ای بابا...
تک پارتی
[ وقتی آدم سنش میره بالا، دیگه هیچ چیز مثل قبل نمیشه. دنیا انگار یه شکل دیگه میشه.
بعضی وقتا با خودم فکر میکنم که میتونم با خمیده شدن پشتم، ضعیف شدن چشام، از دست دادن دندونام و چروک های عمیق روی صورتم کنار بیام، ولی هرگز نمیتونم با بدتر شدن اوضاع کنار بیام.
هیچ خوشم نمیاد که حالا زندگی برام دشوار تر و پُر زحمت تر شده، ولی ای کاش فقط همین چیزا می بود... رفتار اطرافیانم باهام بد تر شده؛ یه جوری باهام رفتار میکنن که انگار من یه جور موجود حال بهم زن و خسته کنندهم. ای بابا...
ولی حالا که سنم بالا رفته _ شاید باورتون نشه _ اما قدرت های ماورایی پیدا کردم: میتونم از پشت دیوار همه چیز رو ببینم و بشنوم، و مهم تر از همه، میتونم پرواز کنم! جدی میگم!
شاید منو مسخره کنید، اشکالی نداره، خونوادهم هم مسخرم کردن، بهم گفتن که پیر شدم و در اثر پیری دارم توهم میزنم، اونا بهم گفتن دچار زوال عقل شدم. ای بابا...
این روزا دیگه مثل یه تیکه آشغال باهام رفتار میکنن، یه جوری رفتار میکنن که انگار منتظرن من هر چه زودتر بمیرم، آخه چرا؟ من که پدر خوبی براشون بودم، چرا حالا که یکم فرتوت شدم باهام اینطوری میکنن؟ ای بابا...
ولی ایرادی نداره، تصمیم خودمو گرفتم، از پیششون میرم، پنجرهٔ اتاقمو باز میکنم و به سمت آسمون پرواز میکنم، و بعد که رفتم اونا متوجه میشن که حق با من بوده...
... میرم سمت پنجره، دستگیره اش رو باز میکنم، صدای غژ غژ لؤلاش رو میشنوم، میرم روی لبه پنجره وایمیستم، یه نفس عمیق میکشم و میپرم به سم ...]
دختر جوانی از پله ها بالا میرود، در دستش سینی ای است که ظرفی غذا، چند عدد قرص، و لیوانی آب در آن قرار دارد.
او جلوی در اتاق می ایستد، در میزند و آرام میگوید:« بابا؟ میتونم بیام تو؟»
جوابی نمیشنود.
دوباره در میزند، و باز هم سکوت.
این بار دختر دستگیرهٔ در را میچرخاند و وارد اتاق میشود، کسی داخل اتاق نیست.
دختر با تعجب پدرش را صدا میزند:« بابا؟ کجایین؟» کمی آشفته به اطرافش نظر میکند. پنجره باز است. پرده های به ساز باد میرقصند.
دختر با تردید سینی را روی پاتختی میگذارد و به سمت پنجره میرود. پایین را نگاه میکند و از چیزی که میبیند، چنان شوکه میشود که حتی توان جیغ کشیدن را نیز از دست میدهد.
پدر پیرش آن پایین، روی سنگفرش افتاده و جویی از خون از سر طاسش روان است.
{ کمی مهربان تر با سالمندان }
پایان ◉