بره ی ناقلای من پارت 16

𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 𝙏𝙞𝙖𝙣𝙖 · 1402/11/06 23:41 · خواندن 6 دقیقه

سلام بچه ها

دلم براتون تنگ شده بود

من میخواستم پارت رو زودتر بدم اما مریض شدم و نتونستم پارت بدم!

ادامه ی پارت قبلی...

مهمونا رفتن و منم یکم خسته بودم و برای همین به مامان گفتم:

من:مامان من میرم بخوابم!

مامان:باشه عزیزم!

رفتم اتاقم در رو بستم و گوشیمو ور داشتم تا برم یکم بازی کنم که آدرین زنگ زد!

دکمه ی سبز رو زدم و گفتم:

من:الو....سلام !

آدرین:سلام ببین من نمیتونم بیام دنبالت خودت بیا خونه و من فردا میام ببینمت کافه ..... ساعت 3 خب...فردا نه پس فردا خودت بیا خونه اوکی؟

من:اوکی...میشه یه سوالی ازت بپرسم؟

آدرین خیلی قاطعانه گفت:

آدرین:نه...کار نداری؟

از این که حتی حق سوال پرسیدنم ندارم خیلی ناراحت شدم !

اما باز برای اینکه عاشق‌ش بودم نمیتونستم به دل بگیرم!

من:نه خداحافظ!

آدرین:خوبه...خداحافظ!

و قطع کرد!

با گوش دادن صداش فهمیدم چقدر دل تنگش بودم خیلی دلتنگش بودم اما اون منو دوست نداره و این عشق یک طرفه‌ست!

خودمو به خاطر اینکه قراره فردا آدرین رو ببینم خوشحال نگه داشتم و روی تخت دراز کشیدم و سری خوابم برد!

 

*****

 

با صدا زدنایه مامان از خواب بلند شدم !

مامان:مرینت بلند شو!

من:باشه...ساعت چنده؟

مامان:انقدر خسته بودی که تا ساعت 11گرفتی خوابیدی!

مثل جت از جام بلند شدم من چقدر خوابیدم!

از روی تخت بلند شدم و لباسامو عوض کردم و رفتم بیرون واقعا ساعت 11بود!

رفتم آشپزخونه و یه دونه کروسان که روی میز رو بود رو ور داشتم و خوردم تازه بود فکر کنم مامان تازه از فر درآورده!

داشتم میخوردم که مامان اومد داخل آشپزخونه و گفت:

مامان:نمیخوردی الان میخواستم ناهار رو بیارم!

من:نه تو راه یه چی میخورم!

مامان:کجا میری؟

من:بیرون رو یکم ببینم دلم برای شهرمون تنگ شده !

مامان:آهان باشه ...کی میری؟

من:ساعت 3 میرم!

مامان:باشه!

کروسان رو خوردم و از آشپزخونه رفتم بیرون ساعت رو دیدم که 12رو نشون میداد امروز باید شیک کنم!

حداقل شبک و پیک کنم آدرین نیم نگاهی بهم بندازه!

هرچی باشه یه روز که منو ول میکنه اون عاشق من نیست اون عاشق لایلا هست!

رفتم داخل اتاق و سمت کمدم رفتم در کمد رو باز کردم همه ی لباسامو آدرین دیده بود به جز یکیش یه تاپ مشکی کوتاه و کت کوتاه چهارخونه ای و شلوار مشکی تنگ و بوت بلند مشکی و کیف چهارخونه ای ور داشتم خیلی خوب میشدم !

رفتم طرف میز آرایشی و مشغول آرایش کردن شدم من تاحالا آرایش نکردم الان که آرایش ملایم‌م کردم برم بیرون همه تعجب میکنن!

آرایش ملایم‌م رو کردم و رفتم طرف لباسام و مشغول پوشیدن شدم گوشیم‌م داخل کیف‌م گذاشتم ساعت 2:30بود .

الان باید راه می‌افتادم !

از مامان خداحافظی کردم و رفتم بیرون و به سمت کافه ای که آدرین گفت حرکت کردم !

همه داشتن منو با تعجب نگاه میکردن!

چون اینجا شهر کوچیکی بود هنه منو میشناختن و برای اینکه خیلی شیک و پیک کردم داشتن با تعجب بهم نگاه میکردن!

رفتم داخل کافه که داشتم دنبال آدرین میگشتم که با تکون دادن دست‌ش نگاه‌م بهش خورد چقدر خوشتیپ کرده بود !

رفتم طرفش و با تعجب بهم نگاه میکرد حق داشت برای اولین بار آرایش کردم!

