بره ی ناقلای من پارت 17
سلام
خب برای حمایت های زیادتون ممنونم 😘
قبل از اینکه ادامه ی رمان رو شروع کنم بایدم بگم که پارت کوتاهی هست!
ادامه ی پارت قبلی...
من:قضیهش طولانیه...
آلیا:مری من دوستتم میتونی بهم اعتماد کنی!
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به توضیح دادن!
ریز به ریز قضیه ی خودم و آدرین رو گفتم حتی بهش گفتم که آدرین دوست نینو رو میگم!
آلیا رسماً شاخ در آورده بود!
من:حالا فهمیدی چقدر آدرین زجرم داد با این حال عاشقشم؟
آلیا لبخنده شو میتونستم حس کنم !
آلیا:ببین همه اینو میدونن که نفرت و عصبانیت نسبت به یه نفر میتونه کاری که عاشقش بشی!
من:منم میدونم آلیا اما هر چقدر میخوام از متنفر باشم نمیتونم انگار بیشتر عاشقش میشم!
آلیا:آدرین عشق عبدیت میشه اینجوری که تو نیگی مثل من و نینو!
من:اما تو و نینو عاشق همید اما برای من عشق یه طرفهست!
آلیا:چرا عاشق خودت نمیکنیش؟
من:میدونی چقدر تلاش کردم هر بارم که تلاش کردم مساوی شد به کتک!
آلیا آهی کشید و گفت:
آلیا:بازم تلاشتو کن هیچ وقت تسلیم نشو خب!
من:باشه..خوبه باهات درد و دل کردم راحت شدم!
آلیا:کاش زودتر درد و دل میکردی ...حالا ولش کن کجایی؟چه خبر؟
من تک خندهای کردم و گفتم:
من:خونه ی بابامم و فعلا خبری ندارم!
آلیا:اوه پس خونه ی باباتی!
من:اهوم!
آلیا:لوکا اذیتت نمیکنه که؟
با یادآوری لوکا که موهامو کشید و من سیلی بعش زدم گفتم:
من:هعیییی یه سیلی بهش زدم و اینکه موهامو کشید بردتم خونه و رو به بابام بدون اینکه خجالت بکشه گفت که من یه جا داشتم سیر میکردم!
آلیا هینی کشید و گفت:
آلیا:دروغ میگی بزنم لهش کنم مردک کفترباز!
با لغبی که بهش داد خندهی بلندی کردم و آلیا بامنم خندید!
آلیا:خب دیگه کاری نداری؟
من:نه!
آلیا:خوبه...بلاخره من یه زن متاهلم و کار و زندگی دارم مثل تو بیکار نیستم و باید برم بای!
من خنده ای کردم و خداحافظی کردم و گوشیو قطع کردم!
واقعا حرف زدن با آلیا باعث شد حس سبکی بکنم!
با صدا زدن های مامان از اتاق رفتم بیرون و داخل آشپزخونه رفتم و گفتم:
من:بله مامان؟
مامان:دختر عزیزم من میخوام برم بیرون خرید کنم تو هم با من میای؟
من:نه مامان حوصلهشو ندارم!
مامان:اگه به خاطر کار لوکا عصبی هستی حق داری اما تو جلوی راهش سبز نشو!
از حرف مامان تا مرز ترکیدن از حرص رو رفتم و برای همین گفتم:
من:مادر عزیزم ببین من جلوش سبز نشدم داشتم میومدم خونه که لوکا جلوی راه من سبز شو و به من گفتم کجا سیر میکردم و منم از عصبانیت یه سیلی بهش زدم!
با حرفی که زدم مامانم هینی کشید و گفت:
مامان:سیلی زدیش؟
من:آره حقش بود باید موهاشم میکشیدم و کتکش میزدم!
مامان:دخترم الان عصبی هستی اینا رو ولش کن من الان میرم خرید باباتم رفته بیرون مواظب خودت باش !
من:باشه خداحافظ!
مامان:خداحافظ دختر عزیزم!
مامانم از خونه رفت بیرون و منم رفتم داخل اتاقم از تو آیینه به صورتم نگاه کردم صورتم یه ورش به خاطر سیلی لوکا و آدرین قرمز شده بود یکی هم توی زندگیم نمیاد که دست به زن نداشته باشه!
رفتم روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم تا ذهنم یکم آروم بشه!
******
با صدای مامانم از خواب بلند شدم !
مامان:مرینت بیا شام!
اوه پس چقدر خوابیدم ولی بازم خوابم میاد!
من:باشه!
از اتاق زدم بیرون و طرف میز رفتم و به مامان و بابا سلام دادم و روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم که مامانم گفت:
مامان:دخترم کی میری پاریس؟
من:فردا بعداز ظهر راه میافتم!
بابا:من میبرمت ترمینال!
از اونجایی که قرار شد آدرین دنبالم نیاد خیالم راحت بود و برای همین باشهی آرومی گفتم!
غذامو خوردم تموم شد و بشقابارو جمع کردم و مشغول جمع کردن چمدونم شدم !
پایان...
تا پارت بعدی 45لایک و 95کامنت
توی کامنتا تلاش زیاد کنید!