👚چند قدم تا خوشبختی👗
پارت چهارم رمان خوشگل مون⭐🌟⭐
ببخشید پارت قبل کم شد❤️
اینبار واقعا بیشتر کردم💌
برو ادامه مطلب 👇👇👇👇
#پارت_4
بهش بگین حاج بابا داره مجبورم میکنه با پسر دوستش
عقد کنم. دارن عجله میکنن قبل اومدن داداش مسعود این
کار رو بکنن تو رو خدا حتما بهش بگین.
_باشه آخه به...
من باید قطع کنم.
راوی*
سهیل با تماس خواهر مسعود بیدار شده بود.
خیلی هم بد بیدار شده بود. اول فکر کرده بود از دخترهای
دبیرستانی است که گاهی او را طعمه میکردند برای
خنده ها و کرم ریختن هایشان و آماده بود به بدترین
شکل ممکن برخورد کند اما ختم شدن تماس به چیزی
که شنیده بود باعث شده بود بدنش سخت شود
هم از عصبانیتی که قورت داده بود و هم خبری که
شنیده بود.
مسعود بعد از مدت طولانی با دوست دخترش رفته بود
برای سفر. حتی سفری که رفته ،بودند، رفتن برای مسعود نه
راحت بود نه آسان اما الان باید تماس میگرفت و میگفت
دارند خواهرت را عقد میکنند و برگرد؟!
روی صفحه ی واتساپش چند بار لمس کرد پیام آخر را
دیشب مسعود فرستاده بود که اوضاع عالی است و اصلا
باورش نمیشود با همچین دختر زیبایی سفر باشد. دختری
که از نظر سهیل مناسب مسعود نبود اما مسعود بیخیال
نشده بود بیشتر از هفت ماه بود داشت منت آن دختر را
میکشید تلاش میکرد او را راضی کند، سهیل گفته بود آن
دختر به فکر تو نیست اما مسعود با اصرار به اینکه دارد ناز
میکند سعی کرده بود نادیده بگیرد و نبیند که آن دختر عملا
داشت به سهیل نخ میداد.
جونم داداش؟ هنوز خونه ای؟
آره مسعود کی برمیگردین؟
صدای آلما را شنید که گفت: "چه حسوده دوستت".
مسعودی که میدانست همچین خبری نیست از جایش بلند
شد، لبخندی به آلما زد و فاصله گرفت
چیزی شده؟
خواهرت زنگ زد.
رافونه؟
خواهر دیگه ای داری؟
چیشده؟ تو و ... رافونه چرا به خودم زنگ..
نمیدونم زنگ زد گفت دارن به زور عقدش میکنن بهت
بگم برگردی.
سهیل چی داری میگی؟
مرتیکه چندبار دیگه بگم زنگ بزن بهشون.
بهش پیام دادم دیشب جواب نداد اصلا آنلاین نبود از
کجا زنگ زده؟
وايسا.
از صفحه خارج شده و شماره را برای مسعود خواند.
او زمزمه کرد خانه است.
میای؟
کلافه و عصبی نفسش را بیرون داد.
معلومه که میام. میام به خدا اون مرتیکه رو میکشم منم
راحت میشم اون طفل معصوم هم راحت میشه.
سهیل داداش تا من بلیط بگیرم برو دم خونه ی ما ببین
چه خبره. ببینم میتونم بلیط پیدا کنم.
سهیل برای مسعود هرکاری میکرد اما دلش نمیخواست برود
خانه ی آنها و پدر مسعود را ببیند از او خوشش نمی آمد.
کلا میتوانست بگوید از هر پدری در این جهان بیزار بود.
حالا پدر خودش باشد یا مسعود.
آلما منظورت چیه مسعود من این همه راه رو بخاطر تو
اومدم الان داری اینقدر راحت میگی میخوای برگردی؟
مجبورم آلما دوباره میایم ....
فکر کردی خونواده ی من اجازه میدن هر موقع عشقم کشید
پاشم با تو بیام سفر.
بالاخره که این رابطه رو رسمی میکنیم اون موقع میتونیم.
چی رو رسمی کنیم تو عرضه ی رسمی کردن یه سفر رو
نداری برای من میخواد رابطه اش رو رسمی کنی اصلا چرا
داریم میریم؟ چرا برای هرچی باید از سهیل اجازه بگیری؟
من میخواستی بخوابی ازش اجازه گرفتی چطوری باید بهم
نز...
داد بینهایت بلند مسعود آلما را ساکت کرد. اما فقط برای
چند ثانیه و بعد گفت او نمی رود.
باشه تو بمون من میرم.
کجا من رو میذاری میری؟ همین بود عشق تو؟
_نمیفهمی آلما؟ خواهرم تو خطره.
به من چه ربطی داره؟
خودش را به گریه کردن زد میدانست حربه ایست که روی
مسعود جواب میدهد و دلش سریع نرم میشود.
آلما ،عزیزم عشقم گریه نکن من مجبور نباشم میگم
برگردیم؟
من رو ول میکنی بری پیش خواهرت؟ هنوز نه سر پیازه نه
ته پیاز داره تو رو از من جدا میکنه....