رو به روش نشستم و گفتم:

من:سلام

آدرینم سلامی کرد و نگاهش رو به بیرون دوخت!

آفتاب میزد به موهاش و موهای طلایش بیشتر میدرخشید و خوشگل تر میشد!

من عاشق چیه این پسر شدم این همه منو زجر داد کتکم زد و من عاشقش شدم واقعا که!

آدرین:ببین یه مشکلی برام پیش اومد برای همین نمیتونم بیام دنبالت خودت با آژانسی بیاد!

نمیدونم چرا عصبی شدم و تند گفتم:

من:لابد لایلا اومده خونه که اینو میگی دیگه بلاخره که منو مثل یه آشغال ول میکنی میری فقط منتظر اینی که لایلا عاشقت بشه من برای تو مثل یک دستمال هستم که کارت باهام تموم شه میندازیم دور....

 حرفم رو کامل نزده بودم که یه طرف صکرتم سوخت!

توی کافه جلوی همه بهم سیلی زد!

اینجا جلوی همه آبرومو برد!

با بهت بهش نگاه کردم که از حرص و عصبانیت صورتش قرمز شده بود فکش رو محکم به هم فشار میداد و چشماش قرمز شده بود!

منی که ازش میترسیدم الان بیشتر ترسیدم!

و آدرین با فک چفت شده غرید:

آدرین:ببین بزرگ تر از دهنت داری حرف میزنی خب اگه انقدر دوست داری دستمال باشی باشه از این به بعد مثل یک دستمال باهات رفتار میکنم و وقتی کارم باهات تموم شد میندازمت دور!

با بغض بهش نگاه کردم و نگاهی به من انداخلت و گفت:

آدرین:اگه دیگه کاری نداری از جلوی چشمام برو!

بدون اینکه نگاهی بهش بندازم از کافه زدم بیرون و قطره اشک سمجی روی گونه هام سر خورد!

منو باش با کی قرار گذاشتم دستش برای زدن من خیلی کار میکنه!

اشکمو پاک کردم که ابروم نره باید قوی باشم باید از آدرین متنفر باشم اما چرا نمیتونم؟

بین راه لوکا رو دیدم که باعث شد وایسم میخواستم قایم شم که با حرفی که زد میخواستم بکشمش!

لوکا:به به ببین کی اینجاست مرینت کجا سیر میکردی هانن؟

هانن رو خیلی بلند گفت اما من از کجا سیر کردی که گفت خوشم نیومد منظور خیلی بدی داشت !

برای همین حرفی که زد یه سیلی خیلی محکمی بهش زدم که باعث شد دسته خودمم درد بگیره !

من:من هینجا سیر نمیکنم تو که انقدر شکاکی به من چه برو مغزتو شست و شو بده مریض!

لوکا با حرص موهامو گرفت و کشید و منو با خودش برد !

 

در خونه مون‌و زد که بابا در رو باز کرد و با اخم به لوکا نگاه کرد که لوکا اومد داخل خونه و موهامو ول کرد و گفت:

لوکا:دخترتون معلوم نیست کجا سیر میکرده که از خیابونه جمش کردم!

اون منو جمع کرد؟

پقدر وقیح بود این مرد!

بابا با حرص سیلی به لوکا زد و محکم و قاطعانه گفت:

بابا:دختر من هیجا سیر نمیکنه رفته بود بیرون بچرخه و یکم با دوستایه قبلیش حرف بزنه!

لوکا:آهان پس برای چی آرایش کرده اونکه اصلا آرایش کردن بلد نبود و نمیکرد!

بابا:یکم میخواد امروزی باشه بده حالا از خونه ام گمشو بیرون !

لوکا از خونه بیرون رفت که بابام اومد جلوم و گفت:

بابا:خوبی دخترم؟

من:خوبم بابا!

با بابام رفتم داخل خونه مامانمم داخل خونه بود و تا منو دید قربون صدقه‌م رفت!

داخل اتاقم رفتم و لباستمو با لباسای خونگیم عوض کردم و روی تخت دراز کشیدم امروز چه روز بدی بود!

برم پاریس روزایه بدتریم خواهم داشت!

برای اینکه یکم حالم بهتر شه گوشیمو ور داشتم و به آلیا زنگ زدم که با اولین بوق ور داشت و صدای شادش توی گوشم پیچید!

آلیا:بله عشق زندگیم؟

من:سلام آلیا خوبی؟

آلیا:امروز چیشده بی حالی؟

من:آلیا بدترین روزم بود امروز!

آلیا:چرا کی اذیتت کرده؟

من:قضیه طولانیه...

 

پایان...

تا پارت بعدی 90کامنت و 40لایک

6000کارکتر