🖤Separation from the criminal🖤
Season 1 & part 4
--اجرا شد؟..
-تمومش کردم..
--خوبه..برات یه ماموریته جدید دارم ارشام..
-گوش می کنم..
--یه محموله ی بزرگ قراره از مرز افغانستان وارد بشه..انقدری که توی این سری از بارهامون حساسیت به خرج دادم توی هیچ کدوم تا به این مدت حساس نبودم..
پس اینو بدون که بالاترین اهمیت رو برام داره..می خوام تنها خودِ تو بر اون نظارت کنی..تنها کسی که توی گروه بهش اعتماده کامل دارم و می دونم تحت هر شرایطی با عقل تصمیم می گیره تو هستی..
باید محدوده ت رو تغییر بدی و تا می تونی حفظش کنی..یه خطه جدا بهت میدم که از طریق اون با من در ارتباط باشی..خونه و هر چیزی که بهش احتیاج داری برات محیا می کنم..از این بابت مشکلی نیست..
تا زمانی که خودم هم بهت ملحق نشدم هیچ کاری جز نگهداری و محافظت از محموله نمی کنی..بعد از اون با شُرَکا و خریدارها وارد معامله می شیم که اینجا هم روی کمک تو حساب می کنم..
یک بار گفتم بازهم میگم و تاکید می کنم که این محموله برای من خیلی مهمه ..برای همین تو رو انتخاب کردم ..می دونم از پسش بر میای..
سکوت کردم..فکر نمی کردم..نه..چون نیازی به فکر کردن نبود..
هیچ وقت تو کار قاچاق نبودم ولی هر محموله ای که نیاز به ورود یا خروج داشت این من بودم که بر کارها و اوامر شایان نظارت می کردم..فقط و فقط بر حسب همون دینی که بهش داشتم..
سودش تنها توی جیب اون می رفت..از اونجایی که خیلی جاها به دردم می خورد من هم تو خیلی از کارها می تونستم براش حکم بهترین مهره رو داشته باشم..
برای همین موقعیتم رو حفظ می کردم و همیشه به بهترین نحو اون رو به پایان می رسوندم..
-بسیار خب..کی باید حرکت کنم؟..
--اخر همین هفته..هفته ی دیگه محموله وارد میشه..
سرم رو تکان دادم..باید اماده می شدم..
اینطور که از گفته های شایان مشخص بود این ماموریت مهمتر از دیگر ماموریت هایی ِ که داشتم..ولی خب..من کارم رو بلدم..
تقه ای به در خورد..همونطور که پرونده ها و مدارک مربوط به شرکت رو بررسی می کردم گفتم :بیا تو..
در باز و بسته شد ..صدای قدم هاش رو شنیدم که به طرفم می امد.. خانم رحمانی منشی شرکت بود..
سرمو بلند نکردم و در همون حال گفتم :بگو..
--قربان این برگه ها رو باید امضا کنید ..
-کدوم برگه ها؟..
--برگه های تحویل کالاهای جدید..بعضی هاشون هم فاکتور و رسید هستند..نیاز به تایید شما دارن..
-بذار روی میز بعد امضا می کنم..
--باشه چشم..راستی قربان یه نفر می خواد شما رو ببینه..
اینبار سرمو بلند کردم ..نگاهش کردم و جدی گفتم :گفته بودم نمی خوام کسی رو ببینم..
با ترس من من کنان گفت :بـ..بله بله..بهشون گفتم ولی ..ایشون گفتند که مانعی نداره و شما بهشون اجازه دادید..
-خودشو معرفی کرد؟..
-یه خانمی هستن..فکر کنم گفتن صدر..درسته گفت شیدا صدر ..
نفسمو بیرون دادم .. به در اشاره کردم :بسیار خب بگو بیاد داخل..درضمن 2 تا فنجون قهوه همراه کیک بیار اتاقم ..
تعجب رو تو چشماش دیدم ولی چون می دونست اگر دیر به دستوراتم عمل کنه بی برو برگرد اخراجش می کنم بعد از گفتن " چشم قربان..همین الان"..سریع از اتاق بیرون رفت..
******
نگاهم رو توی چشماش دوختم..همونطور که انتظارش رو داشتم..شیک و چشمگیر..
