The truth of dream
P1
برو ادامه:)
از زبان مرینت:
من مرینتم و 14 سالمه و یه برادر دارم که اسمش مارتینه و به شدت یه میراکلورم به قدری که کل اتاقم پوستر های میراکلسه
از زبان مارتین:
من مارتینم و 14 سالمه و یه خواهر دارم به اسم مرینت و هر دو مون به شدت میراکلوریم
از زبان آدرین:
من آدرینم و 15 سالمه و یه خواهر دارم به اسم آدرینا و هر دو مون به شدت میراکلوریم
از زبان آدرینا:
من آدرینام و 15سالمه و یه برادر دارم و هردومون میراکلوریم
از زبان مرینت:
امروز روز اول مدرسه بود بعد از یه تابستون میتونم دوباره برم پیش همه دوستام از جمله آلیا خیلی وقت بود ندیدمش...
با مارتین داشتیم میرفتیم که یهو یه پیرمردی داشت از خیابون رد میشد و ماشین هم میومد با مارتین دوتا گرفیم و کشیدیمش پیر مرده ازمون تشکر کرد و ماهم به راهمون ادامه دادیم (یگی(وجدانم):جوری میگی انگار مدرسه شون یه کیلومتر اونور تره چند قدمه فقط من: خدایا تو ساکت)
از زبان آدرین:
با آدرینا به راننده گفتیم پیاده میریم و راه افتادیم تو راه یه پیرمرد دیدیم که رو زمین افتاده بود و عصاشم دور تر از خودش افتاده دو تایی کمکش کردیم و به راهمون ادامه دادیم و کم کم به مدرسه رسیدیم دم مدرسه همهی دوستام رو دیدم و با هم کلی حرف زدیم که دیدم مرینت و مارتین دارن میان که نزدیک بود مرینت بیوفته و گرفتمش (خودتون یه جوری تصور کنین) مرینت بلند شد و دیدیم مارتین و آدرینا رفتن واسه خودشون
به مرینت گفتم(با یکم لکنت): دو تا کبوتر عاشقو نگاه
مرینت گفت (با یکم لکنت) : آره خیلی بامزن
گفتم: کاشکی میشد هم منو هم اون دوتا بهم برسیم ( اینا هر وقت میخوان احساس شون بگن لکنت میگیرن نمیتونن بگن)
گفت: چی؟
گفتم: منظورم این بود که کاشکی به هم میگفتن احساساتشون 😁😁
گفت: آهان باشه (با یکم شک)
از زبان مرینت:(از همون مکالمشون)
زنگ خورد و رفتیم کلاس و برای امسال هم خانم بوستیه بود معلم مون خوب شد یه معلم دیگه جاش نیومد
خانم بوستیه درس رو داد و زنگ خورد و رفتیم بیرون
قبل از کلاس وقت نکردم برم پیش آلیا پس الان از پشت رفتم بغلش کردم اونم فهمید و بغلم کرد
آلیا: دلم برات تنگ شده بود دختر
مرینت: منم همین طور
آلیا: داشتی با آدرین چی میگفتی وروجک
مرینت: هچی درباره مارتین و آدرینا حرف زدیم😁
آلیا: باشه ولی من آخرش باید یه کاری بکنم شما چهار تا رو بهم برسونم
مرینت: اگر بتونی دستت طلا
آلیا: من برم پیش نینو کارم داشت تو هم برو پیش بقیه دخترا
مرینت: باشه فعلا
آلیا: فعلا
رفتم پیش دخترا و کلی حرف زدیم و زنگ خورد و دوباره رفتیم تو کلاس
همین جوری تا تعطیلی مدرسه گذروندیم و رفتیم خونه
به مارتین گفتم چه روزی بود
گفت: آره خسته کننده بود
گفتم: همش میرفتید پیش آدرینا چی میگفتین
گفت: هچی از کار هایی تو تابستون کردیم و چیز های دیگه ای
گفتم: باشه ولی من تا شما رو بهم نرسونم دست بردار نیستم
گفت: باشه دستتم طلا
مامان صدا مون زد و گفت بیایم شام و رفتیم پایین و شام خوردیم و رفتیم حوابیدیم
فردا تو کلاس:
خانم بوسیه داشت درس میداد که یهو......
خب دیگه بسه اگر بد بود ببخشید اولاش بود
خوب بود؟ ادامه بدم یا ندم؟
برای پارت بعد حداقل پنج تا کامنت
بای کیوتی:)