تعقیب
تک پارتی
یه روز تعطیل بود و هوا هم گرفته؛
لایه غلیظ خاکستری رنگ ابری کل آسمون رو پوشونده بود و یه بارون نم نم هم گاهی میبارید و گاهی هم ول میکرد.
ساعت تقریباً نزدیک یک ظهر بود، ولی به خاطر ابر، به نظر میرسید که تازه اول صبحه.
داشتم از خونهٔ دوستم بر میگشتم. حسابی هم سردم بود، با اینکه پولیور و پالتو تنم کرده بودم و شال گردنم هم همراهم بود.
خیابون خلوت بود که البته تعجبی نداشت، روز های تعطیل رو به همین خاطر دوست دارم.
دلم میخواست توی این هوای بارونی و خیابون های خلوت، یه کم بیشتر قدم بزنم، واسه همین بیخیال رفتن با مترو شدم و تصمیم گرفتم پیاده تا خونه گز کنم.
از روی سنگفرش پیاده رو ها بدون عجله رد میشدم و گاهی هم سر راهم رو نیمکت های کنار پیاده رو میشستم، حال باحالی بود، بخار از دهنم در میومد و هوای خنک پره های دماغم رو قلقلک میداد...
... نزدیک های خونه که بودم _ البته نه خیلی نزدیک، فکر کنم تقریباً دو سه کیلومتری مونده بود _ که متوجه شدم به فاصله چهار پنج متر پشت سرم، یه نفر داره راه میره.
گاهی بر میگشتم و یه نگاه ریز به سر تا پاش مینداختم، ولی مواظب بودم یه وقت طرف فکر نکنه دارم وراندازش میکنم.
یه مردی بود حدوداً سی ساله، اواخر سی، جوون نبود، ولی میانسال هم نبود؛ چون نیم نگاه های عجله ای بهش مینداختم، درست نتونستم قیافه اش رو ببینم، ولی یه کلاه کپ مشکی سرش بود، شلوار کتونی ذغال سنگی، پیرهن سفید و یه اورکت مشکی با دکمه های نقره ای برجسته که روی پیرهن پوشیده بود، البته ساکی که رو شونهی چپش سنگینی میکرد هم توجهم رو جلب کرد.
دیگه کنجکاوی بیشتری به خرج ندادم، حوصله نداشتم و پیاده روی هم خستهم کرده بود. میخواستم سریع برسم خونه، واسه همین یه خورده تند تر راه رفتم.
سرم به راه خودم بود که یه دفعه ناخودآگاه برگشتم و دوباره پشت سرم رو نگاه کردم _ این یکی از عادت هامه _ و دیدم مرده هنوز پشت سرمه، نمیدونم چرا، ولی مورمورم شد.
تند تر راه رفتم، و ناگهانی پیچیدم داخل اولین کوچه ای که سر راهم سبز شد.
چند قدم که داخل کوچه پیش رفتم، برگشتم و دیدم که اون مرد هم وارد کوچه شد، بخاطر نگرانی لبم رو گزیدم و به خودم گفتم:« به احتمال زیاد داره تعقیبم میکنه...»
خب، به عنوان یه دختر جوون، عادت دارم به اینکه پسر ها بهم خیره بشن یا حتی تیکه های سکسی بهم بندازن، ولی تعقیب؟ خدایی این یکی دیگه خیلی غیر عادی و بی سابقهست!
از کوچه که در اومدم، زدم به دل یه کوچهٔ دیگه، اون مرد همچنان دنبالم میومد.
یه نگاه به پشت سرم انداختم، مرده داشت تظاهر میکرد که حواسش به من نیست، داشت ظاهراً به در و دیوار خونه ها نگاه میکرد، گاهی هم به ساعتش نگاه میکرد، گاهی هم به یه دفترچهٔ زرد رنگ که از تو جیبش بیرون کشیده بود نگاه میکرد... چند لحظه هم واستاد و یه سیگاری آتیش زد، ولی باز هم داشت به تعقیب کردنم ادامه میداد.
با خودم گفتم:« چی از جونم میخواد؟ شاید میخواد ازم دزدی کنه! شایدم میخواد ترتیبمو بده! یعنی من اینقدر تحریک کنندهم که میخواد بهم تجاوز کنه؟ شاید هم مدتیه که عاشقم شده و منو زیر نظر داره؟!...»
داشتم از کوچه پس کوچه ها میرفتم تا شاید ردم رو گم کنه، اما بی فایده بود.
تصمیم گرفتم بدوم و جیغ بزنم و درخواست کمک کنم، برگشتم تا یه نگاه دیگه بهش بندازم، و درست همین لحظه بود که دیدم اون مرد به سمت خونه ای رفت، از داخل ساکش یک پاکت سفید درآورد و داخل صندوق پستی خونه انداخت، و بعد هم یه خونهٔ دیگه.
سر جام واستادم و به حماقت خودم بلند بلند خندیدم، و در حالی که میخندیدم گفتم:« خیلی اسکلی دختر! طرف پستچیه!»
پایان ◉