اینطور نیست عزیزم رافونه اصلا نمیدونه من با کی
اومدم سفر.
اگه از اول با خونواده ات صادق بودی و در موردم می......
آلما واقعا الان وقت این حرفها نیست باید برم . خانمی
کنی و باهام بیای که تا آخر دنیا نوکرتم اما اگه
میخوای بمونی هم اشکالی نداره هتل تا آخر هفته رزروه
مسعود خوب خرج میکرد ،برایش به راحتی هم با پس
نمیکشید دلش میخواست بماند یک حساب و کتابی در
ذهنش کرد به ضررش بود از دست دادن او اجازه ندادن
خانواده اش بهانه بود تمام این مدت نازی که خرج کرده
بود هم بخاطر سهیل بود شاید او را تحریک کند و راضی
اما خب موفق نشده بود حالا حتی اگر نمیخواست با
مسعود ادامه دهد نقطه ی وصلش به سهیل مسعود بود.
من بدون تو هتل رو میخوام چیکار؟
مسعود خوشحال از اینکه آلما به خاطر او میخواست
برگردد ، سرش را جلو برد بوسه ای سریع به صورت
او زد و
گفت چمدانش را ببنندد و در این فاصله او میرود ماشینی
که اجاره کرده بودند را پس بدهد.
*
"رافونه"
نمیدونستم دوستش به داداش مسعود خبر داده یا نه اما
هر ثانیه ای که میگذشت من فقط داشتم قالب تهی میکردم
اگه خبر داده بود چرا داداش یه زنگ نزده بود چه خبره؟!
مامان_ پاشو به کارت برس نشستی پای تلفن که چی بشه.
کدوم کار حاج مامان؟ شوهرداری؟
رافونه اينقدر خون به جیگر من نکن خبر دادی مسعود
نمیذاره تو رو به زور عقد کنن.
اگه بفهمه و نرسه اگه خبر نگیره از کجا میخواد نذاره؟
_مگه نگفتی بهش؟
نذاشتی که انگار حاج بابا پشت در باشه همش گفتی بدو
بدو قطع كن. الان دوست داداش نفهمیده باشه من چی
گفتم هم تعجب نمیکنم.
برو محمود رو بیدارکن بره پیش حاج بابات لنگ ظهر شد.
الان حاج بابات زنگ میزنه.
خوش به حالش غم نداره راحت میگیره میخوابه.
حاج بابا هم زنگ نمیزنه عزیز دردونه اش محمود.
رافونه بیدارش کن بره دوباره زنگ بزن بهش.
به کی؟
به این دوست داداشت ببین بهش خبر داده.
اگه میگفت داداش زنگ میزد من شانس ندارم از وقتی
به دنیا اومدم شانس نداشتم.
ناشکری نکن برو محمود رو بیدار کن
خبری نبود نه از داداش نه از دوستش ... حتی جرات نکردم
دوباره بهش زنگ بزنم انگار داداش مسعود هم از دست
من و نجات دادنها من از دست حاج بابا کلافه شده بود.
سر جام دراز کشیده بودم نمیدونستم چیکار کنم من
نمیتونستم با اون پسر ازدواج کنم نوزده سال به زور تحمل
کرده بودم حالا از من میخواستن برای بقیه ی عمرمم برم
خونه یکی شبیه حاج بابا؟؟
همین جا میپوسیدم بهتر بود راحتتر بود.
سفره پهن بود حاج بابا برنگشته بود و این برای من و مامان
یه معنی داشت رفته خبر بده که عقد کنیم.
هرچی از محمود پرسیدم کجاست حاج بابا جواب
سربالا داد.
حاج مامان من دارم میمیرم از استرس کل وجودم گر
گرفته.
توكلت به خدا باشه عزیزم.
نیومده یعنی رفتی پیش اونها بگه که همه چی تموم.
مسعود میاد.
کار از کار بگذره برگرده چه فایده ای واسم داره؟
نفسش رو با آه بیرون داد در حیاط که باز شد هردومون
باهم از جامون پریدیم قلبم تپشش بیشتر شد.
دستم رو روی قفسه ی سینه ام گذاشتم از پنجره چشمم به
حاج بابا افتاد عصبانی به نظر میرسید داداش به جای
من به خودش زنگ زده بود که اینطور عصبانی به نظر
میرسید.
حاج بابا_زن.
یه زن گفتنش و رعشه انداختنش به جون مامان یکی بود.
دم در هیبتش رو دیدم دستش به سمت کمربند رفتنش رو
هم دیدم و بقیه سیاهی ..بود... فریاد بود و درد.
