پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۳۹)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت سی و نهم
سال ۱۹۹۵
... شب آرامی بود.
اما نه برای مایک.
او چراغ های دفتر را روشن کرد، سپس بدون آنکه یونیفرمش را به تن کند، پشت میز نشست و پا های خود را روی هم انداخت.
با نوعی حرکت مزحک، دوربین ها و بلندگو را روشن کرد، و با بی خیالی، انگار که چیزی برایش مهم نباشد، سیگاری از درون پاکت بیرون کشید و آن را گذراند.
مایک صدای خود را بلند کرد و گفت:« خیله خب عروسک های عوضی! امشب شب پنجمه! بیاین پدرمو در بیارین! بیاین ترتیبمو بدین! بیاین امشب یه بار برای همیشه همه چیزو تموم کنیم!»
چند دقیقه گذشت، خبری نشد.
مایک قصد کرد دوباره صدایش را بالا ببرد که ناگهان صفحه مانیتور پارازیت افتاد و چهره پاپت در میان پارازیت نمایان شد. چند ثانیه بعد، صدایش از بلندگو های داخل سالن به گوش رسید:« خدای من... مایک... فکر میکردم تو عاقل تر از این باشی که بخوای پیشنهاد من رو رد کنی و با ما در بیوفتی...»
مایک پکی به سیگارش زد و به پاپت گفت:« همونطور که میبینی، شجاعتش رو دارم...»
پاپت گفت:« بسیار خب، خودت خواستی!...»
مانیتور به حالت عادی برگشت، اما طولی نکشید که چراغ ها شروع کردند به خاموش و روشن شدن.
مایک فندکش را در آورد و از جای خود برخواست تا از دفتر خارج شود، نقشه اش این بود که با آتش زدن سیم برق، کل ساختمان را به آتش بکشد.
او به سمت درِ راست دوید، اما ناگهان بر جای خود میخکوب شد.
چیکا در انتهای راهرو ایستاده بود و چشمان شیشه ای خود را به مایک متمرکز کرده بود. قطع و وصل شدن چراغ ها، جلوه ترسناکی به هیکل او داده بود؛ مایک به آرامی عقب عقب رفت و وقتی به اندازه کافی به دفتر نزدیک شد، خود را درون آن انداخت.
او فوراً روی پاشنه چرخید و به طرف در سمت چپ دوید، اما هنوز کاملاً از دفتر خارج نشده بود که دید بانی هم انتهای این راهرو را مسدود کرده.
مایک دوباره به درون دفتر عقب نشینی کرد.
بانی و چیکا او را محاصره کرده بودند، درست مثل دو لبهٔ قیچی که طنابی باریک را محاصره میکنند...
... و مایک در حالی که شدیداً از شدت ترس و درماندگی عرق میریخت، به صدای هولناک پای دو انیماترونیک، که هر لحظه نزدیک میشدند، گوش سپرد...
« تا بعد »