بره ی ناقلای من پارت 23

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1402/11/28 23:46 · خواندن 4 دقیقه

سلام بر همگی

این پارت کوتاه هستش

ادامه پارت قبلی...

اولیش..دومیش...سومیش...چهارمیش

دکتر و پرستار ناامید همو نگاه کردن و دستگاه شوک رو کنار گذاشتن و صدای بوق ممتم اون دستگاه توی گوشم پیچید ملافه ی سفید رو روی سر مرینت کشیدن!

نه نه نباید این اتفاق بیوفته نباید بیوفته!

دکتر اومد جلو و با شرمندگی گفت:

دکتر:متاسفم تسلی...

با دیدن مانیتور که خط صاف‌ش رفته و نوار قلب مرینت رو نشون میده سری رو به دکتر با خوشحالی گفتم:

من:دکتر مرینت مرینت زندست!

دکتربرگشت و با دیدن مانیتور لبخندی زد و منو بیرون کردن و به کار های خودشون ادامه دادن!

الان وقت حساب رسیدن لوکا هست!

 

***

دو روز بعد...

رفتم حموم و موهامو خشک کردم و یه تیشرت سفید با شلوار جین آبی و با یه کت جین و کفش سفید پوشیدم و رفتم!

بادیگارد‌ها در رو باز کردن و رفتم داخل با لبخند وارد شدم و با دیدن لوکا که به صندلی بسته شده بود و کیسه ای روی سرش بود و در تلاش این بود که خودشو آزاد کنه لبخندم عمیق تر شد!

لیاقتش واقعا همینه دیگه!

رفتم جلو و رو به روش وایسادم و گفتم:

من:منو شناختی؟

لوکا:تو کدوم آدم کثیفی هستی هاننن جرعت داری دست‌امو باز کن تا نشونت بدم!

من:اعع باشه میدونی من کیه‌م من آدرین آگرستم همونی که مثل سگ توی حیاط زدتت!

لوکا ساکت شد و با فریاد گفت:

لوکا:توی روانی هستی تو آدم خیلی کثیفی هستی دستامو با کن!

من:اع اع زشته دیگه مثل آدم اینجا بشین تا بازی کنیم!

نینو رو از قبل بهش زنگ زده بودم که بیار و الان رسیده بود!

بادیگاردا میز رو طرف لوکا گذاشتم و دوتا صندلی هم برای من و نینو گذاشتن!

کیسه رو از سر لوکا ور داشتن که لوکا با دیون وضعیت‌ش ترس رو توی چشماش دیدم !

باید تاوان کارهایی که با مرینت کرده رو پس بده !

بطری که روی میزبود رو چرخوندم که رو به من و لوکا افتاد لبخند ترسناکی زدم و گفتم:

من:خب نینو باهاش چی کار کنیم حالا نظری داری؟

نینو:نظر فوق العاده عالی براش دارم!

ترس توی چشمای لوکا موج میزد!

 

بعد کار هایی که با لوکا کردیم راضی شد از مرینا طلاق توافقی بگیره !

 

از زبان مرینت:           Marintte

 

وقتی چشمامو باز کردم مامان و بابام رو دیدم و با کلی گریه کردن از اتاق رفتن بیرون 

نمیدونم آدرین با لوکا چیکار کرده که لوکا طلاق توافقی کرده!

 

با صدای در چشمامو باز کردم و به آدرین نگاه کردم که اومد جلو و روی صندلی بغل تخت نشسنم و به من نگاه کرد و لبخند عمیقی زد و .فت:

آدرین:ببین مرینت واقعا دارم راست میگم من دوستت دارم من واقعا عاشق‌تم!

من:من حرفاتو باور ندارم آدرین من اصلا به تو اعتماد ندارم!

آدرین سرشو نزدیک موهام آورد و عمیق بود کشید!

من:آدرین برو اونور من برای تو هیچ کس نیستم!

آدرین:شاید باورت نشه اما تو دلبر منی جوری دل سنگ منو بردی که کار هر کسی نبود با اینکه من میزدمت و کتکت میزدم بازم منو دوست داشتی دلبرم!

آدرین جوری دلبر بهم میگفت که فند کیلو کیلو توی دلم آب میشد !

من میخوام کیه گول بزنم من واقعا دوستش دارم واضح تر عاشق‌شم!

آدرین:میام خواستگاریت مرینت هر چی زودتر باید ازدواج کنیم!

آدرین اینو گفت و رفت واضح تر بگم فرار کرد!

باورم نمیشه که بیاد خواستگاریم!

 

از بیمارستان سه روزی است مرخص شدم و یکم حالم بهتره!

 

از زبان آدرین:             Adrin

من:ببینید آقای دوپن چنگ من واقعا عاشق مرینت و اینکه میخوام بیام خواستگاریش و اینکه فکر کنم منو بشناسید!

بابای مرینت:بله شناختمت تو همون پسری هستی که دخترم داخل خونت زندگی میکرد!

من:بله اما من دستمم به مرینت نخورد اما اینا رو ول کنید من واقعا عاسق مرینتم!

بابا‌ی مرینت:باشه پسرم من مشکلی ندارم اما نظر دخترم مهمه برو ازش درمورد این موضوع صحبت کن!

سری تکون دادم و در اتاق مرینت رو زدم و وارد اتاق شدم که دیدم مرینت روی تخت نشسته منم روبه روش روی تخت نشستم و گفتم:

من:مرینت ببین من واقعا عاشقتم!

مرینت:خب!

من:تو راضی هستی بیام خواستگاریت‌...جوابت چیه؟

مرینت:...

 

پایان...

خب خیلی کرم دارم خودمم میدونم پس شرط رو سری پر کنید عشقام🥰😍

115کامنت و 52لایک