Reality👩🏻‍⚕️p23🧑🏼‍⚕️

S.k S.k S.k · 1402/12/12 21:42 · خواندن 10 دقیقه

سلام من اومدم با پارت جدید پارت قبلی ۲۳ رو حذف کردم دلیل اش آخر داستان میگم خب اگه پارت های قبل نخوندید برید بخونید و لایک کنید و کامنت بزارید بعد بیایید سراغ این پارت برید ادامه مطلب♥️


از زبون مرینت : 


وقتی از خواب بیدار شدم خودم روی تخت خواب دیدم وای خدای من ؛ من  اینجا چیکار میکنم ؟؟!!


داشتم فکر میکردم که در اتاق باز شد و اگراست اومد تو سرم خاروندم

 پرسیدم : من اینجا چیکار میکنم ؟؟


گفت : خب من آوردمت ؛  چون پیش من روی زمین خوابت برده بود دلم نیومد روی زمین بخوابی بخاطر همین آوردم ات تو اتاقم . 


گفتم : اوه ممنون ؛ خب حالت الان بهتره ؟؟


گفت : آره ممنونم‌ … خوبم نظرت چیه بریم ناهار بخوریم ؟؟


گفتم : نهار ؟؟؟؟ یعنی من با شما ؟؟؟ 


گفت : امم … آره ! چطور مگه ؟


گفتم : نه نه !!!! هیچی !!! اصلا منظور خاصی نداشتم ! فقط میتونم بپرسم کجا ؟؟


گفت : رفتارت خیلی عجیب شده ها 😂 منظورت چیه ؟ خونه دیگه ! همینجا ! اگه فکر کردی میزارم دستپخت من رو نچشی اشتباه کردی !!.


از تخت پاشدم و گفتم  : مگه مردا هم  غذا درست کردن بلدن ؟؟  


گفت : آره چرا که نه ؟ وقتی یه مرد مستقل باشه حتما باید یاد بگیره ‍!  یکی هم بیشتر آشپز ها مرد هستن ها خانم خانوما .


گفتم : آها. متوجه شدم …  چون خودم خیلی آشپزی بلد نیستم بخاطر همین هر کی بلد باشه تعجب میکنم 😂

البته منم یکم بلدم ولی هنوزم که هنوزه  بعضی وقت ها غذا رو یا شور میکنم یا میسوزونم یا کلا خراب میکنم .


گفت : اوه من فکر میکردم آشپزیت خوبه ؛اگه اینجوریه …  پس میتونم بهت ی پیشنهاد بدم ؟؟


گفتم : بستگی داره پیشنهادت چی باشه ؟ هر چی باشه از ته دل قبول میکنم …


گفت : ببخشید ؟


گفتم : هیچی !!! بابا منم یه چند وقتیه طبع شوخیم گل کرده . شما به دل نگیرید . پیشنهاد چیه ؟


گفت : نظرت چیه شام رو با هم بپزیم؟؟ 


گفتم : آخه نمیشه چون من الان باید تو بیمارستان باشم اگه نباشم یه استاد بداخلاق دارم که اخراج ام میکنه .


گفت : خب…  یه استاد بداخلاق ! آره ؟؟ 

اون استاد بداخلاق اگه سخت گیری نکنه جون آدم های دیگه به خطر می افته … 


گفتم : اتفاقا هم خیلی بداخلاق هست آدم  ازش می‌ترسه. 


اونم دو دستش رو  گذاشت روی دیوار و من و بین دو دستش گیر انداخت و نزدیک گوشم گفت : الانم ازش میترسی ؟؟ 


نفس های گرمش روی گردنم حس میکردم و کم کم تپش های قلبم داشت خودم رو از خودم بیخود میکرد ؛ ولی سعی داشتم‌خودمو کنترل‌ کنم .


گفتم :  نه الان نمی‌ترسم چون اون دکتر بداخلاق پیشمون نیست .


