پارت ۲۱ رمان جابه جایی
رمان عاشقانه ی میراکلسی 😁 امیدوارم بخونید خوشتون بیاید و حمایت یادتون نره
مرینت دنبال لوکا دوید و فریاد زد « نظرم عوض شد »
لوکا لبخندی زد و سرش را تکان داد « بنظرم تصمیم خوبی گرفتی »
راه را برای مرینت باز کرد و مرینت جلوتر از او ، شروع به قدم زدن کرد
راهرویی که به کلاس های موسیقی میرسید تنگ بود ، دیوار هایش پر از تابلو و پوستر های عکس بود ، نوشته های تند و خشن و گاهی عاشقانه ای بر سراسر دیوار ها نوشته شده بودند
راهرو نسبتا تنگ و آویخته به چراغ های زرد ، قرمز ، بنفش ، آبی و سبز بود ، به طوری که گاهی راهرو در تاریکی فرو میرفت و گاهی با نور کور کننده ای روشن میشد
لوکا متوجه ی لرزشی در مرینت شد « نگران نباش ، این راهرو شاید یکم ترسناک بنظر برسه ، ولی پر از داستانه »
او ناگهان در راهرو ایستاد و زیر نور زرد رنگِ آن بخش دستش را روی بخش خاصی از دیوار گذاشت « این متن رو من نوشتم ، روزی که با دوستام اولین کنسرت مون رو برگذار کردیم , این رو نوشتم »
مرینت به نوشته ی طلایی و آبی رنگ دیوار چشم دوخت
و سرش را تکان داد « نمی گفتی فکر میکردم تونل وحشته »
لوکا شانه بالا انداخت و دستانش را روی شانه ی مرینت گذاشت ، طوری که انگار به او میگفت ادامه بده من پشتتم ، لوکا زیر لب زمزمه کرد « عادت میکنی »
مرینت آهسته قدم برداشت ، درحالی که تاریکی دالان سرخی گونه هایش را پوشش داده بود گفت « فکر نمیکنم حالاحالا ها به این وضع عادت کنم »
به انتهای دالان رسیدند ، مرینت آخرین قدم را در دالان تاریک گذاشت و به فضای دایره واری رسیدن
سرسرایی دایره ای ، که با سنگ های مرمری پوشیده شده بود
پوستر های دیواری از خواننده های رپ و افراد معروفی که گیتار میزنند بر روی دیوار نصب شده بود
مرینت با هیجان و دهانی باز به سالن خیره بود
دخترانی با دامن های سیاه و خشن و ساق های سیاه ، کفش ها و کتانی های پاشنه دار ، اسپورت یا آلاستار و لباس هایی سبک تیز گوشه ای نشسته بودند و مینواختند
دختری میان آنها درحال نواختن بسیار سریعِ گیتار بود ، ظاهرش از بقیه ی دختر ها ملایم تر بود و موهای مشکی تیره اش را آزاد گذاشته بود
با صدای آرام و بسیار ملایم تند و سریع میخواند
مرینت لحظه ای مکس کرد و به ریتم هیجان برانگیز آهنگ گوش کرد
پس از تمام شدن آهنگ ، دختر از روی سکویی که بود خودش را رها کرد
و پسری که پشت سکو بود دختر را روی هوا قاپید
یکی از دستانش را پشت کمر او و یکی از دستانش را زیر زانو های او گذاشته بود
سپس دختر را روی هوا چرخاند و اورا بوسید
لوکا دست هایش را مشت کرد و با حالتی خشمناک به پسر خیره شد
مرینت لبخند زد و پرسید « از اون دختر خوشت میاد؟ »
لحظه ای مرینت انتظار داشت گونه های لوکا گل بیاندازد و حس غرور و ناراحتی مرینت را در بر گرفت
اما لوکا تنها با خشم جواب داد « از اون دختر خوشم نمیاد ، ولی از اون پسر بدم میاد »
سپس با حرکت سرش مرینت را به سمت اتاقی فرستاد
اتاق پنج ضلعی با میزهایی طراحی شده داشت
سراسر اتاق تابلو هایی با وایب آرامش بخش و دستنوشته هایی بود ، دختران و پسران محدودی در آنجا بودن
لباس هایی با تناژ آرامش بخش و زیبا به تن داشتن و آرام آرام دست هایشان را بر روی تارهای گیتار جابه جا میکردند
مرینت تازه به خود آمد و برگشت ،
لوکا با چشمان پر آرامشش به کلاس نگاه میکرد ، لباسی سفید با سویشرتی به رنگ آبی آسمانِ طوفانی پوشیده بود و زیپ سویشرتش را باز گذاشته بود لوکا لبخند زد « فرق ما با اونا اینه که ما قدرت جادوی موسیقی رومیدونیم ، ما آدم هارو خوشحال میکنیم و اون ها خشمگین »
پشت سر مرینت دختری با ععجله و گریه وارد اتاق شد
همان دختری بود که در سالن پسر را بوسیده بود
مرینت درمورد بوسیدن معشوقه ی نداشته اش به دختر حسادت کرد ، مرینت در دلش شانه ای انداخت و فهمید حتی به بغل کردن معشوقه هم راضی است
دختر با ععجله به داخل کلاس آمد و گوشه ای ایستاد و گریه کرد ، لوکا از روی خشم انگشتانش را به هم فشرد و مشتی بر دیوار زد « بازم کار خودتو کردی !! ما بهت نگفتیم سمت اون گروه نرو !! حالا لباساتو !! اخلاقتو !! ببین باهات چیکار کرده »
دختر اشک میریخت
لوکا مشتش را به دیوار کوبید ، از پشت سرش پسر وارد کلاس آنها شد ، لوکا با خشم به سمت او برگشت
مرینت نفهمید چطور ، اما در ثانیه ای دعوایی به پا شد ، چنان دعوایی که مرینت متوجه نشد چه کسی دست اورا کشید و دوان دوان از میان دالان های تاریک رد کرد
فقط زمانی به خودش آمد که دختری دست اورا رها کرد و اورا وسط دالان ول کرد ، زیر لب با صدای موزونش گفت « از اینجا دور شو ، قبل از اینکه برای توهم دیرشه !!» سپس دسته ای از موهای بلوندش را پشت گوشش انداخت و رفت
پایان پارت
امیدوارم خوشتون بیاد
البته
اگه بگم پارت بعدی چی چیا داره بیشتر خوشتون میاد 😅