🖤Separation from the criminal🖤
Season 1 & part 7
از حموم بیرون اومده بودم و همونطور که زیر لب واسه خودم اواز می خوندم موهامو هم خشک می کردم..
تقه ای به در خورد..دستم با حوله روی موهام ثابت موند..از همونجا گفتم: بله!!..صدای خودش بود..با اینکه پیر بود و یه پاش لبه گورمونده بود ولی بازم صدای محکم و پرغروری داشت..--همون لباسی که برات اوردم رو بپوش..فراموش نکن چی گفتم..همه رو مو به مو انجام میدی..شنیدی؟..نفسمو محکم دادم بیرون..باز گیر دادناش شروع شد..-باشه ..دیگه صداش رو نشنیدم..همیشه اینجور مواقع می گفت "بگو چشم" و من هم مجبور می شدم بگم..چند بار سرسختی کردم و زیر بار نرفتم تا اینکه اونم مجبور شد دست برداره..ولی وقتی به چیزی سیریش می شد دیگه هیچ جوری از حرفش بر نمی گشت و الا و بلا باید انجامش می دادم..نمونه ش امشب و لباسی که برای مهمونی باید می پوشیدم..بی خیاله موهام شدم ..رفتم طرفش..تو کاورش بود و گذاشته بودمش رو تخت..کاور رو برداشتم..فوق العاده بود..یه لباس مجلسی و بلند به رنگ سرخه اتشین..روی قسمت سینه ش سنگ های نقره ای و شیشه ای کار شده بود..یه نوار همرنگ لباس ولی از جنس ساتن به دور کمرش دوخته شده بود که کمرمو باریکتر نشون می داد..قسمت روی شونه ش نیمه برهنه بود..این مدت که پیشش کار می کردم برام عادی شده بود که توی مهمونیاش پوشیده نباشم..دیگه برام فرقی هم نمی کرد..ولی در هر صورت یه شال مینداختم رو شونه هام..با این حال هر بار که مردا بهم خیره می شدند حرص می خوردم..ای کاش می تونستم بهش بگم نه..بگم نمی خوام مثل عروسک تو دستات باشم و تو باهام هر بازی که می خوای بکنی..ولی فقط ای کاش بود همین..اگر عملی می شد که حتما اینکارو می کردم..لباس رو از روی تخت برداشتم..دامنش کمی پف داشت و پرنسسی بود..همه چیزش بی نقص بود و چشم گیر..یه شال از جنس حریر هم روش بود به همراه یه نقابه براق و سرخ همرنگ لباس..قبلا تنم کرده بودم..فقط واسه اینکه ببینم تو تنم اندازه ست یا نه..انصافا هم قالبه تنم بود و حتی یه کوچولو هم تنگ یا گشاد نبود..یه لحظه پیش خودم گفتم نکنه واقعا این پیری به من نظرمَظر داره که اینجوری واسه م خرج می کنه؟!..ولی بعد جوابه خودمو با تشر دادم برو بابا توهم زدی..جای بابابزرگته بعد بخواد بهت نظر داشته باشه؟!..بازم شک داشتم..خب اگر حرفی بود که تا الان می زد نه اینکه هی هر بار واسه ی مهمونیاش و مهمونی رفتناش منو هم دنباله خودش راه بندازه..دیگه چه دلیلی داشت که براش اینجوری تیپ بزنم و تو چشم باشم؟!..هر چی بیشتر در موردش فکر می کردم کمتر به نتیجه می رسیدم..ارایش کردم ..در حدی که نرمال باشه..موهای بلندم رو ازادانه روی شونه م رها کردم..مواج بود و نیازی به اتو و فر و این چیزا نداشت..فقط با یه گیره سره نقره ای که نگین های قرمز و شیشه ای داشت تره ای از موهام رو بین انگشتام گرفتم و با همون گیره از کنار بستم..مانتوم رو روی لباس پوشیدم و شال قرمزی که از قبل اماده کرده بودم رو هم انداختم رو موهام..بعدم میندازم رو شونه هام که هم به لباس بخوره هم برهنگی ها رو بپوشونه..کفشای مشکی پاشنه بلندم رو پوشیدم..هارمونی جالبی با رنگ لباسم داشت..