my little princess✨ p6

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/11/17 19:33 · خواندن 6 دقیقه

عزیزان بفرمایید ادامه مطلب 

دیدم میا روی زمین افتاده به سمتش رفتم و فهمیدم بیهوش شده سریع گوشیم و برداشتم و به اورژانس زنگ زدم کمی بعد چندنفر اومدن و میا رو داخل ماشین اورژانس گذاشتن و منم همراه یه تاکسی به دنبال اونا به بیمارستان رفتم

نگران بودم که چرا اینطور شده نکنه مریضه ؟ 

کمی بعد یه پرستار از اتاق اومد بیرون و به سمت من اومد

پرستار: شما همراه ایشون هستید ؟ 

من : بله

پرستار: یعنی خانواده اش هستید ؟ 

من : نه من دوستش هستم

پرستار: میتونید با خانواده فرد تماس بگیرید ؟ 

من: نه من شماره ای از اونها ندارم اتفاقی افتاده ؟ 

پرستار: حاله بیمار خیلی خوب نیست و بهتره خانواده اش از حال دخترشون خبر داشته باشن

من : بیمار مشکلی داره ؟ 

پرستار: احتمالا حمله عصبی باشه نیاز نیست نگران باشید اینجور بیمار ها زیاد میان اینجا

من : خیلی ممنون

با حرف های پرستار کمی از استرسم کم شد و  اروم

گرفتم

_________________________________________

کمی بعد از زبان میا

چشمام رو باز کردم و روی تخت بیمارستان بودم سرم خیلی درد میکرد و چندتا پرستار بالای سرم بودن

پرستار : بهوش اومدی عزیزم اب میخوای ؟ 

سرم رو به نشانه تایید تکون دادم و پرستار برام کمی اب آورد و بعد خوردن اب کمی بهتر شدم 

من : من چرا اینجام ؟ 

پرستار: متاسفانه شما به علت حمله عصبی بیهوش شدی اما به لطف دوستت الان در سلامت کاملی

من : دوست ؟ کدوم دوست ؟ 

پرستار : مگه اون پسر مو سیاه همراه شما نیست ؟ 

نگاهی به بیرون انداختم و دیدم الکس روی یک صندلی روی رو به روی اتاق من نشسته

من : بله درسته من حواسم نبود

پرستار ها بیرون رفتن و کمی بعد آلکس اومد تو اتاق

الکس: حالت خوبه ؟ ( با نگرانی ) 

من: اره خیلی ممنون که منو آوردی اینجا

الکس: اتفاقی وقتی من خواب بودم افتاد ؟ 

من : نه چه اتفاقی

الکس: نمی‌دونم مثلا چیزی که باعث بشه عصبی بشی و بیهوش بشی

من : نه اتفاقی نیوفتاده ( با لکنت) 

الکس: چرا پدر و مادرت خونه نبودن ؟ 

من : اونا گفتن میرن بیرون

الکس: باشه یکم دیگه از اینجا میریم امیدارم خانواده ات به خونه برنگشته باشن 

آلکس از اتاق رفت بیرون و کمی بعد دکتر اومد و گفت که منم برم از تخت پیاده شدم و سرم گیج می‌رفت به آرومی از بیمارستان بیرون رفتیم و با تاکسی به سمت خونه راه افتادیم

من : به خانواده ام چیزی نگو نمیخوام الکی نگران بشن

الکس: باشه راستی ما کی برمی‌گردیم ؟ 

من: دلم می‌خواست بیشتر بمونم اما ساعت ۶

الکس: واقعا انقدر کم ؟ 

من : اره نیمخوام بمونم

الکس: دورغ که نمیگی ؟ 

اب دهنم رو قورت دادم و گفتم: نه نمیگم

الکس: باشه

به خونه رسیدیم و از تاکسی پیاده شدم و به سمت خونه رفتیم

من: تو کلید داری ؟ 

الکس: اره راستش برداشتم

الکس درو باز کرد و رفتیم داخل خونه کسی نبود

خداروشکر پدرو و مادرم هنوز نرسیده بودن

چندتا از چراغ های خونه رو روشن کردم و رفتم داخل آشپزخانه یکم غذا درست کردم و با الکس شروع کردیم به خوردن ساعت ۵ نیم بود کمی تلویزیون تماشا کردیم اما دلم نمی‌خواست انقدر زود برگردم ولی مجبور بودم

یه نامه کوچیک برای پدرو مادرم نوشتم و گذاشتم روی میز ناهارخوری

وسایلم رو جمع کردم و با الکس به ماشین گرفتیم به سمت فرودگاه و کمی اونجا منتظر شدیم

