Prince icy🤍 p14

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/11/29 19:34 · خواندن 4 دقیقه

بچه ها لطفا تو کامنت ها اعتراض نکنید ولی پارت آخره و دیگه باید با این رمان خداحافظی کنید 

( الکی نیست واقعا تموم شد)

 

__________________________________________

فردا صبح از زبان آریانا

از خواب بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم سفر خیلی خوبی بود چمدون هامون رو اماده کردیم و به سمت کالسکه رفتیم و سوار شدیم داشتیم به سمت قصر برمی‌گشتیم و امشب مراسم تاجگذاری دیاکو بود

و امیدارم که موفق باشه همگی سوار کالسکه شدیم و به راه افتادیم توی راه به بیرون خیره شدم و فکر میکردم به همچی به اینده یه گذشته به روزی که پدرم بهم گفت قراره ازدواج کنم چقدر ناراحت بودم

اما الان درک میکنم که صلاحم رو می‌خواسته و خیلی خوشحالم که براشون نامه نوشتم و از حال خوبی که دارم بهشون گفتم و همچنین گفتم که خیلی دوستشون دارم  

__________________________________________

چندین ساعت بعد....

بلاخره به قصر رسیدیم و از کالسکه پیاده شدیم همه ی خدمتکار ها دمه در منتظر بودن و از دیدن ما خیلی خوشحال شدن با استقبال گرمی مارو به داخل قصر بردن همگی به اتاق هامون رفتیم تا آماده بشیم

من یه لباس سبز تیره ی بلند پوشیدم و موهام رو

بافت زیبایی زدم با صدای ناقوس ها همگی به سمت تالار اصلیه قصر رفتیم

پادشاه و ملکه روی صندلیه پادشاهی نشسته بودن

و منو دیاکو کنار اونها ایستادیم

پادشاه از سره جاش بلند شد و مردم به احترام او تعظیم کردند

تراویس: مردم من امشب اخرین شبی هست که من روی صندلی پادشاهی خواهم نشست و این تاج رو روی سرم میگذارم امشب شمارو دعوت کردم تا

به طور رسمی اعلام کنم که من از تخت پادشاهی کنار میکشم و جای خودم رو به پسرم میدهم

و بهتون قول میدم که کسیو سزاوار تر از شاهزاده دیاکو برای این پادشاهی ندیدم انگار همین دیروز بود که پدرم این تاج رو روی سرم گذاشت و منو پادشاه کشور اعلام کرد و من هم امروز این مسئولیت بزرگ و پر افتخار رو به پسرم واگذار میکنم و قول خواهم داد که پادشاه شایسته ای برای این مردم خواهد بود

در جلوی چشم شما دیاکو کلاو را پادشاه جدید اعلام میکنم

همه ی مردم شروع به تشویق کردند و به دیاکو تعظیم کردند

مردم: درود بر پادشاه دیاکو ( با صدای بلند) 

پادشاه تاج رو از روی سرش برداشت و روی سر دیاکو قرار داد و صدای مردم باری دیگر تالار رو در بر گرفت

ذوق در چشمان پادشاه و ملکه موج میزد

در این هنگام ملکه از جای برخاست و با دست به مردم علامت سکوت داد

ماریا: مردم عزیز من حرفی برای گفتن ندارم شاید ان ملکه ای که دوست داشتید برای شما نبودم

اما امیدوارم پسرم و همسرش برای شما پادشاهان بهتری باشند 

ملکه تاج نگین کاری شده اش را از سرش در اورد و روی سر من قرار داد

او دستی روی سرم کشید و با مهربانی گفت : 

آریانای عزیزم از پسرم مراقبت کن و در پادشاهی کمک او باش من برای شما آرزوی موفقیت دارم

 

مردم به سمت پادشاه و ملکه گل های قرمز پرت کردند و به سمت ما گل های سفید پرت کردند و مارا تشویق کردند امشب اولین شب حکومت انها بود

و شاید هنوز به این مسئولیت بزرگ عادت نداشتیم

اما امیدوارم که پادشاه و ملکه ی. خوبی باشیم

__________________________________________

چندین سال بعد از زبان راوی 

امروز سالگرد ۱۲ مین سال پادشاهی دیاکو و اریانا است دختری که روزی در شیرینی پزی کیک درست میکرد حالا ملکه ای قدرتمند هست و برای مردمش مای افتخار است و آنها به این پادشاه و ملکه افتخار میکنند انها حالا صاحب ۲ فرزند زیبا هستند

و زندگی بسیار خوبی دارن

شاید فکر کنین این یک داستان شاهزاده و پرنسس کلیشه ای باشد اما امیدوارم از این داستان لذت برده باشید

قصه ما به سر رسید ❤️ 

__________________________________________

 

خب بچه‌ها امیدوارم خوشتون اومده باشه ❤️ لایک کامنت فراموش نشه خیلی دوستتون دارم ❤️

تا درودی دیگر بدرود 😜