♡TWO BALCONIES♡P1♡
ادامه پارت لول
گاهی اوقات داستان از زبون حلما هستش
حلما:باید بعد دانشگاها ساعت ۹:۳۰ کار کنم.ساعت دانشگاه۶تا۶:۳۰ بعد از ظهره بعد باید خرج خودم و خواهرم رو بدم.
مهان:خب،میخوای منم باهات بیام؟
حلما:باشه مشکلی نداره
مهان:خب قرار کجا کار کنی؟
حلما:توی کافه گیم،چون درآمد بیشتری به همراه انعام میگیرم.
مهان:جای خوبی هستش،درآمدش ماهیانه اش چقدر هستش.
حلما:حدود ده هزار دلار درآمد هستش،انعام هم ۱۰ دلار.
مهان:خب این خیلی خوبه، الان بیا بریم دنبال خونه بگریدم تا ۳ تایی توش باشیم.
حلما:باشه،صبر کن جواب هلیا رو بدم.
(تماس تلفنی)
هلیا:من کلاسم تموم شده باهلنا میریم کافه.
حلما:باشه ساعت چند میای؟
هلیا؟دیگه مدرسه تموم شده پس تا ۱ هفته خونشون مهمونم.
حلما:باشه خداحافظ
هلیا:بای
(پایان تماس)
مهان:هلیا چی میگفت؟(به توچه)
حلما:میخواد بره خونه دوستش،راستی درمورد خونه من یک دونه پیدا کردم بالکون هم داره،بیا بریم وسیله بخریم.
مهان:اوکی من به مامان و بابام اطلاع دادامن
بعد از خرید و برگشت توی خونه
حلما:بیا بریم توی بالکن غدا بخوریم.
مهان:حتما چند لحظه صبرکن.
حلما(توی خودش)رفتم بالکن و بیرون رو دیدم،روبه رومون یک بالکن بود که توش ۴ تا پسر بود،بهشون میخورد ۲ ال یا ۳ سال بزرگتر از من باشند.یکی رو دیوار نوشته بود که.افسردگی گرفته ایم.نگید چرا سیگار میکشیم.
مهان:حلما داری به چی فکر میکنی؟
حلما
حلما
حلما:به هیچی بیا شام بخوریم.
از آن طرف
آروین:مادر و پدرم امروز مرده بودندن،و نمیتونستم به دادشم آرمان بگم،چون براش مهم نیست.
با بچه ها رفتیم توی بالکن سیگار کشیدم از رو افسردگی.
که چشم یک دختر به ما خورد،خیلی خوشتیپ بود بهش میخورد ۱۸ سالش باشه.و هم دانشگاهی.
احساس کردم که عاشقش شدم.
ممد قلی:داداش خوبی؟
آروین:آره خوبم.
ممد قلی:بیا بریم تو اسکویید گیم ببینیم.
آروین:چند لحظه صبر کن میام. قشنگ توی نگاه و همیچی اون دختره محو شده بودم،انگار ندیده عاشقش شده بودم.
رفتم با بچه ها اسکویید گیم ببینم.
خونهی حلما
ساعت ۱۲ شب ود رفتیم بخوابیم
حلما:خوابم برده بود که یک دفعه از خواب مریدم،
رفتم دم بالکن دوباره اون پسره رو دیدم.خیلی خوشگل بود.عاشقش شدم. مهان هم عاشق ممد قلی شده.
توی این محل همه ممد قلی رو میشناسن.
دوباره رفتم رو تختم هی فکر این پسره بودم خیلی فکر کردم که یهویی خوابم برد.
ساعت ۴ بود بیدارم شدم و یک نقاشی کشیدم.صبحدنه رو حاضر کردم.مهان رو صدا زدم.
مهان:حلما بیا امروز زود بریم دانشگاه
حلما:باشه
(توی راه)
حلما:داشتیم از پله ها بالا میرفتیم که یهویی خوردم به یک پسر،نگاهش کردم دقیقا شبیه کسی بود که توی بالکن دیده بود. سریع بلند شدم و رفتم سر کلاس.اون با رفقاش هم اومدن سر کلاس ما
از زبون پسر ها
اروین:داشتم با بچه ها حرف میزدم که
خوردم به یک دختر.
این دختره دقیقا اونی بود که توی بالکن دیده بود.
سریع معذرت خواست و رفت.فهمیدم گه باهاش همکلاسی ام.معلم میخواست جای بچه ها رو تعین گنه.
من پیش اون بود،
اروین:سلام من آروین هستم
حلما:سلام اروین،منم حلما هستم.
از زبون حلما
استاد جاهامون و گروهمون رو مشخص کرد و من با آروین بودم.
۳ ماه بعد بعد
از زبون حلما
با آروین صمیمی تر شده بودم،بیشتر میدیدمش،و بیشتر عاشقش میشدم. فردا تولدش بود،من میخواهم براش یک تولد عالی بگیرم،چون. بهم گفته که عاشقمه،منم بهش گفتم.
رفتم آیفون ۱۵ پرو مکس گرفتم با پی اس ۵
یک سالن اجاره دادمو همه چی رو برای فردا آماده کردم.
و به آروین هم گفته بودم ساعت ۵ بیاید سالن.
مکالمه ی مهان و حلما
مهان: حلما چرا عاشق،اروینی؟ من عاشق ممد هستم و قراره با اون ازدواج کنم
حلما:خب دوست دارم.
(تماس تلفنی)
آروین:میدونی عاشق یک زن شدم.
ارمان:خاک تو سرت حالا طرف چند سالش،هستش
آروین:۱۸ سالش
ارمان:تا حالا به جایی دعوت کرده تو رو
آروین:بعله سالن،سینما و فردا هم یک جای مخصوص
راستی من برای این نیومدم،اومد ازت تبریگ تولدم رو بشنوم.
ازمان:آه فردا تولدت
تولدت مبارک برادر عزیزم،و خبر خوب من قراره برم آمریکا
اروین:چه خوب،خداحافظ
ارمان،بای بای
...........................................................................این از پارت اول امیدوارم خوشتون بیاد.
گفتم مهسا برچسب درست کنه.
...........................................................................
عکس حلما و آروین
................
5421 کاراکتر
..............برای پارت بعد
۱۰ کامنت
۵ لایک
بای
و اینکه پارت بعد خیلی عاشقانه میشه.