با ناراحتی به بیرون فرودگاه نگاه کردم و چند قطره اشک و چشمم چکید دلم برای خانواده ام تنگ میشه معلوم نیست کی میتونم دوباره بیام اشکام رو پاک کردم و رفتم پیش الکس . آلکس دست هاشو دور شونم انداخت و منو بغل کرد

صدای بلندگو اومد و به سمت هواپیما رفتیم و سوار شدیم

_________________________________________

فردا از زبان میا

بلاخره رسیدم از هواپیما پیاده شدیم ساک هامون 

رو بردیم بیرون اما هنوزم ناراحت بودم الکس ماشین رو آورد و به سمت خونه راه افتادیم وقتی به خونه رسیدیم وسایلم رو سره جاش گذاشتم و دوش گرفتم

امروز نمیتوستم برم سره کار پس خونه موندم و کمی خونه رو تمیز کردم گردگیری کردم جارو زدم و ناهار درست کردم با الکس مشغول ناهار خوردن بودیم و ازش خواستم منو برسونه تا خونه کیم

وقتی رسیدیم اونجا دره خونه رو زدم و رفتم داخل

کیم: حالا واسه ما با اون کله مدادی میری سفر( با عصبانیت) 

من: به تو ربطی نداره 

کیم: اره جونه خودت دیگه از این غلطا نمیکنی وگرنه من میدونم و توی زبون دراز تو خجالت نمی‌کشی دست پسره مردم رو میگیری میری سفر حتما پیش خانواده ات هم رفتی و الکسو بهشون معرفی کردی مگه نه ؟ ( همچنان با عصبانیت) 

من: اره خیلیم خوب کردم حداقل اون از مردم باج گیری نمیکنه و با تهدید اونارو از سفر نمیاره

تو....

حرفم با سیلی که کیم به صورتم زد نصفه موند

کیم: باید یه درسی به تو بدم 

کیم به سمتم اومد و منو چسبوند به دیوار و می‌خواست لباسم رو در بیاره از ترس مشتی به بدنش زدم و از خونه اش رفتم بیرون ( فحش دادن به کیم آزاد) 

دیدم الکس بیرون کوچه منتظرم هست به اون نگفتم میرم خونه ی کیم به سمتش رفتم و باهم به سمت ماشین راه افتادیم الکس دستش رو روی شونم ام گذاشت و منو به خودش نزدیک کرد

الکس: حالت خوبه ؟ خونه ی کی رفتی که انقدر ترسیدی ؟ 

من : نه خوب نیستم اصلا هم خوب نیستم به خاطر اون کیم اشغال و تهدید هاش مجبور شدم به این زودی از پیش خانواده ام برگردم 

الکس: متاسفم حتما تقصیر منه

من : نه تقصیر تو نیست تقصیر خودمه ( با ناراحتی)

الکس: اذیتت کرد ؟ ( دوستان الکس قرص با ملاحضه بودن خورده ) 

من : دیگه مهم نیست بیا بریم خونه

الکس: حتماً هرچی تو بگی

سوار ماشین شدیم و به سمت خونه راه افتادیم

توی راه حرفی نزدم و فقط به بیرون نگاه میکردم

وقتی رسیدیم خونه با سرعت به اتاقم رفتم و درو بستم و شروع کردم به گریه کردن

من با خودم چه فکری کردم که با وجود این اشغال رفتم سفر دیگه از دستش خسته شدم

سرعت اشکام بیشتر شد و خودمو لای پتو پیچیدم

کمی بعد از اتاق بیرون رفتم و دیدم الکس شیرینی

مورد علاقه رو گرفته لبخند کوچکی زدم و شروع کردم به خوردن اونا و کمی حالم بهتر شد

الکس: میخوای بازی کنیم ؟ 

من : اره

کنسول رو روشن کردیم و مشغول بازی کردن شدیم رفته رفته حالم بهتر شد و شروع کردم به خندیدن

انگار که غمم یادم رفت شب شد و یه پیتزایی خیلی خوشمزه خوردیم و بعد کمی مسخره بازی و جوک گفتن به آتاقم رفتم و تا چشمام رو بستم به خواب عمیقی فرو رفتم

_________________________________________

 

حمایت کنید تا انگیزه بگیرم زودتر پارت بدم 😅

خب بچه ها امیدارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه خیلی بهم انرژی میده ❤️ دوستتون دارم تا درودی دیگر بدرود 😜