love = death☠️. P2🖤

بی نام... بی نام... بی نام... · 1402/11/04 18:33 · خواندن 8 دقیقه

سلام بچه ها من ۱۰ روز سفر بودم شرمنده آنقدر دیر پارت دادم از این به بعد سعی میکنم زودتر پارت بدم اما خب من ۳ تا رمان دیگه هم دارم می‌نویسم برای همین نمی‌تونیم خیلی زود پارت بدم لطفا دلخور نشید

بفرما ادامه مطلب

__________________________________________

و دیدم که عمارت تقریبا خالیه احتمالا همگی خواب بودن مشغول قدم زدن داخل عمارت بودم و درو دیوار رو انداز برانداز میکردم که صدایی از پشت سرم اومد

سرم رو برگردونم و دیدم همون خوش اشام بد اخلاق

پشت سرم ایستاده فکر کنم اسمش دراکو بود

من : سلام قربان صبحتون بخیر

دراکو: سلام صبح بخیر

من : مگه شما الان نباید خواب باشید ؟ 

دراکو: چرا باید خواب باشم ؟ 

من : خب خون اشاما روزا میخوابن و شبا بیدارن

دراکو: هم‌چنین چیزی نیست ما می‌تونیم هروقت خواستیم بیدار باشیم

من : یعنی اگه روز باشه و بیدار باشین کشته نمیشید ؟ 

دراکو: نه اصلا ولی اگه آفتاب به پوستمون بخوره پوستمون میسوزه قرار نیست برای این چیزا بمیریم

کی این خرافات رو تو کله ی تو کرده ؟ 

من : مردم روستا

دراکو: مشخصه مغزتون هم مثل بدنتون کوچیکه و خالیه ( آروم) 

با حرفش بهم برخورد و کمی اخم هامو توهم فرو بردم و نگاه بدی بهش انداختم

دراکو: چرا اینجوری نگاه میکنی ؟ 

من : هیچی اینجا قوانین خاصی داره ؟ 

دراکو: از آدما دور بمون و هیچوقت هیچوقت هیچوقت نزدیک روستا نشو وگرنه برات بد تموم میشه فهمیدی ؟ 

من : بله

دراکو: بعدن از همون دختری که آوردت اینجا یه دست لباس بگیر تاکید می‌کنم که اینجا هتل نیست و باید یه سودی داشته باشی تا بقیه ترو بخوان این قانون دنیاس 

من : چشم

دراکو: خدانگهدار آدمیزاد

من: من اسم دارم قربان اسمم لیلیاست

دراکو: باشه یادم میمونه البته شاید

راهش رو کشید و به سمت دیگری از عمارت رفت

واقعاً زبونش خیلی نیش داره با ۱۰ خرمن عسل هم نمیشه خوردش 

آرینا: سلام

من : سلام میشه لطفا یه دست لباس به من بدین

ارینا: حتما ( با لحن مهربون)

دنبال ارینا به سمت اتاقی راه افتادم و اون یه دست لباس بهم داد و همونجا لباسام رو عوض کردم

یه لباس قرمز و سفید بود با یه ساپورت ذخیم سیاه

راستش لباس قشنگی بود و اصلا بدن نما نبود

ظاهراً شرم و حیای خون اشاما از ا‌دما بیشتره

( آدمای چنل لطفا به دل نگیرید 😂) 

آرینا: دنبالم بیا می‌خوام یکم با اینجا اشنات کنم

من: چشم

شروع کردیم به قدم زدن

آرینا: خب عزیزم سعی کن از ارباب دراکو دوری کنی

چون اون اصلا از ادما خوشش نمیاد باشه ؟ 

من : باشه ولی چرا از ادما خوشش نمیاد ؟ 

آرینا: میتونی از خودش بپرسی ولی فکر نکنم جوابی بگیری تو میتونی توی آشپزخونه کار کنی

فیورا می‌تونه توی یاد گرفتن کارا بهت کمک کنه

من : نمیشه خودتون کمکم کنید من از افراد اینجا میترسم حس می‌کنم می‌خوان منو بکشن

با حرفم آرینا شروع کرد به خندیدن و نیش های بلندش نمایان شد راستش اون خیلی مهربون بود

