بره ی ناقلای من پارت 19
سلام
اماده ای برای یه پارت زیبا و فوق هیجانی؟؟
معلومه که آماده اییییییییی!!
ادامه ی پارت قبلی...
بابا:بیا بریم من هر چیزی که قرار بود رو دیدم!
من:اما بابا بدون توضیح لطفا...!
لوکا چمدونمو ور داشت و با خودش برد و مچ دستمو گرفت و بزور منو با خودش برد!
از چیزی که نیترسیدم سرم اومد !
بابام رو سرشکسته کردم کاری که نباید میکردم!
من:ولم کنننن...بابا خواهش میکنم اونجوری که تو فکر میکنی نیست!
بابا:تا خونه بهتر که باهام حرف نزنی تا بیشتر دلگیر نشدم!
سرمو انداختم پایین و دستمو از دست لوکا کشیدم بیرون و با سری پایین دنبال بابام رفتم!
تا ترمینال بین منو بابام حرفی زده نشد!
به خونه رسیدیم و بابام از لوکا تشکری کرد و در خونه رو باز کرد و وارد خونه شد و منم پشت سرش مامانم با صورت سرشکسته و غمگین منو نگاه کرد و گفت:
مامان:مرینت چطور همچین کاری کردی؟
من:مامان نمیزارید که براتون توضیح بدم و دلیلش رو بگم!
بابا:دلیل چی رو برای چی توضیح بدی من تو رو اونجا فرستادم که درس بخونی هر کی میومد خونهم میگفت نباید میذاشتم درس بخونی اما من گفتم که تو دختر خوبی هستی و فقط فقط به فکر درستی اما باید نمیذاشتم بری درس بخونی اشتباه از من بود!
با گریه رو به بابا زانو زدم و گفتم:
من:بابا خواهش میکنم اینو نگو من دخترتم من کار بدی نکردم اصلا اون پسر دستشم به من نخورد من اگه اونجا هم بودم درسامو میخوندم بابا من به چیزه دیگه ای فکر نمیکردم مجبور بودم!...
بابا:فردا لوکا میاد خواستگاریت!
با شوک به بابام نگاه کردم و گفت:
من:ب..برای چ...چی ش..شما که ..م..منو ب.به او...اون نم..نمیدید..که!
بابا:شاید دادم!
با شوک به بابا نگاه کردم که رفت داخل اتاقش!
من:نه نه بابا اینکار رو نمیکنه ا..اگه منو به او..اون بِدَن من..می..میمیرم!
مامان با غم و اندوه به من نگاه کرد و دستمو گرفت و داخل اتاقم برد و رفت...
منو چه زود فراموش کردن!
چرا بدون توضیح از من دارن منو میفروشم!
به خاطر چی به خاطر آبرو؟
واقعا که!
زانو هامو توی شکمم جمع کردم و سرمو روی زانو هام گذاشتم و بی صدا اشک ریختم!
****
با بدن درد بدی از خواب بلند شدم و رفتم بیرون که دیدم بابا مشغول حرف زدنه رفتم داخل هال که لوکا و جولیکا و مادرش رو دیدم!
انگاری واقعا خواستگاری اومدن!
با پوزخند نشستم روی مبل بدون سلام کردن به اونا!
فکر کردن من با لوکا ازدواج میکنم؟
نه نه اشتباه فکر کردن!
لوکا گفت:
لوکا:خب عموجان من برای امر خیر اومدیم که مرینت خانم رو ببریم اجازه میدین؟
حتی بلد نیست خواستگاری کنه !
بابا:پسرجان اجازه میدیم فردا بریم آزمایش بدین و پس فردا هم عقد کنید!
با شوک به بابام نگاه کردم!
اینا چی میگن من با این لات ازدواج کنم؟
از جام بلند شدم و رو به لوکا و بابام گفتم:
من:من با این لات ازدواج نمیکنم بابا بدون اینکه ازم نظر بخوای میخوای منو عقد کنید؟من باهاش ازدواج نمیکنم اختیارم دست خودمه...
حرفم تموم نشده بود که یه طرف صورت سوخت و با شوک به بابا نگاه کردم برای ا..اولین با منو زد اونم جلوی جمع!
بابا:دیگه توی چیزی ازت نظر نمیپرسم همین که گفتم پس فردا عقد میکنی!
