رمان جابهجایی پارت ۱۵
نزدیک بود خیلی اتفاقی دستم بخوره و تنها نسخه ای که از این پارت دارم حذف شده 😂بزنید ادامه ی مطالب
بوی نان برشته ، سوخته و خمیر نان کل خانه را برداشته بود ، پرده های بینی آقای توماس تکان خوردند ، او کمی بیدار شد و در حالت نیمه هوشیار چرخی زد « سابین اول صبحی نون درست کردی ؟» سپس در جایش غلطی زد
ناگهان هوشیاری خود را به دست آورد و اولین چیزی که حس کرد و گفت این بود « نون سوخته !! »
او سراسیمه با پیژامه از تخت خواب بیرون پرید و به سمت پله های پایینی دوید ، افکار و خاطرات از جلوی چشمانش گذشتند ، دیروز نان نپخته بود که بخواهد تنور را روشن بگذارد ، او در فکر این بود که چه رخ داده که به یاد آدرین افتاد ، سراسیمه تر دوید و فریاد زد « آدرین !!»
او نگران پله هارا یکی درمیان پرید و به آخرین پله رسید ، چرخید و وارد مغازه شد
پاهایش برهنه و پیژامه اش سفید با طرح های گل ژیپسوفیلیایِ صورتی بودند
او با نگرانی فریاد زد « آدریـ...» اما حرف خود را در گلو فرو برد
مغازه مملو از بوی برنج ، آرد جو ، آرد گندم ، نان ، شکلات ، خمیر نان و نان سوخته بود
که البته بوی نان سوخته بر همه ی بو ها قالب بود
آدرین پشت میز نشسته بود و سر روی میز گذاشته بود
او آرام مانند فرشته ای به خواب فرو رفته بود ، لبخندی بر لب های آقای دوپن نشست ، سپس نزدیک آمد و دستش را بر روی شانه های آدرین گذاشت ، موها و صورتش آردی بودند ، آدرین با تکانی ملایم بیدار شد و چشمان سبز زمردی اش را گشود
سپس به آقای توماس لبخند زد و خمیازه کشید
آقای توماس با صدای زمزمه واری گفت « بیدار بودی ؟»
_«تمام شب رو »
آدرین دوباره خمیازه کشید ، آنقدری شیک که میتوانستی به عنوان تبلیغات خواب یکبار آن را ببینی و برای هفته ها به کما بری
آدرین دوباره خمیازه کشید و گفت « کلی تمرین کردم تا بتونم نونی درست کنم تا شما رو به وجد بیاره »
_«تونستی فورمول سری رو کشف کنی ؟»
آدرین ناامیدانه سرش را پایین انداخت و سرش را تکان داد ، سپس با ناراحتی زمزمه کرد « تنها تونستم طوری خمیر رو ورز بدم که از داخل پوک و شیرین بشه و خمیر نشه »
آقای توماس به اطراف نگاه کرد
روی میز به جز لوازم قنادی و نان پزی دوازده ظرف سرو نان قرار داشت ، آقای توماس چاقویی را برداشت و هرکدام از نان هارا به دو نصف تقسیم کرد تا محتویات داخلش را چک کند
روی اولین ظرف نانی برشته قرار داشت که از داخل خمیر بود ،
دومین ظرف نانی بدشکل
سومین ظرف نانی کاملا نپخته
چهارمین ظرف نانی کاملا سوخته
آدرین خندید و گفت « به کربن تبدیلش کردم»
و همین طور تا آخر ، آقای توماس نان هارا یکی یکی برسی کرد
اما در دوازدهمین ظرف نانی زیبا قرار داشت که ظاهرش شبیه گوی برفی و زیبایی بود که رویش ذرات آرد و شکر نشسته بودند ، خمیر درونش سبک و بسیار پخته بودند ،
نان هیچ جای ایرادی نداشت
آقای توماس نامطمئن نان را به قطعه ی کوچکتر تقسیم کرد و برشی از آن را برداشت و در دهانش گذاشت
ناگهان چهره اش درهم رفت « باید درمورد ترکیبات داخلش هم تمرین کنی »
آدرین سرش را با خوشحالی تکان داد
آقای توماس اضافه کرد « البته نه نصفه شب »
آدرین خندید ، ناگهان مکث کرد
در آنسوی خیابان ، پشت درهای شیشه ای مغازه ، دختری با موهای بلوبری ایستاده بود، دختری کاملا آشنا ،
خون آدرین به جوش آمد ، با شدت از پشت پیشخان بیرون پرید و به سمت در رفت ، در را با شتاب باز کرد و با خشم فریاد زد « جاسوس !!»
او به سمت آنسوی خیابان دوید ، لباس و پیشبند نانوایی بردن داشت و فریاد میزد « جاسوس !!»
رنگ از صورت مرینت پرید و به سرعت به داخل کوچه ای رفت و از نظر ناپدید شد