرسید « چطوری » دندان های تیزش دیده شدند
اما پیش از آنکه حصار دست هایش را تنگ تر کند مرینت از میان دست هایش جا خالی داد و به سمت انتهای دالان تاریک دوید
از میان نقش ونگار های دیوار و نورهای مختلف با سرعت رد میشد
آنقدری سریع میدوید که صداهای دعوا و هیاهو پشت سرش محو میشدند ، پاهایش روی سنگ های دالان لیز میخورد اما او تا وقتی که به سالن اصلی نرسید از دویدن دست بر نداشت
مرینت از دالان بیرون پرید و به سمت گوشه ای از سالن جهید
جیغ خفیفی زد و بعد وایستاد ،نفس هایش تند و سریع از ریه هایش خارج میشدند ، خم شد و دست هایش را روی زانو هایش گذاشت
عرق روی پیشانی اش جمع شده بود
_«مرینت ؟ حالت خوبه ؟»
بعد از چند لحظه به خود آمد ، صاف ایستاد و به پشت سرش نگاه کرد
سالن چنان ساکت بود که هیچ کس نمیتوانست حتی حدس بزند در کلاس های گیتاریست ها چه میگذرد
مرینت پس از چند لحظه به راهرو خیره شدن متوجه شد شخصی دوباره نامش را صدا میزد « مرینت حالت خوبه ؟مرینت برگشت و به پشت سرش نگاه کرد
پسری نام اورا آرام نجوا میکرد
صدایش ظریف و پری گون بود ، گویی متعلق به دنیایی دیگر بود ، مرینت به عمق چشمان پسر خیره شد ، در حالی آدرین دوباره نامش را نجوا کرد تازه اورا شناخت « مرینت ؟»
بفرمایید ادامه ی مطالب 😁
آدرین نجوا کرد « اکه میخواید پارت بعد رو این جمعه بخونید 😁حمایت هارو بیشتر کنید »
برام جای تعجبه چرا این همه بازدید و فقط دوسه تا لایک و کامنت
درحالی که یه رمان بی محتوا کلی لایک و کامنت داره