سرش آورد بالا و به چشمام زل زد و گفت : ولی تپش های قلبت اینو نمیگه انگاری حالا بیشتر از قبل ترسیده .


منم گفتم : نه نه داری اشتباه میکنی ؛ تپش های قلب من همیشه اینقدر تند سریع هست ‌.


اونم گفت : آهان حتما اونجوریه ولی بری به دکتر بهتره .


گفتم : وقتی دکتر قلبم پیشمه نیازی ندارم برم دکتر … 


گفت : اما ! حالت خوبه ؟


گفتم : نه اصلا خوب نیستم ! همین الان انقدر آدرنالین توی خونم زیاد شده که قلبم میخواد بپره بیرون !!! اگه میشه همین الان بری کنار من برم دستشویی 🥺


گفت : باشه برو .


بعد دست‌هاشو کشید کنار و منم از اون اتاق فرار کردم  .


بعد از اینکه وارد دستشویی شدم , خودمو تو آینه نگاه کردم … من داشتم چیکار میکردم؟؟؟

کم مونده بود سر سری  اعتراف کنم و خودمو پیش اش خراب کنم .


هوف بهتره به خودم بیام .


یه آبی به دست صورتم زدم و از دستشویی خارج شدم و رفتم پایین .


………………………..


از زبون آدرین : 


واقعا جای تعجب داره که کار کرد .. باورم نمیشه که نقشه جواب داد!!


( فلش بک به یک ساعت پیش )


بعد از اینکه یکم به حرف های نینو گوش کردم وقت دو دو تا چهار تا کردن بود … اگه اما عاشق منه و … باید میفهمیدم … چون منم باید یه چیزی به اون میگفتم … که منم عاشق اونم … 


بخاطر همین به نینو زنگ زدم گفتم : الو سلام رفیق خوبی ؟؟


نینو گفت : آره مرسی خوبم .


گفتم : میگم … چیزه … امممم از کجا میشه فهمید یکی نسبت بهت حس داره ؟؟؟ .

گفت : خب هیچی دیگه … تو هم رفتی قاطی مرغ ها … 


گفتم : نه نه !! منظورم اصلا یه چیز دیگه بود … هعی … چی بگم … راستش … اِما …  


گفت : نمیخواد چیزی بگی . خودم از اول میدونستم و اگه میخوای بفهمی … خب من میدونم عاشقته ولی اگه تو میخوای بفهمی باید بنظرم ی جایی گیر اش بندازی اگه ضربان قلبش رفت بالا و تو چشات نگاه نکرد یعنی عاشقته .


گفتم : مطمئنی که این روش جواب میده ؟؟


گفت : آره رفیق ! تضمینی حتی خودم هم انجام دادم … نه چیزه !!! من … هیچی ولش کن منم لو رفتم …  ولی بنظرم اول از احساسات خودت مطمئن باش بعد دختره رو امتحان کن ! با احساسات دختره بازی نکن. 


گفتم : من قصد بازی با احساساتش ندارم‌ …  من خودم یک بار شکست عشقی تجربه کردم و از این بعد هم نه دوست دارم خودم تجربه کنم نه شخص دیگه ای ! نگران نباش حواسم هست .


گفت : باشه … پس امیدوارم این روش  اثر کنه .


گفتم : نمیدونم راه حل چرتی به نظر میرسه ولی امتحان میکنم ممنون رفیق .

گفت : خواهش میکنم فعلا خداحافظ .


گفتم : فعلا خدانگهدار 

بعد از اون موقع کشیدن یه نقشه خوب برای اینکه اما رو تنها گیر بیارم بود که ناهار و شام باهم بخوریم و بالاخره یجایی گیرش بندازم .


( پایان فلش بک )


 یعنی فکر کنم اِما واقعا عاشق منه ولی من مطمئن نیستم عاشقشم یا نه هوف باید خوب فکرامو بکنم ‌.

………………………….


