عشق دردناک💔 part 4

𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 𝒢☠𝓁𝒾 · 1402/12/07 07:38 · خواندن 3 دقیقه

سلام بپر ادامه ❤️😉

 

 

سیما: خیلی گرسنم شده بود از تخت اومدم پایین رفتن سمت غذا و قتی که به غذا نگاه کردم کاملا یخ زده بود ولی من مجبور بودم آن غذای یخ زده رو بخورم ......

غذا را با خلی سختی خوردم رفتم دوباره روی تخت نشستم همین طوری داشتم به عالم و آدم فوش میدادم که باز اون مردیکه اومد .....

کوهستان: بیا بابات زنگ زده ....

سیما : با دست های سردم گوشی رو از اون یارو گرفتم ...

با صدای که از ته چاه میومد گفتم بله بابا ....

بابام صدای من را نشنید گفت....

بابای سیما: الوووو سیما دخترم خوبی بابایی اون یارو که بلای سرت نیاورده ؟؟؟؟؟ 

سیما: وقتی که منظورش را فهمیدم داد زدم ...‌

سیما: نه بلایی سرم نیاورده ولی منو توی یک فریزر گذاشته دارم یخ میزنم .....

بابا: باشه دخترم من خونه رو میفروشم پولو میدم تو یکم دیگه هم تحمل کن .....

سیما: چیی من باید تحمل کنم چی رو تحمل کنم خدا ازت نگذره بابا همش تقصیر توعه داشتم امین طوری داد میزدم که اون مردک اومد جلو و گوشی رو از گرفت منم خیلی عصبانی بودن گفتم ....

سیما: چیه چرا منو دزدیدی هان بگووو مگه من چی کارت کردم برو یقه اونو بگیر که ازت پول گرفته عوضی که یهو یک سیلی خیلی محکم زد به صورتم گفت.....

کوهستان: خفه شوه اون دهنتو ببند ....

سیما: منم دوباره داد زدم کمک یکی منو نجاتم بدهههههه

او مردک هم دست خود را گذاشت روی دهنم گفت...

کوهستان: فکر کنم اصلا حرف حالیت نمی شه ...

سیما: منم دست شو گاز گرفتم که اون ور رفت میخواستم که فرار کنن ولی پاهام یخ زده بود ولی هر طور که شد خودمو به در رسوندم که یهو از یقم گرفت منو کوبوند توی دیوار گفت...

کوهستان: الان حالیت میکنم که من کی استم ....

سیما: صورتش داشت نزدیک میشد !!!! 

که منم یک لگد حواله شکمش کردم که افتاد زمین منم سری از اتاق آمدم بیرون امین طوری داشتم میدویدم که رسیدم به باغ وای خدای من این باغ چقدر بزرگ بود الان فکر کنم که شب شده بود ؟؟ 

داشتم امین طوری می‌دویدم که صدای پاش را شنیدم وقتی که به پشت سرم نگاه کردم ....

ای وای پشت سرم بود به در نزدیک بودم که از موهای بلندم گرفت و منو خوابوند روی زمین ....‌

کوهستان: الان بهت نشون میدم که با کی طرفی بچه ...

سیما: منو از روی زمین بلند کرد دست هایم رو از پشت محکم گرفت و منو به زور دوباره به اون خونه برد ....

ولی این بار نه اون اتاق یک اتاق دیگه وقتی که وارد اتاق شدیم اولین چیزی که توجه منو جلب کرد یک تخت دو نفره بود آب دهنمو قورت دادم وای خدا ....

کوهستان: (با لحن شیطانی ) نظرت چیه ؟؟؟؟ 

سیما: نه ترو خدا این کارو نکن لطفا قول میدم که دیگه فرار نکنم ....

کوهستان: نه دیگه این طوری نشد !!!! 

راوی: کوهستان سیما را پرت کرد روی تخت و .......

 

تمام شد 

پارت بعد 10 لایک و 20 کامنت 

❤️👋❤️👋❤️👋❤️👋