🖤Separation from the criminal🖤

⭒ᴀʏɴᴀᴢ⭒ ⭒ᴀʏɴᴀᴢ⭒ ⭒ᴀʏɴᴀᴢ⭒ · 1402/11/29 14:01 · خواندن 9 دقیقه

Season 1 & part 8

همگی رفتن قسمته پشتی ویلا..اوه اوه اینجااااا رو باش..فکر نمی کردم پشت ساختمون خوشگل تر و دلبازتر از جلو باشه..یه فضای خیلی بزرگ و باز که دور تا دورش بوته های گل در رنگ ها و نوع های مختلف کاشته شده بود..درست کنارشون با فاصله میزو صندلی چیده بودند که روی هر میز وسایله پذیرایی محیا بود..یه میز خیلی بزرگ هم درست نقطه ی انتهایی از اون قسمت قرار داشت که روش پر بود از شیشه های نوشیدنی که خوب می دونستم نیمی از اونها شراب وشامپاین و در کل مشروب هست..ولی نیمی دیگرش شربت و نوشابه بود..گروه ارکستر سریع تو جایگاهشون قرار گرفتن و همین که صدای موزیک بلند شد مهمونا ریختن وسط و دو به دو شروع کردن به رقصیدن..همراهش رفتم و پشت یکی از میزها نشستیم..سنگینی نگاه های گاه و بی گاه و بلکن مستقیمه مهمونا معذبم کرده بود..لباسم هم زیادی تو چشم بود..مخصوصا که جنس دامنه لباسم براق بود و توی اون نور کم و رویایی به زیبایی می درخشید..قسمته سنگ دوزی شده ی لباس که دیگه جای خودشو داشت..حتی نقابم هم براق بود..در کل سر تا پام می درخشید و این درخشندگی چشمِ خیلیا رو گرفته بود..ای کاش میذاشت یه چیزِ ساده تر بپوشم..ولی حتی اون هم دوست داشت به چشم بیام..هیچ کس مثل من لباس نپوشیده بود..همه یا یه نیم تنه ی فوق العاده باز به تن داشتن یا یه تاپ و شلوار یا حتی تاپ و دامن ..ولی تنها کسی که همچون یک پرنسس در بین مهمانها لباس پوشیده بود من بودم..فقط یه تاج کم داشتم..از این فکر لبخند زدم و تو دلم گفتم باز رفتی تو فازه توهم دلارام خانم..فانتزی نزن دختر...انقدربه خودت نگیر..اینا همه ش فرمالیته ست..اره خب..همه ش ظاهری بود..این مردایی هم که بهم خیره می شدن همه ظاهرمو می دیدن و عاشقه قد و هیکلم می شدن نه خودم و باطنم..ای که برن گمشن همه از دَمممم..نگام اطراف رو می کاوید..دنبالش می گشتم که بالاخره پیداش کردم..بین این همه مرد واقعا جذابترینشون بود..چه از نظره تیپ و هیکل چه ظاهر و قیافه..در کل بیست بود لامصب..بخوره تو سرش.. هر چیش رو بشه تحمل کرد اون غروره بیخودشو هیچ رقمه نمیشه ..کنجکاو بودم بدونم صاحب مهمونی کیه؟!..این جنابه مغرورالسلطنه ی خوش قد و بالا یا یه کسه دیگه؟!..سرمو چرخوندم و به بهمن نگاه کردم شاید بتونم ازش بپرسم ولی حواسش به من نبود..داشت با همون یارو چشم چرونه حرف می زد و گرمه صحبت بودن..باز رفتم تو نخه شازده که دیدم یه دختره خوشگل و قد بلند کنارش ایستاده و دارن خوش و بش می کنن..ولی دریغ از یه لبخنده خشک و خالی..دختره داشت خودشو جر می داد این یه لبخند تحویلش بده ولی یه پوزخند هم رو لباش نبود چه برسه به لبخند..این دیگه کی بود؟!..حتی به دخترا هم توجه نداره..حس می کردم اون دختر با بقیه فرق می کنه..اخه با اینکه دخترای دیگه با حسرت نگاش می کردن و گاهی به طرفش می رفتن ولی اون فقط همون دختر رو تحویل می گرفت..داشتن با هم نوشیدنی کوفت می کردن..یه دونه انگور گذاشتم دهنم..اومممم چه شیرینه..رفتم تو کاره پرتقاله که بدجور بهم خیره شده بود..عیبی نداره تو خیره بشی بهتر از این مردای بی مزه و تلخ مزاجه..لامصب قده هندونه درشت بود..روشو زمین ننداختم و برش داشتم..همونطور که داشتم پوستشو می کندم تا از خجالتش در بیام یه سایه افتاد روم..