🖤Separation from the criminal🖤
Season 1 & part 6
همراه شایان تو مسیرِ انبار بودیم..
--به بچه ها گفتی امروز قراره از محموله بازدید کنم؟..
-بله..قبلا سفارش کردم..
--خوبه..امیدوارم تا پایان همه چیز همینطور بی سر و صدا پیش بره..
-همچین بی سرو صدا هم نبود..اون گروهی که بهمون حمله کردن رو فراموش کردین؟!..
--نه..می دونم تمامش کار منصوریه..اون همیشه به اجناس و محموله های من ناخونک می زنه..
-اینبار هم بچه ها مجبور شدن چند نفر و بکشن..
--این کار و حرفه ی ماست آرشام..فراموش نکن برای رسیدن به هر اونچه که هدفت مقدور کرده باید ریسک پذیر باشی و همه ی اون چیزهایی که سد راهت هستند رو برداری..
-با قتل؟!..
--قتل؟!..نه آرشام..این اسمش قتل نیست..این هم بخشی از کار و هدف ماست..برات یه مثال می زنم..تو اگر بخوای قله ای رو فتح کنی باید موانع رو هم از سر راهت برداری..اون موانع هر چیز می تونه باشه..
چه موجودی که دارای حیاته..چه حتی یه تخته سنگ که اگه زیر پات گیر کنه تو رو به عقب پرت می کنه ..یعنی به نوعی تو رو ازهدف که همون رسیدن به قله ست دور می کنه..
آرشام..پس باید محوشون کنی..نیست و نابودشون کنی..و 2 راه بیشتر نداری..یا رسیدن به هدف و مقصدی که برات مشخص شده ..یا..حفظ انسانیت و پیروی از قلبت..
این دو در کنار هم جایی ندارند..چرا که هیچ وقت تاریک و روشنی..سیاهی و سفیدی.. نمی تونن با هم یک جاباشن..در اونصورت جذابیته هم رو از دست میدن..ولی اگه تنها باشن..هر کدوم جذابیته وجودیه خودش رو حفظ می کنه..
-و راه و هدف ما تاریکی و سیاهیه..درسته؟..
--پشیمونی؟!..
-به هیچ وجه..ولی من تو هر چیز افراط رو قبول ندارم..کار خودم رو می کنم..
--و این نشون میده که هدفت برات مهمه..پس مجبوری که این راه رو انتخاب کنی..
-راه برگشتی هم هست؟..
--این رو همون موقع که با من پیمان دوستی بستی بهت گفتم..مسیری که من جلوی پات میذارم مقصدش مشخصه ولی یک طرفه ست..هیچ راه برگشتی نداره..وقتی الوده شدی دیگه شدی و هیچ کاری هم نمیشه کرد..و الودگی پایانش چیه؟..
سکوت کردم..چون جوابش رو می دونستم..
به 10 سال پیش فکر کردم..درست زمانی که با شایان این پیمان رو بستم..ازش خواستم منو اونطور که می خوام تعلیم بده ..
جوری که از سنگ هم سخت تر و بی احساس تر بشم..و همینطور هم شد..
به مرور سخت تر و نفوذ ناپذیرتر شدم..جوری که گاهی یادم میره کی بودم..
یه پسر شاد و سرزنده..شوخ و سر حال..کسی که توی مهمونی ها و مجالس همه رو شاد می کرد و همه دوستش داشتن..ولی اون ماله زمانی بود که نمی دونستم اطرافم چه خبره..
وقتی که چشمم به روی حقیقت ها باز شد..وقتی که فهمیدم توی این دنیا باید درّنده باشی تا توسط دیگران دریده نشی..
یه جوون 20 ساله که از همون سن راه سنگ شدن و بی احساس بودن رو اموخت..و کم کم تبدیل شد به کوهی از غرور و تکبر..خودخواهی و گناه..
و من خودم این راه رو انتخاب کردم..چون به کمکش می تونستم به اون چیزی که می خوام دست پیدا کنم..پس مجبور بودم..
از شایان خواستم من رو اموزش بده و در مقابل دینم رو بهش ادا کردم..
و من از آرشامِ شاد و خوشحال تبدیل شدم به ارشامِ مغرور و ..گناهکار..
