رمان جابهجایی پارت ۱۲
امیدوارم با لایک و کامنت هاتون بهم انرژی بدین
ظهر شده بود مرینت در مدتی که اینجا بود هم مانند زمانی که در نانوایی بود تنها به مدرسه میرفت و می آمد ، او در حال برگشت به مدرسه اش بود ، خانه شان در آنسوی خیابان به او چشمک میزد
دوست داشت برود و از پدرش حالی بپرسد ، دلش اندکی برای فضای خانه و پدرش تنگ شده بود هرچند تغییرات جدید در زندگی اش برایش لذت بخش بود
بوی نان خیابان را پر کرده بود ،مرینت احساس گرسنگی کرد ، هیچ وقت مانند این لحظه احساس نکرده بود پدرش این چنین در کارش مهارت دارد
ناگهان به خود آمد و فهمید درحال رفتن به سمت سوی دیگر خیابان است
وقتی درب مغازه باز شد ، زنگوله ی پشت درب به صدا آمد ، مرینت داخل مغازه آمد ، پسری که پشت پیشخان بود رو برنگرداند ، موهای گندم گون و زیبایش آردی بود و در زیر نور مغازه میدرخشید
دستانش سفید و مرمرگون بودند و بر روی خمیر تاب میخوردند
او درحال درست کردن کروسان بود
پس او آدرین آگرست بود ، مرینت زیر لب اعتراف کرد «واقعا مدل خوشگلی میشه »
آدرین برگشت ، بدون اینکه به چشمان مرینت نگاه کند لحظه ای کوتاه اورا برانداز کرد ، تنها برای اینکه متوجه شود واقعا مشتری وارد مغازه شده یا خیر
سپس سرش را به سمت خمیر برگشتاند و گفت « ببخشید مادام ، آقای دوپن چنگ نیستند »
_«چقدر حیف ، دوست داشتم مقداری کروسان تازه بخرم ، از همین هایی که دارید درست میکنید »
مرینت لبخند زد ، او جلوتر رفت و پشت میز ایستاد، آدرین خمیر را ورز میداد اما هرکار که میکرد خمیر بی رمق گوشه ی دستش قرار میگرفت
مرینت از پشت پیشخان کنار رفت و کنار آدرین ایستاد « نه نه ، اونطوری نه »
سپس دست انداخت و مقداری آرد برنج را از روی میز مجاور برداشت «این آرد برنجه ؟»
قبل از اینکه آدرین فرصت کند تا بی اندیشد ، مرینت سینه به سینه ی آدرین ایستاد و مقداری آرد برنج را روی خمیر ریخت ، سپس دست هایش را روی مچ دست آدرین گذاشت و آنها را گرفت « ببین اینطوری »
سپس شروع کرده با کمک دستان آدرین خمیر را ورز دادن « اینطوری ورز بده تا خمیر بگیره»
او مانند معلمی که برای اولین بار آموزش نوشتن به فردی بدهد ، دست هایش را روی دست های آدرین محکم کرده بود ، عطر شکوفه های گیلاسش با عطر و بوی نانی که آدرین میداد یکی شد
_«باید آرد برنج رو ملایم اضافه کنی تا حالت بگیره و سبک بشه ، آقای دوپن روی خوب پختن نون حساسه واگرنه محکم کف دستت میزنه» سپس خنده ی ریزی بر لب های مرینت نشست
اما آدرین به حرف مرینت یا کروسان توجهی نداشت ، او اصلا متوجه ی اینکه مرینت از کجا باید این هارا بلد باشد یا از کجا اخلاق آقای دوپن را میشناسد نبود ، فاصله ی میان بدن های آن دو یک کف دست بود
و اگر مرینت هم به او نگاه میکرد فاصله ی صورت هایشان بسیار کم بود، تمام ذهنیت آدرین در آن سمت بود، او برگشته بود و صورت خود را سمت مرینت گرفته بود ، گونه هایش گل انداخته بودند و خجالت زده شده بود
البته اگر نظر نویسنده را میپرسید ، نه اینکه بگوییم مانند عشق های بی ارزش در نگاه اول عاشق شده باشد ، او نه به این عشق ها اعتقاد داشت ، نه به چنین دختری با چنین ظاهری علاقه مند میشد و نه به دوستش زویی بی وفایی میکرد
او سرش را تکان داد و سعی کرد به سمت خمیر برگردد اما نتوانست ، او به چهره ی مرینت خیره شد ، چهره اش برای او کمی آشنا بود ، سپس به سختی دل به سمت نان ها داد و به آنها نگاه کرد
مرینت پس از چند لحظه چشم از روی نان های درحال ورزیده شدن برداشت و دستش را از روی دستان آدرین کنار کشید ، او به سمت چپ چرخید تا با چهره ی پسر آقای گابریل روبه رو شود و ناگهان متوجه شد چقدر به او نزدیک ایستاده است
او دقیقا روبه روی او بسته به سینه ایستاده بود و میشد گفت چیزی نمانده بدن هایشان باهم تماس بگیرند، صورت های آندو هردو بسیار کنار هم و خیلی نزدیک بود
مرینت به عمق چشمان زمردی رنگ آدرین نگاه کرد ، زمزمه ای ناخودآگاه در ذهنش جریان یافت "چه زیبا "
بعد خجالت زده خود را کنار کشید و سه قدم عقب رفت
مرینت لکنت زده گفت « ب.ب.به هر.ر.ر حال میخواستم یه نون تازه بخرم ، یا شایدم کروسان»
آدرین سمت اجاق رفت و دستکش های گلگلی را به دست کرد ، او چند عدد کروسان داخل ظرف ریخت و به دست مرینت داد « بفرمایید ، سه پن ، چون مطمئن نیستم اصلا خوب شده باشه ، من تازه کارم و فقط بلدم کروسان و نون درست کنم »
مرینت لبخند زد و دست در جیبش کرد « مشکلی نداره ممنون »
پایان پارت ، امیدوارم لذت برده باشید
انگیزه و انرژی یادتون نره