قلبم ریخت..با خودم گفتم لابد خودشه..نگاهمو با تردید و دلهره اوردم بالا ولی با دیدن فرده غریبه ای که کنارم ایستاده بود یه اخیش گفتم که خداروشکر زیر لبی بود نشنید..به سر تا پاش یه نگاهه سرسری انداختم..یه جوونه 24 یا 25 ساله ..بسیاااار خوش پوش بود و به روم لبخند می زد..چشم و ابرو مشکی..موهای فشن کرده..کت و شلوار نوک مدادی اسپرت..از بوی تنده ادکلنش دماغم سوخت..عینه طلبکارا بالا سرم وایساده بود و هیچی نمی گفت..نگاهش از پرتقاله توی دستم به روی صورتم چرخید..لابد بنده خدا پرتقال می خواد..وا خب این همه پرتقال چشم دوخته به این یه دونه که تو دسته منه بدبخته ؟!! خیر سرم می خوام کوفت کنم خب..واسه اینکه شرش کم بشه پرتقاله پوست کنده رو گرفتم جلوش..چشماش از تعجب گرد شد..ریلکس گفتم: بفرما..با تعجب: چی؟!..-پرتقال..--نه مرسی..مردد دستمو کشیدم عقب..اگه چشمش دنباله پرتقال نیست پس واسه چی عینه خرمگس بالا سرم ظاهر شده؟!..-چیزی می خواین؟!..-- نه!..حرصم گرفت..انگار منگول بود بیچاره..-طلبکاری؟!..همچین بهش توپیدم بدبخت مات موند..من من کرد:نه!..چطور مگه؟!..-گفتم اگه طلبی دسته من دارید بدم دیگه اینجا واینستید خدایی نکرده خسته می شید خب..لحنم پر از تمسخر بود..اولش با تعجب نگام کرد ولی بعد غش غش زد زیر خنده..چشمام گشاد شد..چقدر هم بلند می خنده..خب دررررد..خنده ت دیگه واسه چیه؟!..انقدر بلند می خندید که نگاهه اطرافیان به سمتمون چرخید ..حتی مغرورالسلطنه..با اخم زل زده بود به ما..اوه اوه انگار بدش اومد..ولی به اون چه؟!..من از اون مهمونای پررویی بودم که هر جا برم سریع میشم صاحب خونه..حالاهم انگار اینجا ارثه بابامه سریع میگم به اون چه..خوب که خنده هاشو کرد کمی خودشو جمع و جور کرد..دیگه داشت ابروش می رفت که نیششو بست..--میشه کنارتون بشینم؟!..چه مودب..افرین..ولی با اخمی که پشت نقابم مخفی شده بود گفتم: نه..بازم تعجب کرد..پس چی؟!..با یه هرهر توقع داشت باهاش عینه پسرخاله م رفتار کنم؟!..--جای کسیه؟!..عجب سیریشیه ها..روی کَنه رو هم سفید کرده..مجبور شدم دروغ بگم تا بره رد کارش: بله!..به بهمن نگاه کردم..اینبار داشت با یه خانمه متشخص وشیک پوش حرف می زد..درست کناره ما روی صندلی نشسته بود و به سر تا پاش طلا و جواهرات اویزون بود..با صدای مزاحم نگام به طرفش چرخید : می تونم ازتون درخواست کنم که من رو همراهی کنید؟!..عین خنگا گفتم: کجا؟!..خندید: رقص..تازه منظورشو فهمیدم..اره خب اولش با رقص شروع میشه بعدم مخمو می زنه که عمرا بتونه بزنه..دیگه بعدش هم..بلــــه!!..واسه ی همین خیلی جدی رو بهش کردم وگفتم: متاسفم من نه رقص بلدم و نه دوست دارم فعلا برقصم..همپای خوبی هم نیستم..بدجور خورد تو پَرِش..به درک..دنبال دختری واسه مخ زدن؟!..د اخه من از اوناش نیستم خوش تیپ.. بگرد دنباله اهلش..قیافه ش داد می زد قصدش همینه..انقدری که مهمونی رفته بودم و از این درخواستا ازم شده بود فوته اب بودم که الان تو سرش داره چی می گذره..یه اخمه کمرنگ نشوند رو پیشونیش .. زیر لب یه "با اجازه" گفت و رفت اونطرف..با چشم دنبالش کردم..دیدم داره میره سمت میزی که چند تا دختره جوون دورش نشسته بودن..ناخداگاه پوزخند زدم..خوبه دستشون برام رو شده و اینجور مواقع می دونم چی تو سرشونه..مشغول خوردنِ پرتقاله بی نوا بودم که موزیک لایت شد..