همیشه این واژه توی ذهنم بود که من یک گناهکارم..شاید صدای وجدانی بود که سالهاست خفته نگهش داشتم..
ولی گه گاه زیر لب این کلمه رو تکرار می کرد " گناهکار "..
بودم..و افتخار هم می کردم..برای خرد کردن باید محکم بود..جوری که حتی ذره ای ترک ، بر احساست چیره نشه..
و من تونستم..سخت و نفوذ ناپذیر..این همون چیزی بود که می خواستم..
شایان تمام محموله ها را بازرسی کرد..همیشه شخصا خودش روی اونها نظارت داشت..توی کارش دقیق بود و حساب شده عمل می کرد..
--همه چیز عالیه..همونطور که می خواستم..
مردونه دستش رو گذاشت روی شونه م و کمی فشرد..
--کارت حرف نداشت آرشام..مثل همیشه..
یکی از افراد سراسیمه وارد انبار شد..
داد زدم: مگه دستور ندادم تا نگفتم وارد نشید؟..
وحشت زده گفت: قربان پلیسا..
تیز نگاهش کردم: پلیسا چی؟!..
--محاصره مون کردن قربان..
نگاهی بین من و شایان رد و بدل شد..کاملا خونسرد بود..
-- پس شکور چه غلطی می کرد؟!..مگه نگفتم به محض دیدنه مورد مشکوک خبرم کنید؟..
--قربان یه دفعه ریختن دورمون کردن..الان هم با چند تا از بچه ها درگیرن..
-لعنتیااااااا..
زیر لب غریدم و به طرف در هجوم بردم..با دست لباسش رو گرفتم و پرتش کردم اونطرف..
رفتم بیرون..صدای تیراندازی از پشت انبار بود..اسلحه م را در اوردم..اماده ی شلیک شدم..ارام از کناره ی انبار به اونطرف سرک کشیدم..چند تا ماشین و افراد پلیس اون طرف اماده ایستاده بودند و به طرف بچه های ما شلیک می کردند..
لعنتیا..همینو کم داشتیم..
شایان کنارم ایستاد..اسلحه ش را در اورد ..
-هنوز اینطرف نفوذ نکردن..
--می دونی که باید چکار کنی؟..
سرمو تکان دادم..
--من از چپ میرم..تو از راست وارد شو..تیراندازی می کنیم به بچه ها هم دستور بده عقب نشینی نکنن..اگر تار و مار شدن که هیچی ولی اگر اونطور که می خواستیم پیش نرفت..دیگه خودت می دونی که باید تو این جور مواقع چکار کرد..
-نیازی به بازگوییش نیست..
--می دونم..ولی یاداوریش می تونه لازم باشه..فقط هر کار می تونی بکن ..من نباید این محموله رو ازدست بدم..کلی ضرر می کنم..می فهمی که چی میگم؟..
-خیالت راحت..نمیذارم حتی یه گوشه از محموله هم دست اونها بیافته..
زد رو شونه م و گفت:خوبه..مراقب باش..
ازم دور شد و رفت سمت چپ..نفس عمیق کشیدم و سعی کردم تمرکز کنم..اروم بودم..بار اولم نبود که اینطور توسط پلیس ها محاصره می شدیم..برای اینجور مواقع هم روش های خودم رو داشتم تا گیر نیافتیم..
رفتم سمت راست..چسبیده به دیواره انبار حرکت می کردم..هنوز کسی متوجه من نشده بود..خیز برداشتم سمت درختا چند تا شلیک به طرفم شد که سرمو دزدیدم..پشت درخت کمین کردم..
گلوله هایی که به طرفم شلیک می شد با صدای تیزی به بدنه ی درخت اصابت می کرد و صداش توی گوشم می پیچید..
بی سیم رو در اوردم..
-چنگیز..صدامو می شنوی؟!..
--بله رییس..صداتون رو واضح دارم..
-به بچه ها بگو عقب نشینی نکنن..تا..
یه تیر درست از بیخ گوشم رد شد..خیز برداشتم و به سرعته باد از لابه لای درختا رد شدم..پشت یکیشون کمین کردم و از همونجا اونطرف رو می پاییدم..
--رییس..رییس ..
