𝔗𝔥𝔢 𝔩𝔬𝔳𝔢 𝔬𝔣 𝔞 𝔡𝔢𝔳𝔦𝔩 𝔓⁸

CALIA CALIA CALIA · 1402/11/03 16:12 · خواندن 3 دقیقه

ادامه؟! 

─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
لباسش هنوز تنش بود. 
والریا: ارباب لباستونو دربیارید
اسکات: چی میگی کوچولو نکنه دلت میخواد... 
با داد پریدم وسط حرفش. 
والریا: منحرف بدبخت، میگم لباستو دربیار زخمتو پانسمان کنم، ایششش احمق بی مغز
ارباب کپ کرده بود، احساس کردم زیاده روی کرده بودم، سرمو انداختم پایین. 
والریا: ببخشید ارباب زیاده روی کردم
ارباب دستاشو روی چونه هام گذاشت و سرمو بلند کرد. 
اسکات: احمق بی مغز؟ 
نمیتونستم تو چشماش نگاه کنم. 
والریا: معذرت میخوام
اسکات: معذرت نخوا، خوشم اومد
با تعجب توی چشماش نگاه کردم. 
اسکات: اینطوری نگاه نکن وگرنه تنبیه میشی
نگاهش آشنا بود خیلی آشنا، نمیتونستم ته چشماشو بخونم، میخواستم بدونم توی زندگی قبلیش کی بوده، نگاهمو ازش دزدیدم. 
والریا: ارباب لباستونو دربیارید
چونمو ول کرد و لباسشو در آورد. 
اسکات: خوب شد؟ 
والریا: اهوم
پشتشو به من کرد، یک ضدعفونی کننده، یک بسته دستمال مرطوب و یک بسته پنبه ظاهر کردم، با دستمال مرطوب خون های خشک شده رو پاک کردم، یک تیکه پنبه برداشتم و روش ضدعفونی کننده ریختم، آروم روی زخماش آوردم و زخم هارو ضدعفونی کردم، باند رو برداشتم و زخم هارو بستم، کارم تقریباً تموم شده بود و داشتم وسایل رو جمع میکردم. 
اسکات: با اینکه کاری نکردی ولی ممنونم
والریا: بله کاری نکردم و وظیفم بود، بخاطر ممنونتون هم بگم خواهش میکنم، ولی خواهشن ارباب این مغروری و بداخلاقیتونو و خشن بودنتونو رو کنار بذارید، بهتون نمیاد
اسکات: لازم نیست تو واسم تعیین تکلیف کنی کوچولو
والریا: هرجور خودتون راحتید 
وسایل رو روی میزش گذاشتم و از اتاقش خارج شدم، رفتم پایین و یک لیوان آب خوردم، برگشتم بالا که یک اتاق نظرمو جلب کرد، دلم میخواست ببینم توش چیه ولی این فضولی محسوب میشد، بخاطر همین بیخیال شدم و رفتم توی اتاق خودم، روی تخت دراز کشیدم و به خانوادم فکر کردم که خوابم برد. 
صبح با یک نسیم خنک بلند شدم، یک نگاه به اطراف کردم دیدم پنجره بازه، یک نگاه به ساعت کردم، ساعت 7 بود، از روی تخت بلند شدم و به سمت کمد لباسا رفتم، دلم میخواست یکی از لباس های خودمو بپوشم، یک کراپ و شلوارک در آوردم و پوشیدم، رفتم پایین دیدم خبری از ارباب نیست، دست به کار شدم و یک صبحونه واسه ارباب درست کردم، نمیدونم چم شده یک راست همش میگم ارباب، کارم تقریباً تموم شده بود، میز رو چیدم و رفتم بالا ارباب رو صدا کنم، وارد اتاقش شدم دیدم هنوز خوابه، رفتم بالا سرش. 
والریا: ارباب، ارباب، ارباب
هرچی صدا میکردم انگار نه انگار. 
والریا: ارباب صبحونه آمادس
یهو ارباب منو پرت کرد تو بغلش. 
والریا: ارباب 
اسکات: مالیکا همینجوری وایستا
وقتی ارباب منو مالیکا خطاب کرد انگار دنیا رو سرم خراب شده بود، یک نگاه به ارباب کردم، یعنی ارباب عاشق شده بوده، یک حس حسادت توی وجودم حس کردم، احساس میکردم به اون دختره حسودیم شده ولی انکار میکردم، با لحن جدی شروع کردم به حرف زدن. 
والریا: ارباب منم والریا نه مالیکا لطفاً ولم کنید و بیدار شید
ارباب تکون خورد و چشماشو باز کرد و با تعجب به من که بغلش بودم نگاه کرد. 
اسکات: تو اینجا چیکار میکنی؟ 
حوصله ی توضیح نداشتم. 
والریا: دست و صورتتون رو بشورید و بیاید پایین
از بغلش اومدم بیرون و رفتم پایین، توی آشپزخونه بودم که ارباب اومد و یکی از صندلی هارو عقب کشید و روش نشست.
اسکات: توهم بیا بشین
والریا: میل ندارم شما بخورید 
اسکات: یک بار گفتم بیا بشین، حرفمو شه بار تکرار نمیکنم
یکی از صندلی هارو عقب کشیدم و روبه روی ارباب نشستم. 
اسکات:.... 
─━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
پارت بعد30 تا