با صدای بغض آلور که دل سنگ رو نرم میکرد گفتم:
من:بابا یعنی چی من با کسی که دوستش ندارم ازدواج نمیکنم بابا !
بابا:به زور هم که شده ازدواج میکنی اصلا لوکا مگه چه شه ؟
من:لات بودنش چیزی نیست نه؟
مادر لوکا:حرف دهنتو بفهم اگر پسر من لات تو هم هَ*ر*زِ*های(با اجازه مجبور شدم از این کلمه استفاده کنم به بزرگیتون منو رو ببخشید)!
با تعجب به مادر لوکا نگهه کردم یعنی اینا منو این جور کسی میبینن؟
نه مامانم و نه بابام واکنشی نشون ندادن یعنی نمیخوام ازم دفاع کنن؟
با گریه بهشون نگاه کردم و لبخند غمگینی زدم و سری رفتم داخل اتاقم و در هم قفل کردم و پشت در سر خردم و اشکام روی گونهم روانه شد!
توی اتاقم فقط صدای هق هقام پیچیده بود!
خیلی من بدبختم یعنی تو این همه سال ها همه منو اینجوری فرض کرده بودن!
اینا رو ولش کن چرا مامان و بابام واکنشی نشون ندادن؟
من انقدر بدبختم!
کتک های آدرین یه طرف،تحقیر کردناش یه طرف و عاشق آدرین شدنم یه طرف!
از همه دردناک طرف بابا برای اولین بار منو سیلی زد اونم چی جلوی همه!
یکی از کابوسام به واقعیت پیوست با لوکا دادم ازدواج میکردم شماره ی آدرینم ندارم دیروز حذفش کردم اگه داشتم بهش میگفتم کمک اما اون نمیاد کمکم چون امروز عقد صوریمون تموم شد و آدرین به لایلا رسید!
لایلا دختر خوششانسیه که پسری مثل آدرین توی زندگیشه!
از اول بچگیمم همه خوشی ها طرف دیگران میرفت و بدبختیا طرف من میومدن!
از این زندگی فقط یکبار فقط یکبار میخوان روی خوششو به من نشون بده...همین!
از روی زمین بلند شدم و طرف آینه رفتم اشکامو پاک کردم روی تخت دراز کشیدم...
تا شب از اتاق نیومدم بیرون حتی مامانمم برای شام و ناهار صدام نزد!
انگار دیگه منو دوست ندارن که حرف مسخره ای!
معلومه که مثل قبل دوستم ندارن!
چشام روی هم افتاد و خوابیدم..
*****
با در زدنای پی در پی از خواب بلند شدم و در رو باز کردم درو با ز کردم و قیافه ی بابامو دیدم که گفت:
بابا:آماده شو برین آزمایش بدین!
******
باورتون میشه که دیروز آزمایش دادیم و اونم به زور و امروز عقدم میکنن!
چه عقد خوبی واقعا که!
برخلاف حرفای مامانم که میگفت لباس شاداب بپوشم لباس سرتا پا سیاه بر تن کردم و رفتم محضر!
اینم بگم که رفتم داخل همه شاخ در آوردن مخصوصا عاقد!
روی صندلی کنار لوکا نشستم و عاقد شروع به حرف زدن کرد!
هیچی از حرف عاقد نفهمیدم با ضربه ای که لوکا بهم زد بهش نگاه کردم که دیدم داره میگه به عاقد بگم بله!
چه جالب از الان داره دستورم میده چه باهال!
عاقد:آیا وکیلم؟
دونه دونه اشکام روی گونه هام سرازیر شد و با صدای بر از بغض و گرفتگی گفتم:
من:ب..بله!
همه دست زدن که یه هقی زدم شاید باورتون نشه اما من انتظار داشتم آدرین مثل این رمانا بیاد در اینجا رو باز کنه و بگه:*مرینتم رو بدید برم تا اینجا رو رو سرتون خراب نکردم*
چه خیال خامی!
پایان...
تا پارت بعدی 99کامنت و 49لایک
خب بچه ها بگین که نویسنده ی مورد علاقه تون کیه ؟
صادقانه بگیدو رمانی که تا الان نوشتن رو کدومشون رو دوست دارید؟