Royal Forest,P8

𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 𝐭𝐚𝐫𝐚𝐯𝐚 · 1402/11/14 22:48 · خواندن 4 دقیقه

کیوثپادارا زاناداگی،بابت تاخیر شرمنده ول خو پنج هزار نوشدم

روایت هیوگو
هیوگو:امکان ندارهههه
یئوجین:چیشده
هیوگو:ت...ت..تاکراک مرد
یئوجین:هااااااااا نههه برادرررر
هیوگو:دوباره به فی دانگ و هوانگ یی حمله شده
ممکنه همه بمیرن
چیکار‌کنیم؟
دونگ گئون:سرورم،هزار‌نفر هست،اجازه بدید من و دائه جونگ بریم
دائه جونگ:راست میگه قربان
یئوجین:سیصد نفر از افراد منو هم ببرید،منم باهاتون میام
هیوگو:اگه اینجوریه منم باید بیام دیگه
یئوجین:همه با هم؟ خب باشه
هیوگو:خیله خب؛راه بیفتین


رفتیم و به نزدیکی قلعه رسیدیم

دائه جونگ:بزارید ما جلو تر بریم و بجنگیم

هیوگو:باشه برید ولی حواستون باشه
دونگ گئون:اطاعت

 

اونا رفتن

هیوگو:بدو بریم دنبالشون

یئوجین:واسه چی
هیوگو:ممکنه چیزی بشه بدو باید بریممم

یئوجین:باش


پشت سرشون راه افتادیم

 

نزدیک قلعه ی دوم ک توش جنگ بود رفتیم
ی صدا از دور میومد
هیونگ:سرورم نزدیک نیایننن،این ی تَلَسسسی


هیوگو:چی میگی صدات نمیومد
هیونگ:لعنتییی،برید و دور شاهزاده هیوگو و شاهزاده یجین حلقه بزنید

صدای داد از پشت اومد
چیشد 
سربازا رو دارن با تیر میزنن
یئوجین:لعنت،تلس،گیر افتادیم بای_ عیح

هیوگو:چیشددد،یئوجیننن
بهش تیر خورده بودد
هیوگو:دائه جونگ
دائه جونگ:بله سرورم
هیوگو:یئوجین رو روی اسب بنداز و بر_
ی تیر هم ب خودم خورد

هیونگ:از اونا محافظت کنید نادوناااا

اون هیونگه؟
دو تا تیر تو سینش هست،یکی تو پاش و یکی تو دستش

هنوز زندس؟
سربازاش دارن تار و مار میشن
دونگ گئون:سرورم بیاین بریمممم
هیوگو:باشههه،سوار اسباتون شیددد،عقب نشینی کنیددد

افراد هوانگ یی عقب نشینی کردن
هیوگو:هیونگگ،بیا بریممم
هیونگ:شاهزاده رو از اینجا ببرید گوساله هاااا

یئوجین:یو سوککک هیونگگگ بیاید بریمممم

یوسوک:متاسفم سرورم ما باید بمونی_

به قلبش ی تیر زدن
هیونگ:امکان ندارههه یو سوکککک

هیونگ اومد و یو سوک رو بغل کرد
هیونگ:لطفا نمیر
یو سوک:همیشه دوستت داشتم،حواست به خودت باشه
و لحظاتی بعد مرد

هیونگ:لعنتییی،یو سوکککک
هیونگ خودش رو از روی اسب انداخت


هیونگ:شرمنده ها،خدافظ

یئوجین:هیونگگگگ
هیوگو:بیا بریمممم
یئوجین رو برداشتم و بردم
تو راه فقط داشت اسم هیونگ رو داد میزد تا‌ اینکه از هوش رفت و جنازه ی یو سوک رو هم بردیم


فردای آن روز
_از طرف فرمانروا سایکا ی پیام آوردم
هیوگو:میشنوم
_امروز،فرمانده ی گروه کوچیک فی دانگ،هیونگرو به صلیب میبندیم و آتیش میزنیم و خاکسترش رو توی دریا میریزیم