اینکه روز شانس رافونه نبود قطعی بود. مسعود در مسیر
برای پس دادن ماشین اجاره ای تصادف کرده بود. ماشین
اجاره ای بود، خودش مسافر و فردی که با او تصادف کرده
بود یک خانم میان سال با سه پسر بینهایت عصبانی که
وقتی رسیدند بیمارستان چیزی نمانده بود مسعود را زنده
زنده در اورژانس بیمارستان چال کنند حال مادرشان خیلی
هم بد نبود اما دعوایی که بالا گرفته بود به هیچ عنوان
خوب نبود. در کلانتری برای کمک خواستن به سهیل زنگ
زده بود و او فقط با عصبانیت گفته بود " چه گهی خوردی
مسعود اونجا مگه ممکلت تو؟"
رفتی خونه ی ما؟
برم دم خونتون چی بگم؟ با این گندی که زدی برای عروسی
خواهرت تشریف میاری اگه بتونی به موقع برسی.
سهیل تو رو خدا اون دختر گناهش چیه؟
سیگارش را خاموش کرد.
داداش احمقی مثل تو داره میگی چیکار کنم؟
رفتم خبر گرفتم همه جا پیچیده خبرش یکی دو روزه
عقدش میکنن.
ته دل مسعود خالی شد.
از کجا فهمیدی؟
به یه خانمی پول دادم اون .گفت. گفت میخوان فردا
ببرتشون آزمایشگاه.
مسعود محکم به پیشانی اش زد و گفت وای.
چیکار کردم من... وای رافونه وای .
ببین این یاروها اگه راضی میشن پول بفرستم پول بده
بهشون.
گند زدم شرکت ماشینه شکایت کرده، مادرشون بیمارستان
اینها همه یه طرف سهیل تو رو خدا نذار به خدا....
مرتيكه من چیکار میتونم بکنم؟
نمیدانست هیچ کدامشان نمیدانستند به یکی از مامورها
پول داده بود و گوشی اش را گرفته بود. زمانی که خریده
بود تمام شد و مامور گوشی را از او گرفت. چند بار نشسته
و بلند شده بود چیزی به ذهنش رسیده دوباره با سهیل
تماس گرفته بود نه گذاشت و نه برداشت سریع گفت.
برو بگو خاطر خواهشی
برای سهیل این حرف مسعود به حدی مسخره بود که حتی
در جوابش چیزی نگفت.
سهیل
چی داری میگی؟ میخوای بکشنش؟
میدانست پدر مسعود دست به زن دارد.
نه ... سهیل از اون خونه بکشش بیرون. من که بیام نمیذارم
بمونه اونجا تا من بیام بکشش بیرون بعدش میاد پیش
خودم زندگی میکنه.
مسعود تو تصادف سر توام جایی خورد؟
سهیل من وقت ندارم الان بازگوشی رو میگیرن حرفم رو
گوش کن غیر این هیچی نمیتونه جلوش رو بگیره
یه کاره پاشم برم بگم دخترت رو میخوام؟ اونم بگه بردار
ببر؟ عقل كل آخه و...
برو بگو دوست منی مسعود قول خواهرش رو به من
داده.
_ مسعود رد دادی.
سهیل یه هفته نگهش دار تا .بیام. شاید هم زودتر حلش
کردم.
ریدی نمیفهمی هم چجوری زر بزنی.
سهیل دستم بنده تو روجون مادرت مجبورش کنن باهاش
عقد کنه یه بلایی سرش میاره من میدونم اگه اینطور نبود
از تو این رو نمیخواستم.
ده آخه مرتیکه من دست دختره رو بگیرم کجا ببرم؟
پیش تو امن تر از اون خونه است.
سهیل بینی اش را کشید و بعد محکم چانه اش را کشید.
یک جمله بین همه حرفهای مسعود او را نگران کرده
بود. اگر عقدش میکردند او بلایی سر خودش می آورد.
نمیتوانست بخاطر جهالت چند نفر یک دختر جوان
به زندگی خودش آسیب بزند.
چهارمین باری بود که در خانه را باز کرده و دوباره بسته
بود. هر چه فکر میکرد نمیدانست برود چه بگوید. اصلا این
کار شدنی بود دخترک را می آورد چه کار میکرد؟!
محال بود پدرش همینطوری دست دخترک را بگیرد
و بگوید تمام مدت منتظر او بوده بیاید سراغ دخترش
شماره ی مسعود را یک بار دیگر گرفت اما خاموش بود.
نمیرفت نمیشد میرفت هم میدانست نمیشود. اما نهایتا
حریف دل رحمی اش شد جلوی مغازه ی حاج حسینی
بود بزرگتر کرده بود مغازه اش را حس میکرد بار قبلی که
دیده بود از این کوچکتر بود قبلا دو نفر در مغازه اش
کار میکردند الان بیش از پنج نفر بود.
چیزی میخوای داداش؟ پسته ها تازه رسیدن همگی
اعلا هستن...
با جناب حسینی کار داشتم.
جناب حسینی گفتنش باعث شد شاگرد مغازه نگاه دیگری
به او بکند و بگوید حاجی تو مغازه است. داخل مغازه
حاجی را دیده بود اما چون مشتری داشت دم در مکث
کرده بود. داخل رفت و سلامی داد حاج حسینی جوابش را
داد و نگاه گذرایی کرد.
این پارت هم تموم شد🍪🍪🤍🍪🤍🍪🤍🤍🤍
حمایت یادتون نره❤️❤️