old love پارت 50
P50
آریما نزدیک به آدرین شد و بعد روی زمین کنارش نشست
سرش رو کمی اونور کرد نفس عمیقی کشید و بعد گفت:
آریما « می خوای تنها باشی؟ پس تنها باش مطمئنم که
خودت یک روز میری دنبال بچت» آریما بعد از تموم شدن
حرفش از کنار آدرین بلند شد و بعد به اتاقش رفت و در رو
محکم کوبید
آدرین به در اتاق آریما نگاه کوتاهی کرد و بعد به موهاش
چنگ زد چیزی نبود که براش قابل درک باشه از همه چی
خسته شده بود همه رو دشمن خودش می دید از همه چی
پشیمون بود
پشیمون بود فقط دلش می خواست زمان رو به عقب
برگردونه و خیلی از چیز ها رو تغییر بده ولی همچین چیزی
ممکن بود؟ نه! آدرین مجبور بود باهاش بسازه با اتفاقایی
که درحال افتادن بود باید کنار بیاد البته که انجام دادنش
برای آدرین خیلی سخته ولی مگه چاره دیگه ای هم داره؟
نمی دونست حرف های خواهرش رو باور کنه یا به مغزش
گوش بده دلایل زیادی بود که بهش می گفت همه ی حرف
های آریما دروغه
___________________________________________________
از جاش بلند شد دیگه نمی تونست تحمل کنه دنبال راه فرار
بود تنها چیزی که می خواست این بود که بتونه از دست
مرلین فرار کنه، قصد برگشت پیش آدرین رو نداشت ولی
نمی تونست که برای همیشه اون رو از آدرین مخفی کنه
می تونست خودش رو جای آدرین بزاره اگه جاهاشون جا
به جا بود و آدرین بچه ی مرینت رو ازش قایم می کرد و
بعد مرینت یک روز می فهمید که یک بچه داره ولی ازش
مخفی شده چه حسی پیدا می کرد؟
از یک طرف نمی تونست به خودش اجازه این کار رو بده و
از یک طرف می ترسید به آدرین بگه، بین دو راهی بود باید
چیکار می کرد؟ کدوم بهتر بود؟
ترجیح داد بعدا بهش فکر کنه و الان فعلا به فکر فرار باشه،
در اتاقش رو آروم باز کرد و بعد از اتاقش خارج شد، آروم از
پله ها اومد پایین به سمت در رفت و بازش کرد وارد حیاط
شد اما زمان زیادی نگذشت که دستی رو شونش گذاشته
شد، به پشت سرش نگاه کرد متوجه مرلین شد که پشت
سرش وایساده بود، می تونست از نگاه های مرلین
بفهمه که متوجه نقشه فرارش شده، حس می کرد نفسش
بند اومده یعنی این تنها فرصت فرارش بود؟ مطمئن بود که
اگه مرلین چیزی بفهمه همه چی براش سخت تر
میشه حتی شاید دیگه اجازه نداشته باشه که از اتاقش بیاد
بیرون ، لرزش
بدنش رو حس می کرد حرفی برای زدن نداشت بنظرش
سکوت بهترین کار بود، ساکت بود تا وقتی که مرلین بحث
رو باز کرد
مرلین به مرینت نزدیک شد و بازوش رو محکم گرفت و بعد
با صدای بلندی گفت :
مرلین « داشتی کجا می رفتی؟ فکر می کنی همین قدر راحت
می تونی فرار کنی؟ تو خونه آزادت گذاشتم و الان
پرو شدی؟ »
مرینت صداش می لرزید حس می کرد نمی تونه تکون
بخوره سرجاش میخکوب شده بود جوابی نداشت هیچ
بهونه ای نداشت که قابل باور باشه البته یکی بود ولی نمی
دونست قابل باوره یا نه ، تصمیم گرفت بهونش رو بیاره
وسط شاید اون بهونه تونست نجاتش بده!
سعی کرد صداش رو صاف کنه که ضایع نباشه جوری که
مرلین حرفش رو باور کنه مرینت جوری که انگار هیچ
اتفاقی
نیوفتاده و خیلی جدی رو به مرلین برگشت و گفت :
« تو اتاقم حس خفگی می کردم برای همین بنظرم بهتر بود
برم تو حیاط و یکم هوا بخورم نمی دونستم برای هوا
خوردنم باید از تو اجازه بگیرم هه چی دارم میگم من تو این
خونه حتی برای آب خوردنم باید از تو اجازه بگیرم»
بعد از تموم شدن حرفش بازوش رو از دست مرلین کشید
نگاه سردی به مرلین کرد و بعد به سمت در برگشت آروم
زیر لب گفت :
مرینت « می تونم برم تو حیاط؟ »
منتظر جواب مرلین نموند در رو باز کرد و بعد وارد حیاط
شد
مرلین از پنجره بهش نگاه می کرد و همین باعث می شد که
مرینت راه فراری نداشته باشه
ولی همین که تونسته بود تا اینجا بیاد خودش خیلی بود
4269 کارکتر
115 کامنت و 51 لایک
میشه لطفا تو مسابقه ویولت شرکت کنید؟ پستش رو
می زارم پایین صفحه لطفا شرکت کنید و به نویسنده مورد
علاقتون رای بدین
نیک نیم جدیدمم Amaya ( آمایا) می تونید بهم بگین آمایا
همه می دونیم که سولماز بهترین نویسنده وب بود ولی اون دیگه الان نیستش
چالش: بنظرتون کی می تونه مثل سولماز بهترین نویسنده وب بشه؟