مخصوصا چند تا از بنداش که به رنگ قرمز اتشین بود و نگین هایی هم که از بغل روش کار شده بود نقره ای وقرمز بودند..کمی عطر به زیر گردن و مچ دستم زدم..حاضر و اماده بودم..نقاب رو گذاشتم تو کیف دستیم واز اتاق رفتم بیرون..توی هال نشسته بود..نگاهه بی تفاوتی بهم انداخت و با رضایت سر تکون داد..به خودم گفتم دیدی اشتباه می کردی؟!..اگر بهت نظر داشت که میخه هیکلت می شد پس حتما قصدش یه چیزه دیگه ست..شونه م رو انداختم بالا و دنبالش رفتم..دیگه برام عادی شده بود..اوایل لجبازی می کردم و گوش به حرفاش نمی دادم..ولی کم کم برام شد عادت وبعد هم همه چیز کاملا عادی جلوه کرد..جوری که تا می گفت به این مهمونی دعوت شدیم وباید باهام بیای می گفتم باشه..چکار می تونستم بکنم؟..لجبازی فایده ای نداشت..وقتی حرف تو گوشش نمی رفت خب باید قبول می کردم..یه جورایی هم بهم بد نمی گذشت..اگر نگاه های بده مردای بولهوس رو فاکتور می گرفتم همچین بد هم نبود..به قوله پری هم فال بود و هم تماشا..******جلوی ساختمون ترمز کرد..--چرا نقابت رو نزدی؟!..-حتما باید بزنم؟!..--اجباره..زود باش..به ناچار از تو کیفم درش اوردم و رو صورتم بستم..تو اینه که به خودم نگاه کردم خیلی خوشم اومد..واقعا عالی بود..چشمای خاکستریم ازپشت نقاب خیلی خوب خودشون رو نشون می دادن..همراهش پیاده شدم..یه مرد که از روی لباسش بهش می خورد یکی از خدمه های همین خونه باشه سوئیچ رو ازش گرفت تا ماشین و ببره تو پارکینگ..با فاصله ازش قدم بر می داشتم..شده بودم عین اشراف زاده ها..اگر بابام هم منو می دید عمرا نمی شناخت..باز یادش افتادم..صدای داد و هوارش هنوزهم توی گوشم بود..فحش های رکیکی که بهم می داد هنوزم ازارم می داد..سرمو اروم تکون دادم..نباید بهشفکر کنم..چه دلیلی داشت که بخوام با این افکاره پوچ و بیهوده خودم خودمو ازار بدم؟..تو حیاطه ویلا که خبری نبود..فقط چند تا مرد و زن ایستاده بودن و گپ می زدن..نگاهی به اطرافم انداختم..درختای سرسبز و زیبا که زیرشون ردیف به ردیف گل کاری شده بود..اونطرفتر یه استخر بزرگ قرار داشت که به زیبایی نقشه سیاهی شب و حلاله درخشانه ماه درش افتاده بود..واقعا زیبا بود..به ویلا نگاه کردم..نماش تماما سنگ بود..ستون های بلند و پر نقش و نگاری که توش کار شده بود خیره کنند ست..عجب جاییه..رفتیم تو..به به چه خبرررره..همه شیک و اتو کشیده..زن ها و مردهای پیر و جوون گوشه به گوشه ی سالن ایستاده بودند..با ظاهری فخار و شیک..گروهی هم وسطه سالن مشغوله رقص بودند..کلا این برنامه و صحنه ها تو همه ی مهمونیا تکرار می شد..اَه..چه حوصله سر بَر..با چند نفر اشنا سلام و علیک کردیم..بقیه رو هم من نمی شناختم ولی اون با همشون اشنا بود و گرم برخورد می کرد..انگار دخترش بودم که همراهش پا به مهمونی می ذاشتم..هر کی که ازش می پرسید من چه نسبتی باهاش دارم با لبخند و پر غرور جواب می داد " دختر خونده م "..چیزی که باعث می شد تا سرحده مرگ تعجب کنم..من نه دخترش بودم و نه دخترخونده ش..پس چه دلیلی داشت که منو با خودش به این مجالس بیاره و رو به همه منو دخترخونده ش معرفی کنه..گوشه ای از سالن درست مرکز دید ایستاده بودیم..اون که داشت با کنار دستیش خوش و بش می کرد..منم مشغوله دید زدنه بقیه و صد البته به دوش کشیدنه نگاه های هرزه و مستقیمه مردانه حاضر در سالن بودم..