عصبانیت زیادی تو چشمای یئوجین بود و داشت دستش رو مشت میکرد
هیوگو:آروم باش

_در ضمن از من خواستن که بدونین عاقبت همه ی شما همینه

یئوجین شمشیرش رو بیرون کشید و تو قلب اون پِیک فرد برد
هیوگو:آروم باش یئوجین!
یئوجین:اونا میخان دوست بچگی منو آتیش بزنن اونوقت میگی آروم باش؟!
هیوگو:بچگی؟وایسا ببینم،این هیونگ،همون هیونگ نبود که گفته شده بود آتیش گرفته؟
یئوجین:خودشه،پدر و مادرش اونو دوست نداشتن و وقتی اون تنها بود خونشون رو آتیش زدن اما من نجاتش دادم و در نهایت الکی گفتم ک اون مرده ولی این همه سال با من بود و کاش پدر و مادرش بودن ا بفهمن بچشون چه فرمانده ای شده
هیوگو:داستان دردناکیه،ولی خاهش میکنم نرو یئوجین
یئوجین: د برو کنارررر
سئوجا:لطفا نرید سرورمممم
یاگادو:اگه میخاید برید اول ما رو بکشیددد

یئوجین:لعنتییی

چند ساعت بعد
یاگادو:سرورممم سرورمممم
هیوگو:چیشده
یاگادو:تقریبا بدبخ شدیم
هیوگو:د میگم چیشدهههه
یاگادو:فرمانده یئوجین نیستن
سئوجا: ت اونجا چه غلطی میکردیییی

هیوگو:وقت نیست سوار اسباتون شید تا به سمت اردوگاهی که میخوان هیونگ رو آتیش بزنن بریم
سئوجا:اطاعت

یکم با اسبامون رفتیم و تو راه یئوجین رو که سوار اسبش داشت میرفت رو دیدم
هیوگو:واساااا برادررر
سئوجا:سرورمممم وایسیدددد

نزدیک اردوگاه دشمن پیش کوه ها تونستم یئوجین رو نگهدارم

یئوجین:اون سایکا نیست؟
هیوگو:خود عوضیشه،اینجا چیکار میکنه
سئوجا:مثلا این سربازا افرادشنا


اردوگاه افراد سایکا:
سایکا:اون فرمانده رو از زندان در بیارید
سربازا رفتن و درش آوردن
سایکا:از اونجایی که تو یک فرمانده ی بزرگ بودی دوست ندارن همچین مرگی داشته باشی،میتونی به من بپیوندی و بر علیه هیوگو و یئوجین بجنگی
هیونگ:من تمام زندیگم رو به یک نفر خدمت کردم،و اگر هزار بار بمیرم و باز هم زنده بشم باز هم به همون یک نفر خدمت خواهم کرد،اون کسیه که جونم رو براش میدم، اون دوست بچگیه منه،من فقط به سرورم یئوجین خدمت میکنم،تو هم ی ترسوی رَزلییییی!
سایکا:دهنت رو ببند عوضیی! سریع ببریدش و آتیشش بزنید!
هیونگ:هِههههه

ب روایت نویسنده:
هیونگ در آخرین لحظات زندگیش فقط میخندید
اون رو با طناب به صلیب وصل کردن
چهار نیزه به بدنش زدن
زیر پاهاش چوب گذاشتن
و آتیش زدن
با‌اینکه گرما داشت بدن هیونگ رو خاکستر میکرد اون فقط میخندید و خاطراتش رو به یاد می آورد،بهترین دوستش یئوجین،هیوگو،سئوجا،ریگیدو،یو سوک،یاگادو و همه ی همرزم هایی که باهاش جنگیدن و یا کشته شدن و یا زندن و لبخند میزد و بخاطر زنده بودن بعضی هاشون خوشحال بود
اما اون طرف هیوگو،یئوجین،سئوجا و یاگادو داشتن از دیدن صحنه ی مرگ‌ اون گریه میکردن و داد میزدن
در نهایت آتیش به کل بدن هیونگ رسید و اون رو خاکستر کرد و یئوجین هم قسم خورد که انتقام هیونگ رو از سایکا بگیره