بره ی ناقلای من پارت 27
سلام بر همگی خیلی خیلی دلم براتون تنگ شده من خیلی متاسفم که پارت رو ندادم اما دیگه دادم و یه چیز مهم تر اینکه خیلی خیلی ازتون ممنونم که خیلی حمایتم میکنید و میخوام که همیشه این شکلی باشید همیشه انقدر حمایتم کنید تا با قدرت پارت بدم در رابطه با پارت قبلی هم حرفم اینکه واقعا ممنونم .
اگه پارت قبلی رو یادت نیست آخر پارت قبلی رو بخون تا این پارت هیجانی رو بخونی
ادامه ی پارت قبلی...
من:آدریننننن
آدرین با ناراحتی از خونه بیرون رفت که از جام به زور بلند شدم و رفتم طرف در ، در رو باز کردم که دیدم آدرین سوار ماشین شده بدو بدو رفتم جلوی ماشین وایسادم و با گریه رو به آدرین گفتم:
من:آدرین ازت خواهش میکنم بمون پیشم من تازه بهت رسیدم ازت خواهش میکنم من نمیتونم طاقت بیارم آدرین تو چطور دلت میاد که شب عروسی ولم کنی؟اص...اصلا چرا داری ولم میکنی؟آدرین... .
آدرین تموم این مدت سرش روی فرمون ماشین بود که یهو سرش رو آورد بالا که دیدم چشماش قرمزه و با عصبانیت با داد رو به من گفت:
آدرین:مرینت برو کنار من دیگه دوستت ندارم من عاشق یکی دیگه ام میخوام برم پیشش !
انگار توی کما بودن یعنی چی منو دوست نداشت ؟
پس چرا ابراز علاقه کرد ؟من هنوز دوستش دارم یعنی من رو به خاطر هوسش میخواست .
انگار قلبم جلوی چشمام در حال تیکه تیکه شدنه همیشه تو رویاهای دخترونهم من و آدرین ازدواج کردیم و بچه دار شدیم بچه مونم دختر بود .
توی رویاهای دخترونهم همیشه غرق بودن جوری که گذر زمان حس نمیکردم انگار اون موقعه ها زمان کلا میایسته اما تمام آرزوهام پَر شدن و به جاش دوباره بدبختیهام شروع شدن .
با دستی که روی شونهم قرار گرفت برگشتم که آلیا و نینو رو دیدم آلیا با نگرانی رو به من گفت:
آلیا:مرینت چرا دست و پارت خونیه؟ببینم آدرین کجاست؟
انگار دنبال یه بهونه بودم تا بزنم زیر گریه که انگار اون بهونه رو آلیا داد دستم که بلند زدم زیر گریه آلیا با شوک و ناراحتی نگام میکرد .
نینو رو به آلیا گفت:
نینو:برو مرینت رو ببر آماده کن بریم بیمارستان دست و پاش شیشه رفتن .
آلیا سری تکون داد و منو برد داخل خونه و لباسامو پوشیدم و رفتیم بیمارستان .
در به صدا در اومد و آلیا اومد داخل و به نگاهی انداخت و لبخند تلخی زد و روی صندلی بغل تخت نشست و با ناراحتی رو به من گفت:
آلیا:آدرین کجاست مرینت مگه امشب عروسیتون نبود؟
من:آلیا...خیلی سخته که ببینی عشقت با بی رحمی تمام رو بهت بگه که دوستت نداره و تو رو برای هوسش میخواست من واقعا انتظار اینو نداشتم از آدرین ببین با بی رحمی تمام بهم گفت دوستم نداره و عاشق یکی دیگه ست و من رو به خاطر هوسش میخواست .
آلیا با ناراحتی سرش رو انداخت پایین و گفت:
آلیا:متاسفم مرینت اما تو باید قوی باشی چون شاید آدرین برنگرده و اون موقعه تو باید قوی باشی و پُر قدرت به زندگیت ادامه بدی !
اشکی رو گونهم ریخت که اشکمو پاک کردم که مامان و بابا اومدن داخل اتاق و بغلم کردن و مامان با ناراحتی و بغض گفت:
مامان:چی شده دخترم آدرین کجاست ؟
انگار همه قصد جونمو کردن .
