بره ی ناقلای من پارت 17

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1402/11/11 01:12 · خواندن 4 دقیقه

سلام

خب برای حمایت های زیادتون ممنونم 😘

 قبل از اینکه ادامه ی رمان رو شروع کنم بایدم بگم که پارت کوتاهی هست!

ادامه ی پارت قبلی...

من:قضیه‌ش طولانیه...

آلیا:مری من دوستتم میتونی بهم اعتماد کنی!

نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به توضیح دادن!

ریز به ریز قضیه ی خودم و آدرین رو گفتم حتی بهش گفتم که آدرین دوست نینو رو میگم!

آلیا رسماً شاخ در آورده بود!

من:حالا فهمیدی چقدر آدرین زجرم داد با این حال عاشقشم؟

آلیا لبخنده شو میتونستم حس کنم !

آلیا:ببین همه اینو میدونن که نفرت و عصبانیت نسبت به یه نفر میتونه کاری که عاشق‌ش بشی!

من:منم میدونم آلیا اما هر چقدر میخوام از متنفر باشم نمیتونم انگار بیشتر عاشقش میشم!

آلیا:آدرین عشق عبدی‌ت میشه اینجوری که تو نیگی مثل من و نینو!

من:اما تو و نینو عاشق همید اما برای من عشق یه طرفه‌ست!

آلیا:چرا عاشق خودت نمیکنیش؟

من:میدونی چقدر تلاش کردم هر بارم که تلاش کردم مساوی شد به کتک!

آلیا آهی کشید و گفت:

آلیا:بازم تلاش‌تو کن هیچ وقت تسلیم نشو خب!

من:باشه..خوبه باهات درد و دل کردم راحت شدم!

آلیا:کاش زودتر درد و دل میکردی ...حالا ولش کن کجایی؟چه خبر؟

من تک خنده‌ای کردم و گفتم:

من:خونه ی بابامم و فعلا خبری ندارم!

آلیا:اوه پس خونه ی باباتی!

من:اهوم!

آلیا:لوکا اذیتت نمیکنه که؟

با یادآوری لوکا که موهامو کشید  و من سیلی بعش زدم گفتم:

من:هعیییی یه سیلی بهش زدم و اینکه موهامو کشید بردتم خونه و رو به بابام بدون اینکه خجالت بکشه گفت که من یه جا داشتم سیر میکردم!

آلیا هینی کشید و گفت:

آلیا:دروغ میگی بزنم لهش کنم مردک کفترباز!

با لغب‌ی که بهش داد خنده‌ی بلندی کردم و آلیا بامنم خندید!

آلیا:خب دیگه کاری نداری؟

من:نه!

آلیا:خوبه...بلاخره من یه زن متاهل‌م و کار و زندگی دارم مثل تو بیکار نیستم و باید برم بای!

من خنده ای کردم و خداحافظی کردم و گوشی‌و قطع کردم!

واقعا حرف زدن با آلیا باعث شد حس سبکی بکنم!

با صدا زدن های مامان از اتاق رفتم بیرون و داخل آشپزخونه رفتم و گفتم:

من:بله مامان؟

مامان:دختر عزیزم من میخوام برم بیرون خرید کنم تو هم با من میای؟

من:نه مامان حوصله‌شو ندارم!

مامان:اگه به خاطر کار لوکا عصبی هستی حق داری اما تو جلوی راه‌ش سبز نشو!

از حرف مامان تا مرز ترکیدن از حرص رو رفتم و برای همین گفتم:

من:مادر عزیزم ببین من جلوش سبز نشدم داشتم میومدم خونه که لوکا جلوی راه من سبز شو و به من گفتم کجا سیر میکردم و منم از عصبانیت یه سیلی بهش زدم!

با حرفی که زدم مامانم هینی کشید و گفت:

مامان:سیلی زدیش؟

من:آره حقش بود باید موهاشم میکشیدم و کتک‌ش میزدم!

مامان:دخترم الان عصبی هستی اینا رو ولش کن من الان میرم خرید باباتم رفته بیرون مواظب خودت باش !

من:باشه خداحافظ!

مامان:خداحافظ دختر عزیزم!

مامان‌م از خونه رفت بیرون و منم رفتم داخل اتاقم از تو آیینه به صورتم نگاه کردم صورتم یه ورش به خاطر سیلی لوکا و آدرین قرمز شده بود یکی هم توی زندگیم نمیاد که دست به زن نداشته باشه!

رفتم روی تخت دراز کشیدم و چشمامو بستم تا ذهنم یکم آروم بشه!

 

******

 

با صدای مامانم از خواب بلند شدم !

مامان:مرینت بیا شام!

اوه پس چقدر خوابیدم ولی بازم خوابم میاد!

من:باشه!

از اتاق زدم بیرون و طرف میز رفتم و به مامان و بابا سلام دادم و روی صندلی نشستم و مشغول خوردن شدم که مامانم گفت:

مامان:دخترم کی میری پاریس؟

من:فردا بعداز ظهر راه میافتم!

بابا:من میبرمت ترمینال!

از اونجایی که قرار شد آدرین دنبالم نیاد خیالم راحت بود و برای همین باشه‌ی آرومی گفتم!

غذامو خوردم تموم شد و بشقابارو جمع کردم و مشغول جمع کردن چمدونم شدم !

 

پایان...

تا پارت بعدی 45لایک و 95کامنت 

توی کامنتا تلاش زیاد کنید!