میخورد همسن خودم باشه

من : ببخشید شما چند سالتونه ؟ 

آرینا: ۸۳۰ 

من : چییییییییییییییییییییی چقدر جوون هستید

اصلا بهتون نمیخوره( با تعجب و شوق) 

آرینا: خب ما خون اشاما عمر جاودان داریم و خیلی دیر پیر میشیم پس من همسن تو محسوب میشم 

من : چقدر خوب که دیر پیر میشد ما آدما که از ۴۰ سالگی به بعد جون نداریم و صورتمون کلی چروک در میاره

آرینا: می‌خوام یه افسانه برات تعریف کنم

من : چیه ؟ 

آرینا: یه افسانه هست که میگه خون آشام های لاپساد در واقع آدمایی هستن که خون آشام شدن

چون خون اشاما اونارو گاز گرفتن و از خونشون خوردن ولی فکر نکنم واقعی باشه

من: چه ترسناک

یعنی واقعا ممکن بود خون اشاما برای منعت خودشون مردم بیگناه رو اینجوری اذیت کنن ؟ 

سرم رو بالا آوردم و دیدم دختری داره با عصبانیت به سمت ما میاد

دختر: کدوم گوری بودی این احمق کیه با خودت کشیدی اوردی اگه به ارباب نگفتم ( با داد و عصبانیت) 

آرینا: هیس ساکت باش فیورا انقدر الکی داد و بیداد راه ننداز داشتم به این خدمتکار جدید عمارت رو نشون میدادم و قوانین رو بهش میگفتم

 

اصلا از این دختره خوشم نمیاد حسودی و غرور از سر تا پاش میباره

فیورا: تو کدوم خری هستی ؟ 

آرینا: فیورا درست حرف بزن وگرنه نیشاتو از دهنت میکشم بیرون

من : من لیلیا هستم خدمتکار جدید

فیورا: تو ادمی ؟ واقعا که چرا ارباب یه آدم رو اینجا راه داده

آرینا: لیلیا بیا بریم به این دختره توجه نکن

سری تکون دادم و دنبال آرینا به راه افتادم

و رفتیم داخل یه اتاق که ظاهراً دفتر دراکو بود

وارد شدیم که فیورا با عجله داخل اومد

فیورا نفس نفس زنان گفت: ارباب بچتون رسید

دراکو: چی داری میگی ؟ 

ارینا: قربان منظورش اینه بستتون رسیده

دراکو: آها دست کیه ؟

آرینا: فکر کنم دست جناب رادلی باشه

کمی بعد رادلی با بسته ی تقریباً کوچیکی تو دستش اومد داخل و بسته رو روی میز دراکو گذاشت

رادلی: بفرما بسته ات رسید داداشی

دراکو: ممنونم 

فیورا یواشکی از دفتر رفت بیرون فکر کنم سوتی بدی داده بود

دراکو: شما دوتا چرا اومدید اینجا ؟ 

آرینا: خدمتکار جدید می‌خواست یه سوالی از شما بپرسه

دراکو: چه سوالی 

من : شما چرا از ادما بدتون میاد ؟ واقعا خون آشام های لاپساد قبلا ادم بودن ؟ 

سکوت سنگینی دفتر رو فرا گرفت و همگی به همدیگر نگاه میکردند

دراکو: چرا از ادما بدم نیاد ؟ 

من: خب خب نمیدونم

دراکو: آدما رقت انگیزن خودخوان و ترسو

من: از کجا میدونید شما که تاحالا با اونا ارتباط نداشتید

دراکو: داشتم خوبم داشتم اونا خودخوان و همیشه به فکر خودشون هستن توی هرکاری فقط به سود خودشون فکر میکنن. از جنگ میترسن و فقط به هم تیکه و متلک میدازن. ضغیفن اگه نیزه و اسلحه رو ازشون بگیری هیچی ندارن که از خودشون دفاع کننو وقتی توی جنگا کم میارن هندونه زیر بغل هم میکارن و صلح میکنن از چیزای جدید میترسن و اونارو نابود میکنن که متاسفانه پدر مادر منم براشون چیز جدیدی بود ( با ناراحتی و عصبانیت) 