( وقت شام )


از زبون مرینت : 


بعد ناهار و بازی کردن و تماشای تلویزیون حال وقت شام بود و الان قراره با هم شام بپزیم ؛ اما من باید خودمو کنترل‌ کنم … اگه نکنم یه  خرابکاری ازم سر میزنه مثل صبح هوف باید مستقیم برم مسترا اما چطوری ؟؟؟


اول باید آرامشم رو حفظ کنم .. هوف آرامشتو حفظ کن آفرین مرینت همینطوری ادامه بده 😐


داشتم تمرین میکردم که آدرین صدام زد : اِما بیا دیگه داره دیر میشه. 


گفتم : باشه اومدم .


بعد از دستشویی خارج شدم و رفتم پیشش .


گفت : خب خوش اومدی حال وقتشه که مهارت آشپزی منو بشناسی. 


گفتم : چقدر هم آشپز مون از خود راضیه .


گفت : آره خیلی مغرور و از خود راضی حرفی دارید ؟؟


گفتم : نه نه من حرفی ندارم استاد شمایید بفرمایید .


گفت : خب آفرین بهتره زیاد حرف نزنی .


بعد هر دومون زدیم زیر خنده .


گفتم : خب جناب سرآشپز قراره چی بپزیم ؟؟؟


گفت : این جلسه قراره  بهترین و معروف ترین غذای فرانسه یعنی  استیک فریت خب آماده ای برای پخت و‌پز ؟؟؟


گفتم : با تمام توان و نیرو عزیزم !! .


گفت : امممم 


گفتم : نه منظورم این بود عزیزم با اینکه پیره ولی خیلی سرحاله و نیرو داره ! ( عزیز : مادربزرگ)


بعد باهم شروع کردیم به پختن استیک ؛ هنگام پختن غذا چند بار بهش نگاه کردم اون خیلی ماهرانه داشت آشپزی میکرد و خیلی جذاب بود هوف داشت کم کم گرمم میشد .


تحمل این حجم از نزدیکی رو ندارم من .


بعد چند ساعت بالاخره باهم تونستیم دو استیک بپزیم یکیش آدرین پخت یکیش رو هم من .


قرار شد من استیک اونو بخورم اونم استیک من رو .


(شروع مکالمه )


آدرین :  خب خانم اِما لطفا تشریف بیارید برای تست غذا .


اِما :  مشتاقانه میام برای تست غذااااا .

البته شما هم تشریف بیارید برای تست غذای من.


آدرین : با کمال میل 


( اتمام مکالمه )


بعد هر دو شروع کردیم به خوردن غذا واقعا دستپخت آدرین خیلی خوب بود .


اونقدر خورده بودم که داشتم منفجر میشدم به صندلی تکیه دادم و گفتم : واقعا غذای خوبی بود از بهترین رستوران ها هم بهتر بود .


گفت :  نظر لطفته ! راستی دستپخت تو هم بد نیست ها ! استیک تو هم خیلی خوب شده به خودت کم لطفی نکن .


گفتم : مرسی ولی  نه غذای تو خیلی بهتر از غذای من بود  ؛ ممنونم بابت این روز خوب عالی وقتشه که برم آلیا و لوکا نگرانم میشن . 


گفت : امم باشه برو اگه میخوای من برسونمت ؟؟؟ 

 

گفتم : نه مرسی من خودم میرم. 


بعد از هم خداحافظی کردیم و برگشتم خونه .

…………………………….


از زبون آدرین : 


ی روز خوب رو با اِما داشتم اما هر وقت اسم لوکا رو میاره ی حس ناخوشایندی بهم دست میده دوست ندارم اِما و لوکا رو پیش هم ببینم انگاری به لوکا حسودیم میشه یعنی ممکنه من واقعا عاشق اِما شده باشم ؟؟؟ 

و این حسودی ها هم شاید از روی عشق هست  ؟؟؟ 


هوف نمیدونم باید خوب فکرامو بکنم .