نفس حبس شده م رو بیرون دادم..تند گفتم: گوش کن ببین چی میگم..به هیچ عنوان عقب نشینی نمی کنید..تا خودم دستور بدم..شیر فهم شد؟..
--چشم رییس..
-اوضاع چطوره؟..
-2 تا از بچه ها زخمی شدن ولی از اونا یکی هم کم نشده..
-فقط اماده باش و به دستورام عمل کن..بچه ها رو هم در جریان بذار..
--چشم رییس..
بیسیم رو گذاشتم تو جیبم که صدایی از پشت بلندگو به گوشم رسید..
--بهتره خودتون رو تسلیم کنید..به نفع خودتونه..دستاتون رو بذارید روی سرتون و بیاید بیرون..
هه..اره خب تو اینو گفتی بقیه هم عمل می کنند..افراده من جوری تعلیم دیده بودند که بدون اجازه م نفس هم نمی کشیدند..حتی اگر توسط مخالفین تیکه تیکه می شدند نه گروه رو لو می دادند و نه از دستورات سرپیچی می کردند..
و حالا این با دو کلمه تهدید فکر می کرد می تونه اونها رو وادار به تسلیم کنه..
با پوزخند برگشتم..سنگ بزرگی که پشت درخت بود رو حرکت دادم..شاخ و برگ ها رو کنار زدم..اسلحه ها اونجا بودند..برای موارده این چنینی اینجا جاسازشون کرده بودم..از جای اونها فقط افراد درجه یک و من و شایان خبر داشتیم..
کنترل..اسلحه و نارنجک..در کل مهماته اولیه برای تار و مار کردن دشمن..اون هم در کسری از ثانیه..
جعبه ی اسلحه ی پیستول رو بیرون اوردم..یکی از اسلحه های قدرتمنده من بود..با تمومه تجهیزاتش..
سریع اوردمش بیرون و اماده ش کردم..از قبل پرش کرده بودم والان هم اماده ی شلیک بود..
خشابش ظرفیت 12 گلوله رو داشت..و خیلی سریع می تونستم جایگزینش کنم..
یکی از نارنجک ها رو هم برداشتم..کنترل رو گذاشتم توی جیبم..دوباره سنگ رو گذاشتم روی مهمات و اینبار محتاطانه به طرف درختی رفتم که نزدیک به افراده پلیس بود..
متوجه من بودند و با شلیک گلوله هایی که به سمتم می شد مستقیم من رو نشونه می گرفتند..
ولی هنوز نشونه گیری ارشام رو ندیده بودند..باید نشونشون می دادم..خوب نبود دست خالی راهیشون کنم..
تا چند لحظه بی حرکت ماندم..هنوز هم صدای تیراندازی می امد..سرمو کمی خم کردم..به طرفم شلیک شد..خیلی سریع سرمو دزدیدم..
حالا که موقعیت رو سنجیده بودم وقتش بود..با یک حرکته حساب شده ولی تند و فرز به طرفشون شلیک کردم و در همون حال مسیرم رو به طرف انبار طی کردم..
فاصله م باهاش زیاد بود و تا به اونجا می تونستم تا حدودی تار و مارشون کنم..
دستم و روی ماشه گذاشته بودم و با هر تیک گلوله ای به طرفشون شلیک می کردم..اسلحه ی خوش دستی بود و من هم توی این زمینه مهارتهای کافی رو داشتم..
یه گلوله درست از کنار بازوم رد شد و چون فاصله ش باهام کم بود بازومو خراش داد..از درد ناله کردم و سرعتم و بیشتر کردم..
پشت دیوار انبار مخفی شدم..نفس نفس می زدم..حتی با چندتا نفس عمیق هم حالم جا نیومد..انگار هیچ رقمه دست بردار نبودند..خیلی خب..خودتون خواستید..
به بازوم نگاه کردم..چیز مهمی نبود..یه خراش کاملا سطحی..
--چنگیز..صدامو می شنوی؟..
چند لحظه سکوت بود..تا اینکه صداش به گوشم خورد..
--صداتونو دارم رییس..
-اوضاع اونطرف چطوره؟..
--خوب نیست رییس..
-نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم..
--چشم رییس..الان با بچه ها هماهنگ می کنم..
همراهم را در اوردم و به شایان زنگ زدم..
--الو..آرشام..