من:مامان آدرین بهم گفت دوستم نداره و عاشق یکی دیگهست .
مامان:گریه نکن دختر قشنگم !
دو هفته بعد ...
مثل همیشه مامان داشت در اتاقم رو میزد تا بیام پایین و غذا بخورم اما واقعا من حالم خوب نیست تو این دو هفته چند بار از گرسنگی و بی خوابی و گریه زیاد بیهوش شدم .
مامان:مرینت دختر عزیزم بیا پایین غذا بخور قربونت برم!
من:مامان سیرم گرسنهم نیست الکی خودت رو اذیت نکن.
دیگه صدایی نیومد یعنی مامانم تسلیم شده .
صدای پیامک گوشیم اومد و با بی حوصلهگی گوشیمو از روی پا تختی ور داشتم که دیدم لوکا پیام داده پیامش رو باز کردم که دیدم نوشته :
لوکا:[اگه میخوای بدونی که آدرین کجاست بیا به این آدرسی که میگم]
به اون آدرسی که گفت نگاه کردم دیدم که نزدیکه رفتم سمت کمد و یه هودی مشکی با یه شلوار جذب زغالی پوشیدم و گوشیمو ور داشتم و در اتاقم رو باز کردم و پیش مامان رفتم خداحافظی کردم و و رفتم بیرون ...
لوکا از دور دیدم که روی نیمکت نشسته !
رفتم پیشش و روی نیمکت نشستم که با طعنه گفت:
لوکا:چه زود اومدی انقدر دوستش داری؟
من:اونم به خودم مربوطه کارت رو بگو !
لوکا:خب ببین یه آدرسی رو بهت میدم که آدرین رو پیدا میکنی اما...
من:اما چی ؟
لوکا:اما یه شرطی داره !
من:چه شرطی ؟
لوکا:فقط یه شب با من باش !
این چی نیگه من با اون خیلی آدم کثیفیه حرف دهنشو نمیفهمه عوضی .
من:من قبول نمیکنم !
لوکا:باشه قبول نکن منم نمیگم آدرین کجاست !
هوفففف
من:باشه قبوله !
اینو کفتم اما اینکار رو نمیکنم .
لوکا لبخندی زد و برگه ای رو داد به من و گفت:
لوکا:من برم خداحافظ .
من:خداحافظ
در خونه رو باز کردم و به مامان و بابا سلام کردم و رفتم داخل اتاقم برگه ای که لوکا بهم داد رو باز کردم که دیدم نوشته امشب ساعت 09:00شب توی خیابان.... کوچه ی.....پارتی هست و آدرین اونجا هست !
ساعت رو دیدم که 07:00رو نشون میداد !
سری روی صندلی میز آرایشم نشستم و مشغول آرایش کردن شدم .
آریشم تموم شد و در کمد رو باز کردم که یه لباس سفید چشممو گرف اونو ور داشتم پوشیدم کفش های پاسنه ی 20سانتیمم ور داشت و پوشید یه کیف مشکی و یه کت پشمی مشکی ورداشت و یکمی به خودم عطر زدم و گوشیمو ور داشتم و از اتاق اومدن بیرون !
ساعت 08:30بود دیر کرده بودم !
من:مامان من میرم یه مهمونی با آلیا !
مامان:وای چقدرم هم خوشگل شدی برو تا یکم حال و هوات عوض شه .
سری تکون دادم و رفتم بیرون یه آژانس گرفتم و آدرس رو گفتم .
از ماشین پیاده شدم و به سمت در رفتم در عمارت رفتم که چندتا خدمتکار در رو باز کردن خوردن دود سیگار به صورتمو صورتم جمع شده اینجا چه جور جایی بود ؟
رفتم نزدیک تر که آدرین رو دیدم پشتش به من بود !
این آدرین بود ؟
چقدر دلم براش تنگ شده بود .
لباس مرینت توی مهمونی ...
پایان...
این پارت هم بترکونید شرط 60لایک و 150کامنت مثل قبلی...
خداحافظ