رمان جابه جایی پارت ۱۸
دقت کردین کاور عکس مرینت و آدرین در کنار همه ؟
و مرینت تو تصویر دوم توی کاور داره لباس میپوشم و آماده میشه .. همون لباسی که درکنار آدرین پوشیدتش....
چیزهای قشنگی در راهه 😂حمایت یادتون نره
هرچند ببخشید من هنوز وقت نکردم پارت های قبل کامنت هاشو جواب بدم شرمنده ولی یادم نرفته 🥲
مرینت چمدان هایش را در دست داشت ، تیشرتی سفید با آستین هایی سیاه پوشیده بود که طرح جوانه ای سبز رنگ را نشان میداد
لباس مرینت کاملا القا کننده ی چهار کلمه بود "در تاریکی جوانه میزنیم "
او موهای آبیسیرش را آزاد گذاشته بود و موهایش از دو طرف سش آویزان شده بودند ، دامنی سبز و ساقی سیاه و کفش هایی با لژ بلند که قدش را بیشتر نشان میداد به پا داشت
او دم در ایستاد و نگاهی به عمارت کرد ، لبخند عمیقی زد بلند داد زد « خداحافظ آقای آگرست ، بابت تمام مدتی که اینجا بودم ممنونم »
سپس پشتش را به سمت عمارت کرد ، رشته ای از موهای سرمه ای رنگش را به سمت پشت گوشش پرتاب کرد و درحالی که چشمانش را میکشید به سمت انتهای خیابان سنگفرش شده قدم برداشت
اشک چشمانش را میسوزاند
آدرین در ماشین نشسته بود، ابروهایش کمی درهم گره خورده بودند و پاکت بزرگی حاوی نان و کروسان داغ در دست داشت
پنجره های دودی ماشین بالا بودند و او بی رمق پشت شیشه بود ، نزدیک خانه شدند ، ماشین ایستاد و آدرین منتظر شد دختری از جلوی در خانه کنار برود
فریاد گرم و مهربانانه ای بلند شد « خداحافظ آقای آگرست ، بابت تمام مدتی که اینجا بودم ممنونم »
آدرین روبه رویش را نگاه کرد تا بتواند دختر را ببیند ، حتما دختر آقای توماس بود
او منتظر دختری با موهای قهوه ای و تنومند و خونگرم ماند آقای توماس بود ، اما در عوض دختر دیگری را دید
مرینت موهایش را پشت گوشش پرتاب کرد
آدرین نام اورا زیر زبانش زمزمهوار لمس کرد « مِ _ ریـ _ نت »
دختر ظریف و لاغر بود ، موهای عروسکی سرمه ای و چشمانی به رنگ آبی آسمان شب داشت ، لبخند گرمی بر روی صورت سفیدش نقشه بسته بود و لباسی به سبزی طبیعت پوشیده بود
آدرین فورا اورا شناخت و صورتش در هم کشیده شد
او دندان هایش را بر روی هم سایید و ابرو هایش در هم گره خوردند
دختری که هم آقای توماس را میشناخت ، هم روش های پخت نان و کروسان را بلد بود ، هم مهربانانه به او آموزش میداد
همانطور که مهربانانه دو سال پیش به او کروسان تعارف میکرد ، احساس سرمای شدیدی در شکم آدرین فوران کرد
حالا چهره ی مرینت را به یاد آورد که دوسال پیش دیده بود
اوه ، او چه اشتباه بدی مرتکب شده بود ، او مرینت را تعقیب و دنبال کرده بود و حتی اورا خائن صدا کرده بود
بیشتر از این بابت متاسف بود که چگونه دختری که به او کمک کرده را از خانه اش رانده و به او تحمت زده بود
ماشین داخل حیاط عمارت توقف کرد و آدرین پیاده شد
آقای گابریل لبخند پهنی بر روی لب داشت ، آدرین برعکس حس گریزی که قبلا نسبت به پدرش داشت ، اینبار فقط حس خستگی میکرد
نشانه ای از لبخند گرم و عدم سختگیری بر صورت آقای گابریل نقش بسته بود
ادرین احساس میکرد سرزندگی ای که از خانه ی آقای توماس دیده بود ، همراه با مرینت در وجود پدرش ریشه کرده
اما آدرین امیدی نداشت که او همین فردا دوباره آدرین را به جلسه های عکاسی مختلف نفرستند
گویی فشار هوا بیش از اندازه زیاده شده بود
قفسه ی سینه ی آدرین در هم فشرده میشد و احساس خفگی و در زندان بودن به او دست میداد
آدرین به کف دستانش نگاه کرد
دستان سفیدش در اثر ورزیدن خمیر خوش فرم تر شده بودند ، او درحالی که سرش پایین بود به سمت پدرش رفت
آقای گابریل دستانش را دور بدن آدرین حلقه کرد و اورا در آغوش گرفت
« به خونه خوش اومدی پسرم ...»
آدرین در دلش زمزمه کرد "خونه "
به ساختمان سرد و بی روح عمارت نگریست که خالی از احساسات بودند ، اینجا از نظرش اصلا چیزی شبیه به خانه نبود
پایان پارت ،
من با ۱۱ درصد شارژ پارت دادم 😂