-در چه حالید؟..
--تعدادشون زیاده ..نمیشه کاری کرد..
--به چنگیز دستور دادم نقشه ی شماره 3 رو اجرا می کنیم..زنگ زدم تا به شما هم اطلاع داده باشم..
--باشه..موفق باشی..
-شما هم همینطور..
صدای تیراندازی قطع شده بود..بچه ها کارشون رو بلد بودند..پوزخنده مرموزی روی لب هام نشست..
کنترل رو در اوردم...فقط 3 تا دکمه ی قرمز با یه نمایشگر روش نصب شده بود..
توی دستم تکونش دادم..نیم نگاهی به اونطرف انداختم..اماده ی شلیک بودند ولی حرکتی نمی کردند..انگار تعجب کرده بودند و به اوضاع مشکوک بودند..
نگاهم را به سمت چپشون دوختم..زیر درخت بشکه های به ظاهر خالی ردیف بودند..نگاهم رو بهشون دوختم و دکمه ی اول رو فشار دادم..صدای مهیبه انفجار اطراف رو پر کرد..
بینشون همهمه افتاد...با انفجار دوم که درست سمت راستشون بود اوضاعشون بدتر شد..حتم داشتم می دونستن که انفجار سوم تو مرکز و درست جایی که ایستاده بودند انجام میشه..
فرمانده دستور عقب نشینی داد..همگی نشستن تو ماشیناشون و برگشتن عقب..دکمه ی سوم رو فشردم و اینبار که بمب توی زمین کار شده بود منفجر شد و اطراف رو گرد و خاک پر کرد..باید مطمئنشون می کردم که اینجا امن نیست..
بچه ها ریختن بیرون..با خوشحالی به این صحنه نگاه می کردند..کنترل رو گذاشتم توی جیبم و رفتم جلو..
شایان کنارم ایستاد..چشمانش از خوشحالی برق خاصی داشت..دستمو با موفقیت فشرد..
--کارت حرف نداشت پسر..تو معرکه ای..فکر نمی کردم جواب بده..چون تا حالا ازمایشش نکرده بودیم..
مغرور نگاهش کردم..درست می گفت..این ایده ی خودم بود و تا به الان به مرحله ی اجرا نرسیده بود..ولی جواب داد و این یعنی موفقیتی که از آنه من شده بود..
--از اینکه تو گروهه من هستی و با من همکاری می کنی خیلی خوشحالم آرشام..
-من هم همینطور اقای شایان..
با لبخند رضایتمندی سرش را تکان داد..
--دستت چی شده؟!..
-چیز مهمی نیست..
نگاهی به اطراف انداختم: به نظر من بهتره محموله رو انتقال بدیم..دیگه اینجا امن نیست..
--اره..مطمئنم باز بر می گردن ..زمان رو نباید از دست داد..اونا هم حتم دارن که محموله رو منتقل می کنیم..برای همین برامون به پا میذارن..
-من یه نقشه دارم..
هر دو از افراد فاصله گرفتیم تا کسی نتونه متوجه ی مکالماتمون بشه..
--نقشه ت چیه آرشام؟!..
-بهتر نیست یکی از ماشین ها رو مختص بدیم به محموله ها و یه ماشین خالی از محموله رو هم بفرستیم تو جاده که اگر خواستن تعقیبمون کنن اون ماشین تو دیدرس شون باشه..
-ماشینی که محموله ها رو حمل می کنه رو چطور رد کنیم؟!..
--اون با من..مشکلی نداره..من یه مسیری رو می شناسم که مطمئنم کسی نمی تونه ردشو بگیره..
کمی نگام کرد..معلوم بود داره فکر می کنه و کمی تردید داره..ولی بالاخره جوابم رو داد..
--بسیار خب..چاره ای نیست..در هر صورت ریسکه..
-من دستورشو میدم..
--همین کارو بکن..امشب معامله انجام میشه..
-کجا منتقلشون کنیم؟!..
--بهترین جا همون ویلایی هست که تو الان توش اقامت داری..معامله هم همونجا انجام میشه..
-ادمای مورد اعتمادی هستند؟!..
--شک نکن..از اون گردن کلافتایی که نمیشه رو حرفشون حرفی زد..
پوزخند زدم و سرمو تکان دادم..