……………………………..


( سه روز بعد )


( از زبون مرینت )

 

بالاخره بعد چند روز منم موفق شده بودم مثل آدرین مریض بشم .


حالم زیادی خوب نبود ولی مجبور بودم برم سرکار اگه امروز رو نرم خیلی بد میشه .


با بی حالی کم کم حاضر شدم و به آلیا گفتم : آماده ای بیا بریم ؟؟؟


آلیا هم گفت : تو کجا هان ؟؟ 


گفتم : آلیا مجبورم بیام اگه نیام برام بد میشه .


گفت : آخه چرا برات بد بشه تو مریض شدی حالت خوب نیست خود آدرین هم وقتی مریض شد نیومد بعد تو میخوای بیای سر کار .


گفتم : نه نمیشه هم میام کارامو میکنم هم ی سرمی یا آمپولی هم میزنم .


گفت : سرم و آمپول تو خونه هم میتونی بزنی .


گفتم : نه نمیشه باید بیام .


آلیا با عصبانیت گفت : مرینت چرا نمیفهمی تب داری ! تب .


منم گفتم : من نمیتونم یه روز آدرین نبینم چرا نمیفهمی ؟؟؟ وقتی نبینمش اون روز برام زهر میشه ؛ من خیلی عاشقش شدم این عشق عشق واقعیه ؛ عشقی که تا حالا تجربه اش نکردم .


آلیا هم گفت : باورم نمیشه تو واقعا عاشق شدی دختر .


گفتم : آره عاشق شدم و قراره این عشق حسابی منو عذاب بده . 


گفت : مرینت نگران نباش همه چی حل میشه ؛ و اینکه همه ی عشق ها دردناک نیستند که . 


گفتم : برای من دردناکه چون من دروغگو به معنای واقعی هستم و آدرین دروغ دوست نداره .

 

گفت : حل  میشه همه مشکلات  بالاخره ی روزی حل میشه .


گفتم : بریم ؟؟


گفت : چاره ای نیست بیا بریم .


بعد اینکه رفتیم بیمارستان حالم بد بدتر میشد اما به روی خودم نمیاوردم .


و کارامو تا ظهر کردم تا اینکه آدرین منو صدا زد به اتاقش تا یک پرونده رو بررسی کنیم .

منم رفتم پیشش و در رو زدم بعد اینکه گفت بیا تو رفتم تو و شروع کردیم به بررسی پرونده که وسط های پرونده بودیم که آدرین گفت : اِما خوبی ؟؟؟


گفتم : آره خوبم فقط کمی مریض شدم از صدام هم مشخصه .


گفت : آره میدونم مریض شدی ولی زیادی رنگت پریده بنظرم برو استراحت کن . 


گفتم : نه مرسی. 


با گفتن این حرف همانا سرگیجه گرفتنم  همانا .


چشام داشت کم کم سیاهی میرفت که آدرین گفت : خوبی اِما ؟؟


گفتم : نمیدونم .


بعد دیگه سیاهی مطلق .


……………………………..

10000 کاراکتر مجموع از پارت حذف شده و جدید

خب ممنونم از درد دل هاتون اگه کامنت های یسری رو جواب ندادم شرمنده ولی کامنت هاتون دیدم ممنونم ازتون  چون نمیخواستم از من برای شما حال بدی بمونه حذف کردم میخوام منو همیشه شاد و خوشحال کننده بشناسید و بعدا اون پارت دیدم خودمم خجالت نکشم خب بخاطر اینا حذف شد البته همه حمایت هم رفت تجربه ایی که گرفته بودمم رفت و اینکه نمیخوام موضوع های دیگه باعث کم لطفی به رمان بشه اهان تغییراتم دادم تا بهتر بشه😁😁. خب لطفا حمایت کنید شرط نمیزارم چون میدونم خودتون حلش میکنید تا پارت بعد خدانگهدار♥️🥰