بی خوابی - ۶ -

SΔLIN SΔLIN SΔLIN · 1402/12/09 01:45 · خواندن 3 دقیقه

.

 

... رفیقم منو به زور دنبال خودش میکشه، میریم به خیابون بقلی. 

چی توی اون خیابونه؟ یه ماشین قدیمی خاکستری رنگ، فکر کنم یه کادیلاک باشه. 

منو میبره سمت کادیلاک، میچسبونتم به کاپوت و با یه حرکت سریع پاهام رو از هم باز میکنه... میخواد بهم تجاوز کنه؟ قیافش به این حرفا نمی‌خوره... 

شروع می‌کنه به لمس کردن پاهام و بدنم، منتها با خشونت، ازش میپرسم:« داری چی کار میکنی؟» 

با لحن ترسناکی میگه:« خفه شو!» 

جااااان؟ چی؟ اون چه مرگش شده؟ چرا داری اینطوری میکنه؟ تمام تنم به خارش افتاده، و سؤال های بی پاسخ همیشگیم داره پشت سر هم توی کله ام سبز میشه، مثل بوته خار... 

کیف پولم رو در میاره و میزاره توی جیب خودش، کمربندم رو هم باز میکنه و برش میداره. کیف دستیم رو هم میندازه توی صندوق عقب ماشین. میاد و یک گونی مشکی رو میکشه روی صورتم، هیچ جا رو نمیتونم ببینم. 

بدون اینکه حرفی بزنه، منو مینشونه توی ماشین، خودش هم میشینه پشت فرمون و راه میوفته. 

_« داری منو کجا میبری؟» 

_« خفه شو!» 

واقعاً ما چقدر آدم های اطرافمون رو میشناسیم؟ از کجا بهشون اعتماد داریم؟ خیلی مسخرست، نه؟! ما آدم ها از صبح که بلند میشیم مشغول دروغ گفتن و نقش بازی کردنیم، ما حتی به کسایی که دوستشون داریم هم دروغ میگیم، ما به هر خری اعتماد میکنیم، در حالی که میدونیم اون آدم میتونه در حالی که توی چشامون خیره شده، بهمون دروغ بگه، ولی باز هم به این بازی کثیف تن میدیم...

ماشین توقف می‌کنه.

 

یه نفر منو از ماشین می‌کشه بیرون و از پشت به سمت جای نامعلومی هُلم میده. 

میزارنم روی یک صندلی. 

یه نفر ناگهانی گونی مشکی رو از روی سرم ور میداره. 

منو آوردن به یه کارگاه نساجی قدیمی. اینجا پر از دستگاه های بزرگ و کهنه‌ست. 

چند نفر رو به روم واستادن: یه مرد قد بلند ریشو، یه پسر کم سن و سال، دو تا برادر دوقلو، یه دختر عینکی که مو هاش رو مثل پسر ها کوتاه کرده و البته رفیقم. 

رفیقم بهم نزدیک میشه و زل میزنه به صورتم، با عصبانیت میگه:« خاک تو سرت احمق شل مغز! مگه بهت نگفتم اون نامه رو ننویس؟» 

من که مثل سگ ترسیدم میگم:« هی رفیق، مگه چه اتفاقی افتاده؟» 

_« دیگه میخواستی چی بشه؟ تو اون نامه لعنتی رو پست کردی، در حالی که بهت هشدار دادم این کار رو نکنی!» 

_« اون نامه که چیز خاصی نیست دوست من، فقط یه سوال ساده‌ست در مورد قانون بی خوابی...» 

_« نه! نه! نه! مهم نیست که تو فقط یه سوال ساده کردی، مهم اینه که از الان به بعد سازمان امنیت روت قفلی میزنه.» 

_« آخه چرا؟» 

_« اگر هر شهروندی، در مورد قوانین کنجکاوی کنه، سازمان امنیت زیر نظر میگرتش و بعد از چند وقت هم بازداشتش می‌کنه!» 

_« وای خدای من، نه!» 

تف توی این زندگی که هر لحظه یه شوخی مسخره با آدم می‌کنه. 

به رفیقم میگم:« خب چرا نمیرین نامه ام رو از توی صندوق پست وردارین؟ مطمئنم هنوز پستچی سراغ اون صندوق نرفته.» 

_« پستچی ای در کار نیست، صندوق های پست از طریق لوله های پنوماتیک مستقیم وصل میشن به وزارت ارتباطات.» 

_« حالا باید چی کار کنم؟» 

_« الان بهت میگم...» اشاره میکنه به افرادی که پشت سرش واستادن، و میگه:« ما یه گروه شورشی هستیم، البته اعضای خیلی بیشتری داریم، اینا هایی که میبینی فقط بخشی از گروه هستن، و تو باید عضو ما بشی.»

_« گروه شورشی؟ شورش بر علیه کی؟» 

_« حکومت.» 

_« ولی من با حکومت مشکلی ندارم! نمیخوام عضو هیچ گروه شورشی ای بشم!» 

_« متأسفم رفیق، تو انتخاب دیگه ای نداری، از لحظه ای که اون نامه رو پست کردی، دولت رو دشمن خودت کردی، و حالا چه بخوای چه نخوای اونا دستگیرت میکنن، و تنها کسایی که میتونن ازت محافظت کنن و نجاتت بدن، ما هستیم...»  

وای نه، کارم تمومه...

 

 

 

 

 

 

 

| تا بعد |