محموله رو در ظرف مدت 30 دقیقه بار زدیم..فرصته زیادی نبود..شاید همین الان هم ما رو زیر نظر داشتند..
ماشینی که قرار بود محموله توش قرار بگیره رو بردیم تو انبار که تو دید نباشه..ماشین دوم هم که واسه ی رد گم کردن بود بیرون از انبار نگه داشتیم و با گونی های پر از سنگ و خاک پرش کردیم..
همه چیز طبق نقشه پیش رفت..
******
مهمانی برپا شد..
گروهی که طرف معالمه ی شایان بودند هم حضور داشتند..از طرف شایان یه بهترین نحو ازشون پذیرایی شد..
محموله معامله شد و شایان از این موفقیته جدید خوشحال بود ..
دستور داد به این مناسب مهمانی با شکوهی تو ویلای خودش برگزار بشه..
فصل پنجم
" دلارام "
داشتم لباسا رو می ریختم تو ماشین لباسشویی که موبایلم زنگ خورد..یه نگاه به صفحه ش انداختم..پریا بود..
دستامو که خیس بود با حوله خشک کردم و جواب دادم..
-سلام بچه مایه دار..
--سلام و زهر مار..یه بار شد وقتی زنگ می زنم به جای این جمله بگی الو؟..
-خب وقتی می دونم تویی دیگه چرا بگم الو؟..یه باره میرم سر اسم و رسمت..
--لابد اسمم بچه و رسمم مایه دار اره؟!..
-دقیقااااا..
--مرض..
-دارررررم..چی شده بعد از چند هفته یادت افتاده یه رفیقی هم داری؟!..
--باور کن مسافرت بودم..اونجا هم سرم حسابی شلوغ بود وقت نشد بهت بزنگم..
-باشه بابا باورکردم..چه خبرا؟..
--هیچی زنگ زدم بگم بیام عصر دنبالت با هم بریم خرید؟..
-نه .. جونه پری نمی تونم..
--باز تو بهونه اوردی؟..بیا دیگه خوش می گذره..
-با دیوه دوسر چکار کنم؟!..
--اوه اوه مگه برگشته؟!..
-اره همین دیشب..
--چیزی نگفت؟!..
-چی داره بگه؟..هنوز از راه نرسیده یه نگاهه چپ بهم انداخت بعدم خبر مرگش رفت تو اتاقش..صبح زود هم زد بیرون..
--عجب رویی داره..
-اوهوم..سن جده بابابزرگه منو داره اونوقت..
--صد بار بهت گفتم بزن بیرون از اون خراب شده..گوش نکردی..حالا بخور..
-چی میگی تو؟!..الله بختکی یه حرفی رو هوا می زنیا..من اگه اینجا رو ول می کردم که باید اشغال دونی های کنار خیابون رو دو دستی می چسبیدم..
--خب می اومدی پیش من..
-هه..که دو روز دیگه بابات جفتمون رو بندازه از خونه ش بیرون؟!..
--دیگه اونجوریا هم نیست..
-حالا هرچی..منت بالا سرمه و منم نمی خوام باشه..اصلا تا کی اونجا باشم؟..نمیشه..
--نه اینکه اونجا سرت منت نمی ذارن..اخه کدوم ادمی با پرستارش اینکارو می کنه؟..3 ساله داری تر و خشکش می کنی عین خیالش هم نیست..
-اگر بود که الان عین کوزت در حال شستن و سابیدن نبودم..
--تو فقط وظیفه داری مراقب سلامتیش باشی نه اینکه کلفتیشو بکنی..
-اینو منم می دونم..یکی باید به این پیره هاف هافو بگو..
خندید: می خوای من بیام بگم؟!..
-اگه سرت به تنت زیادی کرده بیا..
-- نه هنوز..
-پس خفه..
هر دو خندیدیم..
--الان در چه حالی؟!..
-جات خالی دارم رخت می شورم..به اندازه ی 1 سال لباس چرکای تَلَنبار شدش رو اورده واسه منه بدبخت..
آه کشید..مثل همیشه ناراحت شده بود..
-چرا آه می کشی؟..به جونه پری دلسوزی کنی همچین می زنم تو..
--هوووووووی کی خواست دلسوزی کنه تو هم..اصلا کی با تو بود؟..
