بی خوابی - ۸ -
؛
... یه ترانه زیر لب زمزمه میکنم؛ اینطوری میتونم به اضطرابم غلبه کنم.
ساعت ۹ شبه، همیشه این موقع خونه بودم، ولی الان دارم مینویسم، و کلی کار های دیگه میکنم، جعبه های کاغذ رو جا به جا میکنم، مقوا ها رو صحافی میکنم و ... کار هایی که اصلاً توی تخصص من نیست.
لعنتی، ما هیچوقت قدر چیز هایی که داریم رو نمیدونیم، مثلاً تا همین چند وقت پیش، میتونستم با خیال راحت کَپه مرگم رو بزارم، ولی حالا چی؟ تا همین دیروز هیچ حس خارشی نداشتم، ولی حالا چی؟ تا چند ساعت پیش میتونستم از دفتر روزنامه خارج بشم، ولی حالا چی؟...
رفیقم داره مثل یه اسب کار میکنه، اصلاً عین خیالش نیست؛ چند دفعه نگاه های معنادار بهش انداختم، ولی انگار نه انگار، هیچی.
... صبح شده، و هنوز همه ما کارمند ها داریم کار میکنیم، دست هام و پاهام دارن کار میکنن، ولی مغزم داره گریه میکنه، از شدت درموندگی نمیدونم باید چه غلطی بکنم.
سرم هر چند دقیقه یک بار تیر میکشه، چشمام اونقدر درد میکنه که میترسم یکدفعه از توی حدقه بپره بیرون.
سومین روز قانون بی خوابی.
سه روزه که نخوابیدم، چیزی که اونور اون کوه بود برام تبدیل شده به یه علامت سوال غیر قابل حل.
پوستم رو از بس خاروندم که بعضی جاهاش زخم شده. قانون بی خوابی قراره وضع ما رو بهتر کنه؟ واقعاً جناب نخست وزیر به فکر ما مردمه؟ به فکر کشور؟ یا از عذاب دادن ما مردم لذت میبره؟
سوت بلندی زده میشه و یک نفر از انتهای سالن داد میکشه:« وقت غذاست!»
... عجب غذای فوقالعاده ای! یک بشقاب نخود فرنگی آب پز و نصف نصف نون. واقعاً عالیه! حتی نمک هم بهش نزدن؛ با این حال مثل گراز شروع میکنم به خوردن، نه فقط من، همه کارمند ها دارن طوری غذا میخورن که انگار از قحطی در رفتن... هنوز درست و حسابی شروع نکردیم که دوباره ناظر سالن سوت میکشه و میگه:« وقت غذا تمومه!»
... ساعت دوباره ۹ شبه، باورم نمیشه، ۱۸ ساعت کار مداوم، فقط ۱۰ دقیقه وقت غذا، و تمام.
ما دیگه کارمند نیستیم، چرخ دنده ایم.
بیخیال بابا، حتی چرخ دنده ها هم به روغن کاری احتیاج دارن...
... دارم یه متن مینویسم، دست خودم نیست، فقط دارم مینویسم، دستم داره کار میکنه، اما مغزم، کدوم مغز؟
به کاغذی که زیر دستمه دقت میکنم، اینا چیه دارم مینویسم؟ یه مشت حروف و اعداد و علامت های بی معنی، فقط دارم کاغذ حروم میکنم... ذهنم تعطیل شده و از شدت خستگی داره روی کاغذ استفراغ میکنه.
یعنی الان بقیه کارمند ها هم همین وضع رو دارن؟
صدای انفجار خیلی گوشخراشی از نه چندان دور تر کل دفتر رو میلرزونه.
بی اختیار میرم ببینم چی شده...
یکی از دستگاه های چاپ ترکیده، لعنتی، عجب فاجعه ای، همه جا پر از تیکه های گوشت و رگ و خورده استخون شده.
در و دیوار از شدت خون قرمزه، جلوی پام یه انگشت افتاده که توش یه انگشتره...
| تا بعد |