رمان جابهجایی
همه از زندگی خود ناراضی هستن ،این یه چیز طبیعیه
اما وقتی غیر طبیعی میشه که شخصی از دنیای بیرون اون هارو به زندگی امیدوار کنه
بنظرتون وقتی مرینت به لوازم شخصی و دفترچه ی آدرین سرک میکشه چی پیدا میکنه؟
مرینت سلانه سلانه از پله ها بالا می آمد ، او چرخید و مسیرش را سمت سرسرایی کج کرد ، اما صدایی توجه است را جلب کرد
نور از میان دربِ اتاقی بسته و خموش که میدانست متعلق به آدرین است بیرون میزد
توجه مرینت به اتاق جلب شده بود ، درب اتاق سفید بود و میان دیوار های سنگ پوش و سنگی چشمک میزد ، دستگیره ی در مانند بقیه ی در ها نقرهفام بود
دستان مرینت بر روی دستگیره ی در قرار گرفت ، وجدانش سعی میکرد اورا از این کار دور کند ، مرینت با خود زمزمه میکرد "نه دختر نه ! اینکار زشتیِ ، نباید اینکارو بکنی "
اما متوجه نشد کی در را باز کرده و وارد اتاق شده است
اتاق آدرین بزرگ و دلگشا بود
با اینکه دیوار های اتاقش سفید و لوازم اتاقش مملو از رنگ های تند و یا سفید و سیاه بود ، حس آرامش بخشی به مرینت القا میکرد
مرینت در اتاق آدرین پرسه زد و پشت پنجره ی اتاق قرار گرفت ، پنجره ی اتاق او نمای دلانگیزی به سمت حیاط خانه داشت
لبخند سردی بر لبان مرینت نشسته بود ، او قدم هایش را یکی یکی پشت هم میگذاشت و سراسر اتاق آدرین را برانداز میکرد
اتاق دوطبقه ی بزرگِ آدرین چشمگیر بود ، بسکتی که برای بسکت بال بود ، تخت بزرگ و باشکوه آدرین ، تلویزیون بزرگ و طبقه ی دومی که مملو از کتاب و موزیک های ویدئویی و فیلم بود
آدرین رسما لازم نداشت از اتاقش بیرون برود ، او هرچیزی که نیاز داشت را داشت
مرینت پشت میز پیانوی سیاهی نشست که گوشه ای از اتاق بزرگ را تصرف کرده بود
میز بزرگ و با شکوه بود ، مرینت چشمانش را بست و دستان سفیدش را اماده کرد ، انگشت های مرمرگونش شروع به رقص کردند ، آنها بر روی کلاویه های سفید و سیاه پیانو رقصیدند و شروع به نواختن کردند
مرینت چهره ی خود را درهم کشید و زیر لب غرولند کرد "تو فیلما پیانو زدن راحت تر بنظر میاد "
سپس روی صندلی جابه جا شد و دستش را به ترتیب روی کلاویه ها کشید ، به این فکر کرد که واقعا کسانی که پیانو میزنند با استعداد هستند ، " معشوقه ی کسی که موسیقی بلد باشه ، بودن هم خوبه ها !!"
سپس نگاهش بر روی یکی از تابلوعکس های آدرین افتاد ، او با لبخند گرم و هلویی رنگش پشت قاب بود ، چشمان سبز زمردی اش بر روی مرینت قفل بود
گونه های مرینت گل انداخت و غرولند کرد _« منظوری نداشتم ، منظوری نداشتم باور کن»
سپس از اینکه دارد یا یک قاب عکس حرف میزند خندید
و بلند شد
به سمت مجاور اتاق رفت ، نگاهش به دفتری به رنگ سبز سیر گره خورد
میخواست از اتاق خارج شود اما دفتر وسوسه کننده بود
به سمت دفتر رفت و با زانو روی زمین مرمری نشست و شروع به خواندن کرد
از این پارت لذت بردین ؟
چرا حمایت ها کم شده ؟