-گفتم گوشی دستت بیاد..
--اومده..خیلی وقته..
-اِِِِِ..چه زود..
خندید..مکث کردم وگفتم: فرداشب مهمونی دعوته..
--خوبه دیگه میری یه حال و هوا هم عوض می کنی..
-اونجور جاها راحت نیستم..دوست ندارم برم..
--ولی مجبورت می کنه..
-می دونم..همیشه عین اشرافیا باید تیپ بزنم که چی؟..اقا رو این مسائل حساســـــه..د اخه به من چه..من یه پرستار و بیشتر هم نقش خدمتکار رو واسه ش دارم نمی فهمم چرا باید عین ادم پولدارا لباس بپوشم برم محفله دوست و اشناهاش مانور بدم..
--این که حرص خوردن نداره دیوونه..مگه چه اشکال داره؟..راستی نکنه بهت نظر مَظَر داره؟!..
بلند خندیدم: برو گمشو تو هم..طرف 60 سالشه..
--خب تو هم 22 سالته..
-تفاوت رو حس کردی؟!..
--اره خداوکیلی خیلیه..
خندیدم..ادا در اوردمو با ناز گفتم: حالا ایناش به کنــــار مشکل اینجاست عاشقش هم نیستــــم..عشقه من باید حداقل چند سال از خودم بزرگتر باشه نه یه قرن..این دیگه به درد من نمی خوره..خاک می طلبه..
غش غش خندید: خاک تو سرت..ارزوی مرگشو داری؟!..
لبامو جمع کردم: خداییش نه..درسته اذیتم میکنه..اخم و تخم می کنه و..ولی نه..من هیچ وقت ارزوی مرگه کسی رو نداشتم..حتی ..اون..
--هنوزم یادش می افتی؟!..
پوزخند زدم: دیوونه ای ها..بابام بوده..باید از یادم بره؟!..
سکوت کرد..جوابی نداشت بده..
-خب دیگه من برم به کار و بدبختیم برسم..
--باشه برو..ولی خودتو زیاد اذیت نکن..
-مگه دسته منه؟!..دستور میده باید بهش عمل کنم..نکنم میندازتم بیرون..
--انقدر عوضیه؟..
-فراتر از تصورت..خب کاری نداری؟..
نفسشو داد بیرون و گفت:نه ..
-اوکی..فعلا بای..
--بای..
گوشی رو قطع کردم..
همونطور که لباسا رو با حرص می چپوندم تو ماشین لباسشویی زیر لب با خودم غرغر می کردم: خاک تو سرت دلارام که انقدر تو سری خوری..
دستام اروم اروم از حرکت ایستاد..مات به دیوار اشپرخونه نگاه کردم..زیر لب گفتم: مگه چاره ی دیگه ای هم دارم؟..یا باید حرف بشنوم یا..
حتی نمی تونستم بهش فکر کنم..اینجا لااقل اونجوری حقیر نمی شدم..فقط چون اینجا زندگی می کردم مجبور بودم کاراشم انجام بدم..به عنوان پرستارش استخدام شدم ولی..چی فکر می کردم چی شد..
مهم نیست..من راه خودمو میرم..این زندگی منه و خودمم براش تصمیم می گیرم..
چند بار زیر لب تکرار کردم تا بشه ملکه ی ذهنم..با اینکه شده بود..ولی کار از محکم کاری عیب نمی کنه..
آه عمیقی کشیدم وسرمو تکون دادم..برم به کارام برسم که این فکر وخیالا نه واسم نون میشه نه اب..
****
عصر برگشت خونه..مثل همیشه اخماشو کشیده بود تو هم انگار ارثه بچه هاشو کوفت کردم..
--یه لیوان اب به من بده..
سرمو تکون دادم و رفتم تو اشپزخونه..با لیوان اب برگشتم تو سالن..ولی نبود..رفتم پشت در اتاقش..خواستم در بزنم که صداش باعث شد ناخداگاه فالگوش وایسم..اهلش هم نبودما..ولی اون لحظه حسه فضولی داشت خفه م می کرد..
--بهش بگو یه زنگ به من بزنه..........خفه ش کن..نذار چیزی بگه..........خیلی خب فردا میام سر می زنم...........