حرفاش منطقی بو‌د نمیشد گفت یه تنفر سادست دلیل داشت هدف داشت و باعث داشت

دلیلش کشتن خانواده اش بود 

هدفش دوری از ادما بود

و باعثش ما بودیم آدما

من : اما همه اینجوری نیستن 

دراکو: همه همینجوری هستن تو چرا اینجایی پس پدر و مادرت کجان ؟ ( با لحن طعنه آمیز) 

من : مُردن مردم روستا اونارو بیرون کردن و وقتی خبر مرگشون رسید منم بیرون کردن

دراکو: دیدی خودتم یه مدرکی که اونا به همنوع خودشون هم رحم نمیکنن

من : خب دنیا بیرحمه

دراکو: دنیا بی رحم نیست این ادما هستن که بهم رحم نمیکنن 

کمی در سکوت سپری شدم احساس میردم من توی یه اتاق پر از شیشه خورده ام بعضی تیکه هاش مال قلب خودم بود مردم روستا پدر و مادرم رو ازم گرفتن و منو آواره کردن اما من داشتم ازشون دفاع میکردم

سرم رو پایین انداختم و از اتاق خارج شدم و آرینا به دنبالم اومد

آرینا: هی دختر حرف های ارباب رو به دل نگیر اون فقط یکم زبونش تنده وگرنه تو دلش چیزی نیس

من : اون از آدما متنفره حقم داره ولی من می‌خوام بهش نشون بدم همه بد نیستن و قول میدم میتونم‌ همین که اجازه داده من اینجا کار کنم یعنی هنوز ته دلش یه فرصتی هست تا نظرش رو عوض کنم

آرینا : من یکی رو می‌شناسم که می‌تونه کمکت کنه

من : خیلی ممنونم

رادلی: منم می‌خوام کمک کنم دلم برای برادرم تنگ شده

آرینا: خب تو باید همگی رو درباره ارباب به ما بگی

رادلی: خب ما یه برادر دیگه داشتیم که اسمش سالومه بود و از هممون بزرگتر بود دراکو خیلی اونو دوست داشت اما توی حمله ای که آدما به عمارت کردن اون کشته شد از اون زمان دراکو اون فرد سابق نشد یه بار وقتی من حدودا ۳۱۰ سالم بود آدما بهمون حمله کردن و پدر مادرم رو از دست دادم اونموقع سالومه مسئولیت عمارت رو به دست گرفت و دراکو هرروز منزوی و منزوی تر میشد بعد یه مدت خبرا پیچید که سالومه میخواد با ادما صلح کنه

از اون موقع دراکو از اتاقش بیرون نیومد منم هر ضرب زوری میشد زده بودم که بیارمش بیرون 

اما اصلا جوابم رو نمیداد و بلاخره اون شب مزخرف رسید سالومه در های عمارت رو باز کردن و آدما با نقاب صلح بیشتر خدمتکارا و سالومه رو به قتل رسوندن فقط صدای سوختن و جنازه های خون اشاما روی زمین عمارت بود و اونجارو پر کرده بود حتی یه ادم هم مرده یا زخمی نبود اون شب دراکو و من بیشتر جنازه هارو توی قبرستون بیرون عمارت دفن کردیم و برای سالومه یه قبر مخصوص ساختیم

اونموقع دراکو شد رییس این عمارت و قسم که دیگه نمیزاره هیچ ارتباطی بین انسان و خون آشاما اتفاق بیوفته اون گفت که از ادما دوری کنیم شاید شما اونو فرد بدجنس یا خودخواهی بدونید ولی بهتون قول میدم اون از همتون بیشتر فداکاری کرده و سختی کشیده پس لطفاً کمکم کنید من این دراکوی ی ترسناک رو نمی‌خوام

 

بعد از شنیدن داستان زندگی رادلی و دراکو نظرم به کل راجب اونا عوض شد و بیشتر به کمک کردن بهشون علاقه پیدا کردم امیدوارم بتونم کمکشون کنم

________________________________________

آیا لیلیا موفق خواهد شد و کینه دراکو از آدما رو پاک خواهد کرد یا انسان ها باری رقت انگیز بودن خود را به خون اشام ها ثابت میکنن ؟ 

خوب بچه‌ها امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک و کامنت فراموش نشه خیلی دوستون دارم❤️  تا درودی دیگر بدرود 😜