بره ی ناقلای من پارت 18
سلام بر همگی
بریم برای ادامه...
ادامه ی پارت قبلی...
چمدونمو جمع کردم و روی تختم نشستم و گوشیمو رو روی آلارم گذاشتم و روی تخت دراز کشیدم و با یه عالمه فکر و خیال خوابم برد...
*****
لباسامو پوشیدم و از اتاق اومدم بیرون و بابامو دیدم که آماده شده و منتظر منه صبحبخیری گفتم و با مامان خداحافظی کردم و با بابا بیرون رفتیم که لوکا رو دیدیم!
مثل همیشه مثل لاتا اومد پیشمون و با لحن لات گونش گفت:
لوکا:عمو من مرینت رو تا ترمینال میبرم!
بابام هم انگار مخالفتی نداشت که قبول کرد و منو با این لات تنها گذاشت!
واییی نه الان که میفهمه من پیش به پسر زندگی میکنم و برام شر میشه!
برای همین گفتم:
من:لوکا نیازی نیست تو بیای!
لوکا:چرا نیازه باید ازت خداحافظی کنم !
هیچی نگفتم و تا ترمینال باهام اومد و داشتم سوار اتوبوس میشدم که لوکا دستمو گرفت و گفت:
لوکا:تا پاریس باهات میام یعتی با خوابگاه باهات میام!
من:چی...نهنه چرا بیام من خودم میرم!
لوکا:چیزی که ازم مخفی نمیکنی؟
من:ن....نه چرا مخفی ک...کنم؟
لوکا:پس بیا تا خوابگاه برسونمت!
من:باشه...فقط من میرم سرویس بهداشتی الان میام!
لوکا سری تکون داد و من بدو بدو رفتم سرویس بهداشتی و موبایلمو ور داشتم و به آدرین زنگ زدم اما ور نداصت چند بار زنگ زدم اما ور نداشت و برای همین براش تایپ کردم:
[آدرین کمک کن لوکا اومده ترمینال و تا خوابگاه میخواد منو برسونه الان که خوابگاه منو راه نمیدن و بیچاره میشم ...کمک!]
پیام رو فرستادم و از سرویس بهداشتی اومدم بیرون و رفتم سوار اتوبوس شدم و اونجایی که لوکا بود نشستم اصلا ازش خوشم نمیومد مردک نچسب!
تا به پاریس برسیم حرفی بینمون زده نشد...چه بهتر!والا!
به پاریس رسیدیم و جلوی خدابگاه پیاده شدیم و لوکا چمدونامو آورد و جلوی نگهبان وایساد و مشغول حرف زدن شد!
داشتم راه فرار برای خودم میگشتم که لوکا اوند جلوم و با اخم گفت:
لوکا:برو داخل خوابگاه !
من:با..باشه!
رفتم نزدیک خوابگاه و و داخل رفتم توی حیاط خوابگاه با پاهای لرزون راه میرفتم که صدای آشنایی رو شنیدم و برگشتم که آدرین رو دیدم!
من:آدرین؟
آدرین:آره منم بیا لوکا رفت!
من:پس پیام رو خوندی!
آدرین:آره خوندم!
و نزدیک آدرین رفتم و با آدرین شونه به شونه ی هم طرف ماشینش رفتیم!
سوار ماشینش شدیم و به سمت خونه راه افتادیم!
*****
دوماه گذشته و آدرین نسبت به قبل هم باهام سرد تر شده!
حتما با لایلا آشتی کرده دیگه!
و من فردا قرار دادمون تموم میشه و یعنی دیگه ازدواج صوری مون تموم میشه!
و منم بیشتر از قبل عاشق آدرین شدم و اینم یه بدبختیه دیگه!
و یه نامه برای آدرین نوشتم که عشقمو بهش اعتراف کردم!
داشتم چمدونمو جمع میکردم که صدای زنگ آیفون به صدا در اومد!
مگه آدرین کلید رو با خودش نبرده؟
شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت آیفون و از تصویر با دیدن قیافه ی لوکا و بابام تعجب کردم و از تعجب نزدیک بود گریه کنم!
اینا چرا اینجا هستن؟
با دستان لرزون دکمه رو زدم و در رو باز کردم و با دیدن بابام با قیافه ی شرمنده و متاسفم و لوکا که لبخند شیطانی روی لب داشت نزدیک بود گریه کنم!
بابا:تو منو سرشکسته کردی مرینت!
من:بابا بزار برات توضیح بدم!
بابا:هرچی نیاز بود رو دیدن تو توی خونه ی یه پسر قزیبه چیکار میکردی؟
من:بابا جان بزار برات توضیح بدم!
بابا:بیا بریم مرینت!....
پایان....
میدونم جای حساس تموم کردم!
تا پارت بعدی 98کامنت و 48لایک
اینم لباس مرینت