اوخی..چه رمانتیک..زوج زوج رفتن وسط و اروم شروع کردن به رقصیدن..نگام به بهمن افتاد که دستِ اون خانمه رو گرفت و با لبخند رفتن وسط..اینم جفته خودشو پیدا کرد..هه..من و چند نفر از هم ردیفای خودمون تنها نشسته بودیم و داشتیم به اونایی که می رقصیدن نگاه می کردیم..یه دفعه متوجهش شدم..همون دختره مو بلوند و قد بلند رو تو اغوشش داشت و داشتن می رقصیدن..نرم واروم..لبای دختر کنار گوشش بود و زمزمه می کرد..اون هم اروم و گه گاه با تکون دادنِ سر حرفاشو تایید می کرد ولی بازم اثری از لبخند رو لباش دیده نمی شد..بابا غروررررت تو حلقم کوتااااااه بیا..یخ هم بود تا الان با این همه ناز وعشوه اب شده بود..انقدر محوشون شده بودم که حواسم نبود دارم لبخند می زنم..وقتی چرخیدن حالا اون بود که رو به روی من قرار گرفته بود..نگاهش چرخید و روی صورته خندونه من ثابت موند..وقتی نگاهه سرد و مستقیمش رو روی خودم دیدم لبخند اروم اروم از روی لبام محو شد..عین عصا قورت داده ها سیخ سرجام نشستم..ولی هنوز سنگینی نگاهش رو روی خودم حس می کردم..نمی دونم چرا گرمم شده بود..از هیجان بود نمی دونم..شاید هم ترسیدم..ولی ترس نداره فوقش هم فهمید من کیم همون بلایی رو به سرش میارم که دفعاته پیش هم از دست و پنجه م نوشه جان کرده بود..نمی دونم دختره تو گوشش چی گفت که نگاهشو از روم برداشت و چرخید..هر دو رفتن و یه گوشه نشستن..همون موقع موبایلم زنگ خورد..از تو کیفم در اوردم و به صفحه ش نگاه کردم..فرهاد بود..با لبخند از جام بلند شدم و رفتم لا به لای درختا تا جواب تلفنشو بدم..سر راه یه لیوان شربت هم برداشتم..لامصب با اون رنگه درخشان و سرخش بهم چشمک می زد .. یه قلوپ از شربتم خوردم و جواب تلفن رو دادم..-الو..سلام فرهاد..--سلام خانمه بی خیال..خوبی؟..-مرسی تو خوبی؟..حالا چرا بی خیال؟!..--خوبم..چرا انقدر دیر جواب دادی؟!..دیگه داشتم قطع می کردم..-دستم بند بود..--به چی؟!..خندیدم..اونم خندید..-به لیوانِ شربت..تو مهمونی ام..--با رئیست؟!..-اره..بازم منو دنبال خودش کشونده..--خب نرو دختر خوب..پوزخند زدم: بعدش که انداختم بیرون کجا برم؟..یه چی میگی ها..خندید و به شوخی گفت: خب بیا خونه ی من..درش طاق به طاق به روت بازه..خندیدم: دستت درد نکنه..امره دیگه باشه؟..--عرضی نیست..-دیوونه..بلند خندید..فرهاد پسر دایی مادرم بود..پدر و مادرش تو یه تصادف فوت شده بودن..اون هم تنها زندگی می کرد..همیشه اصرار داشت که پیش اون زندگی کنم ولی عمرا اگر اینکارو می کردم..هم درست نبود هم اینکه دوست نداشتم سربارش باشم ومردم برای هر دوتامون حرفای ناجور در بیارن..حتی یه بار به شوخی بهم گفت: می برم عقدت می کنم که دیگه کسی چیزی نگه..منم با خنده در جوابش گفته بودم: من زن هر کس نمیشم ..اونم می گفت: من هر کسم؟!..وقتی می گفتم: پ نه پ همه کسه منی..لبخندش اروم محو می شد و سرشو می نداخت پایین..اون موقع منم یه جورایی معذب می شدم..باهاش شوخی می کردم و هیچ کدوم از حرفام جدی نبود..از بچگی با هم بزرگ شده بودیم و یه جورایی صمیمی بودیم..ولی بعد از مرگه مادرم رفت و امدا کم شد و در نتیجه صمیمیت ها هم کمرنگ تر ..ولی بعد از اون اتفاق باز هم من و فرهاد مثل گذشته ها گرم رفتار میکردیم

.......................................................................

الان پارت ۹ هم همین هفته  میزارم