آی که چقدر دلم می خواست چشماشونو با ناخنام از کاسه در بیارم بندازم کف دستشون بگم برو به سلامت هر چی چشم چرونی کردی بسه..ولی حیف که نمی شد..تعجب کرده بودم ..همه ی زنانی که توی این مهمونی حضور داشتن به صورتشون نقاب زده بودند..ولی مردا نه..خیلی جالب بود..پس واسه ی همین اصرار داشت نقاب بزنم..به مردی که کنارش ایستاده بود و باهاش حرف می زد نگاه کردم..یه مرده تقریبا 40 ساله که مقدار کمی از موهای کنار شقیقه ش سفید شده بود..جذاب نبود ولی با نگاهش درسته ادم رو قورت می داد..با لبخند درحالی که نگاهش به من بود گفت: دختر خونده ت خیلی کم حرفه بهمن جان..نگام کرد..جوری که با همون نگاه بهم گفت عادی باش و انقدر خودتو نگیر..ولی این دیگه تو کتم نمی رفت که اویزونه هر ننه قمری بشم و باهاشون گپ بزنم..فقط به لبخندی مصنوعی بسنده کردم..همینم زیادیش بود..جوابش رو داد : دلارام همیشه همینطوره..دختر خوب ومهربونیه ولی خب..زود جوش نیست..با بی تفاوتی به حرفای تکراریش گوش می دادم..همیشه همینو می گفت..نگاهی به اطراف انداختم تا یه سوژه واسه ی انالیز کردن پیدا کنم..کاری که همیشه تو همه ی مهمونیا می کردم..از بس حوصله م سر می رفت می گشتم دنبال یکی که حرکتاشو زیر نظر بگیرم و این می شد سرگرمیم..کاره دیگه هم مگه می تونستم بکنم؟!..دیگه خیلی بی حوصله می شدم می رفتم بین جمعیته در حاله رقص و یه کم مثلا می رقصیدم..ولی بازم حوصله ی اونو نداشتم..ادم یه همپای درست و حسابی نداشته باشه همون سنگین تره بتمرگه سره جاش..اطراف رو نگاه می کردم که همهمه ها کم شد..واااااااااا اینا چرا خشک شدن؟!..نه همشون..یه عده که بیشتریاشون زن بودن..نکنه دسته جمعی برق گرفتشون؟!..مسیر نگاه هاشونو دنبال کردم و رسیدم به پله ها..وای خدااااااااا..قلبم اومد تو دهنم..این..این که..این..زبونم بند اومده بود..خودش بود..اره..خوده خودش بود..اینجا چکار می کرد؟!..خدایا خوابم یا بیدار؟!..سِت کت و شلواره خوش دوخت به رنگ مشکی..حتی پیراهنی هم که به تن داشت مشکی بود..کراوات صدفی و موهای مجعد و مشکیش رو به بالا شونه زده بود..چشمای مشکی ونافذش رو یه دور اطراف سالن چرخوند..اخم کمرنگی رو پیشونیش داشت که جدی تر نشونش می داد..چشم ازش بر نمی داشتم..مثله بقیه..ولی من از یه چیزه دیگه تعجب کرده بودم..جوری که تن و بدنم یخ بسته بود..اصلا باورم نمی شد اینجاست..خدا رو هزار بار شکر که نقاب به صورتم داشتم..وگرنه حتما منو می شناخت..با ژسته خاصی از پله ها پایین اومد..محکم و با نگاهی مغرور..اصلا غرور وتکبر از سر تا پای این بشر می بارید..ولی انصافا بهش می اومد ..جذاب بود..بی توجه به مهمونا از ویلا بیرون رفت..با رفتنش یه نفس راحت کشیدم..همهمه ها از سر گرفته شد..یعنی بیشتره این سر و صداها از طرف خانماست؟!..عجبا..ولی..اِِِِِِ..با تعجب بهشون نگاه کردم..کجا دارن میرن؟!..همه داشتن از ویلا خارج می شدن..کنار گوشم گفت: بریم بیرون..مهمونی اونجا برگزار میشه..- خب چه کاریه؟!..همینجا هم..--ادامه نده..بریم..با حرص لبامو رو هم فشار دادم و همراهش رفتم..خدایا امشب رو بخیر بگذرون..
________________________________________________
اینم از پارت هفتم