Dₑᵥᵢₗ/ₐₙgₑₗ/Gₕₒₛₜ ₚ³

𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 𝗶𝗇𝗌𝖺𝗇𝖾 · 1402/11/16 23:23 · خواندن 4 دقیقه

ادامه؟!

با مکث گفت 

_اِما ما ¹ ساله که نامزدیم باهم،من خونه رو آماده کردم جهیزیه هم نمیخواد بیاری پس کی عروسی بگیریم بریم سر زندگیمون؟

بغض مثل یه سنگ گیر کرد تو گلوم چطور میتونستم بگم بابام اجازه نمیده ، چطور بگم واسه عذاب کشیدن دخترش نمیزاره ازدواج کنه...!

به زور لبخند زدم.

_امشب باهاش صحبت میکنم عزیزم نگران نباش(یه اسپویل کنم:آخرش این دو تا از هم جدا میشن دلتون رو خوش نکنین نچ نچ نچ)

لبخندی زد که دوباره چالش معلوم شد (نمی دونم چرا افتادم تو دور این چال بیچاره)باز انگشتم رو کردم داخلش،بلند خندید من پیش این مرد شاد بودم (زهی خیال باطل ببینیم تو پارت های آخر اینجوری میشه یانه)محبت هایی که پدرم نداده بود رو ارچی بهم داد،درسته که مادرم مرده ،درسته که بابام منو دوست نداره و منو مقصر مرگ مامان میدونه ولی در کنار ارچی به هیچ کدوم از اونها امیت نمی‌دادم من با همین مرد خوشحال بودم. 

بعد ²⁰ دقیقه سفارشمون رسید  تا فلافلو دیدم سسو از دست ارچی قاپید و حمله کردم سمت فلافل.

_یواش دختر خفه میشی

_خو گشنمه 

_باشه یواش بخور، خفه میشی میفتی رو دستم.

اونم فلافلشو برداشت و آروم و مردونه خورد.

وسطای غذا بودیم که تلفن آرچی زنگ خورد،گلوشو صاف کرد و جواب داد، یهویی بلند شد .

_ چی الان حالش خوبه؟باشه باشه همین الان میام.

_چیشده ارچی

_مامانم سکته کرده من باید برم بیمارستان بیا برسونمت سریع

_نه تو برو من خودم میرم از اینجا تا خونه راهی نیست

_مطمئنی میتونی بری؟

_آره عزیزم،تو برو منم بی خبر نذار از حال مامان 

اومد جلو پیشونیم بوسید(زِک)

_مرسی که اومدی تو زندگیم...!

بعد خوردن ساندویچم بلند شدم برم ارچی حساب کرده بود ساعتمو نگاه کردم ¹⁰ دقیقه به ⁸ بود، یک یاعت و خورده ای وقت داشتم برم خونه،قوم زنون به سمت خونه رفتم، نگران ارچی بودم،زنگ زدم بهش چند تا بوق خورد ولی جواب نداد قطع کردم تلفنو احساس کردم تنها نیستم . نامحسوس پشتمو نگاه کردم یه هیوندای مشکی با شیشه های دودی  پشت سرم می‌اومد.  قدم هامو تند تر کردم و کوچه روعوض کردم بازم دنبالم بودن ترس به دلم چنگ میزد شروع کردم به دویدن یهویی دستم از پشت کشیده شد که جیغ بلندی زدم . یه مرد کچل با کت و شلوار سیاه و عینک دودی روی چشمش.

‼️هشدار‼️

این قسمت کمی آغشته به صحنه های کمی خشن میباشد.

 

 

 

 

_بدون اینکه تکون بخوری راه بیفت جلو وگرنه دخلتو تو همین کوچه در میارم.

_ چیکار میکنید با من ،توروخدا بزارید برم من کاری نکردم .

_هیشششش حرف نزن راه بیفت.

آروم جلوش راه افتادم پشتم بود باید یه کاری میکردم حواسش پرت بشه .

با یه حرکت برگشتم سمتش و با زانوم به نقطه ی حساسش ضربه زدم و بعد شروع کردم به دویدن .بدون نگاه کردن بهش داشتم میدویدم که یهو از پشت مانتوم کشیده شد و  یه قسمتش پاره شد.کیفمو کوبیدم تو صورت مرده که خم شد و صورتشو گرفت . از فرصت استفاده کردم و خودمو توی یه کوچه مخفی کردم.اشکام مثل سیل می‌ریخت.گوشیمو درآوردم شماره. بابام رو گرفتم، جواب نداد . وقت نداشتم واسه همین به ارچی زنگ زدم

رد تماس داد دوباره زنگ زدم 

_اما بهت زنگ میزنم.

از بیچارگیم زدم زیر گریه.

_ارچی خودتو برسون زود

_چی شدههههههه کچایی اما چیشده؟

_چن...د نف ف...ر دنبالمن نمیدونم چیک...

موهام از پشت کشیده شد جیغ زدم که حنجرم پاره شد . 

دست و پا میزدم ولم کنه ولی بدتر گرفتتم یه دستمال گذاشت دهنم .

نهه نباید نفس بکشم.

هر چی دست و پا میزدم فایده نداشت چشمام دیگه داشت رو به سیاهی میرفت .

آخرین تلاشمم کردم و چشمام بسته شد ...

فقط آخرین لحظه صدای دادهای ارچی ازپشت تلفن شنیدم و سیاهی مطلق...

_________✨️🌸✨️_________ 

 داریم به پارت های جذاب رمان نزدیک میشیم... و رمان اونموقع ست که واقعی میشه...  

شرط:³⁰ کامنت و ¹⁵ لایک(بدون در نظر گرفتن نظراتی که من ،میدم)