دیگه چیزی نگفت..ای کاش زودتر اومده بودم..لااقل بیشتره حرفاشو می شنیدم..حالا بی خیال خوبه گفتم اهلش نیستم..ولی منظورش از اینکه گفت" خفه ش کن" کی بود؟!..
تقه ای به در زدم..
--بیا تو..
درو باز کردم و رفتم تو اتاق..روی صندلیش پشت پنجره نشسته بود و بیرون رو تماشا می کرد..
موهای یک دست سفید..چشمایی که در اثر کهولت سن بی فروغ شده بودن ولی همچنان خشک و جدی..دست چروکیده ش رو اورد جلو لیوان رواز دستم گرفت..
وایسادم ابشو بخوره بعد بزنم به چاک..ابش رو که خورد لیوان و ازش گرفتم..
خواستم برم بیرون که خشک و سرد گفت: در نبوده من خبری نشد؟..
تو دلم گفتم شده ولی به تو ربطی نداره..
-نه..
--خیلی خب برو بیرون می خوام استراحت کنم..امشب زود شام می خورم پس اماده ش کن..
دندونامو روی هم ساییدم..نوکره بابات غلام سیاه..
-باشه..
--می تونی بری..
بدون هیچ حرفی از اتاقش اومدم بیرون..ای کاش یه جوری از دستش راحت می شدم..حالا ای کاش فقط همین بود..
شامش رو اماده کردم..طبق معمول رژیمی..بی نمک..بدون روغن..چه اشغالی از اب در اومد..چطوری اینو می خوره؟!..
میزو اماده کردم و صداش زدم..به عصاش تکیه داده بود و میزو نگاه می کرد..اروم نشست پشتش و شروع کرد به خوردن..مثل همیشه اروم و بی سرو صدا..
-با من کاری ندارید؟..
سرشو به نشونه ی نه تکون داد..
-شب بخیر..
هیچی نگفت..توقعی هم نداشتم..
از اشپزخونه اومدم بیرون..خوبه قبلا یه چیزی خورده بودم وگرنه جلوی این پیری که نمی شد چیزی خورد..
رفتم تو اتاقم ..مثل هر شب درو از تو قفل کردم ..
کلافه یه نگاه به اطرافم انداختم..حالا چکار کنم؟!..
کتاب بخونم؟..بی خیال حسش نیست..
اهنگ گوش کنم؟..نه بابا میرم تو فاز اشک و اه همینجوریش خفن رفتم تو حال و هوای افسردگی دیگه بدتر میشم..
اصلا برم بمیرم راحت شم هان؟..اره خب فکر خوبیه ولی اون دنیا هم کسی منتظرم نیست..
پس بتمرگ کم زر بزن..
نشستم رو تخت..به فرداشب فکر می کردم که باید با این مرتیکه برم مهمونی..
بازم لبخندای مصنوعی..نگاه های هرزه و پیشنهادات وقیحانه..دیگه خسته شدم..کی این کابوس لعنتی تموم میشه؟!..
وقتی که موهام رنگ دندونام سفید شد؟!..22 ساله دارم توی عذاب زندگی می کنم..از وقتی به دنیا اومدم تا به الان که دارم اینطور زندگیمو ادامه میدم..کلا یه روزه خوش به منه بدبخت نیومده..آه..
حالا هم که یه چیز عین خوره افتاده بود به جونم و ولم نمی کرد..باید چکار می کردم؟!..
مهمونی که می گرفت من می شدم ساقی و هزار کوفت و زهرمارش..شراب سرو کن..غذا اماده کن..خونه رو تمیز کن..بشور..بساب...بمیر..
اَاَاَاَاَه..چقدر زندگیه من نکبتیه..
ادم یه دفعه بیافته بمیره ولی اینجوری زجرکش نشه..اینکه بخوای کاری رو بر خلافه میلت انجام بدی صد پله بدتر از شکنجه شدنه..اینم خودش نوعی شکنجه ست..ولی یه جوره دیگه و به یه روشه دیگه..
انقدر با خودم غرغر کردم و اه و ناله سر دادم تا اینکه نفهمیدم کی خوابم برد..
________________________________________________خب تا پارت بعد خدافظ
لایک و کامنت یادتون نره❤️