با غرور به پشتی صندلیم تکیه دادم :چطور شد سرزده به دیدنم اومدید؟..مهندس صدر چطورند؟..
انگشتای کشیده ش رو با ناز در هم گره زد وبا لبخند نگام کرد:ایشون هم خوبن و سلام رسوندند..خب دیگه حُسنش به همین سرزده اومدنم بود..
-چطور؟!..
--خب از شب تولدم به اینطرف دیگه خبری ازتون نداشتم..این شد که خدمت رسیدم..
-بله..کمی سرم شلوغ بود..
--الان چی؟..هنوزم سرتون شلوغه؟..
نگاه خاصی بهش انداختم و بدون اینکه به لحنم کوچکترین تغییری بدم گفتم :نه..تا قبل از اینکه شما بیاید ولی الان..تمام وقت در اختیار شما هستم..
نگاهش رو دیدم که برقی درش جهید..نگاهم به انگشتان دستش افتاد که با استرس اونها رو در هم می فشرد..پاهاش رو تکان می داد و اینها همه نشان از ان داشت که ارام و قرار ندارد..
چون ماری زهرالود و کشنده ارام ارام به طعمه نزدیک می شدم..بدون اینکه اون رو به وحشت بیاندازم..و در بهترین زمان ممکن طبق اونچه که من می خوام طعمه اسیرم می شد..به طوری که هیچ راهی برای فرارش باقی نمی گذاشتم..
--راستش برای یه کاری مزاحمتون شدم..البته بیشترین قصدم دیدن خود شما بود..اخه..با همون دیدار اول ..چطور بگم..
با لبخند ادامه داد :بگذریم..
-کارتون با من چیه؟..کمکی ازم ساخته ست؟..
--بله..البته اگر قابل بدونید..من یه سرمایه ی جزئی دارم که بلااستفاده نگهش داشتم..تا به الان هیچ قصدی روش نداشتم..ولی وقتی تعریف شما رو از پدرم و شرکای ایشون شنیدم و اینکه چقدر توی کارتون ماهر هستید..می خواستم اگر مایل باشید این سرمایه رو به شما واگذار کنم و در عوض من رو شریک خودتون بدونید..دوست دارم در کنار شما مشغول به کار بشم..
-شما که گفتید توی شرکت پدرتون مشغول هستید..
--بله درسته..ولی اگر شما پیشنهادم رو قبول کنید با شما کار می کنم..
-می دونید کار ما چیه؟..
--بله..البته تا حدودی..اینکه تو کار واردات و صادرات لوازم کامپیوتری و تجهیزاتی از این قبیل هستید..
-بعلاوه ی یک سری چیزهای دیگه که تنها خودم و شرکام ازشون با خبر هستیم..
--خب حالا نظرتون چیه؟..من رو هم تو جمع شرکاتون قبول می کنید؟..
متفکرانه نگاهش کردم..بهترین موقعیت بود..اینکه بیشتر بهش نزدیک بشم..اون هم اروم اروم..خودش ناخواسته و ندانسته به طرف دامی که براش پهن کرده بودم قدم بر می داشت..
-جوابتون رو فرداشب میدم..به صرف شام تو یکی از بهترین رستوران های شهر دعوتتون می کنم..نظرتون چیه؟..
لبخند زد و سرش رو تکان داد :عالیه..
-بسیار خب..خودم میام دنبالتون..منتظرم باشید..زمانش رو بعد بهتون خبر میدم..
از جا بلند شد ولی من تکان نخوردم..از این حرکتم تعجب کرد..تا همینقدر هم زیاد از حد تحویلش گرفتم.. ولی بیشتر از اون یعنی رد شدن از خط قرمز..
دستشو جلو اورد..نگاهم رو از توی چشمای سبز و براقش به روی دستش سوق دادم.. مکث کوتاهی کردم .. دستش را میان انگشتانم گرفتم و نرم و ارام فشردم..
--ازتون ممنونم..در هر صورت شما یکی از بهترین دوستان ما هستید..همکاری با شما باعث افتخارمه..فعلا..
تنها سرم رو کمی تکان دادم ..دستش رو اروم رها کردم ..به سمت در رفت که بین راه ایستاد و برگشت..
--شماره ی منو دارید دیگه درسته؟..
سرمو تکان دادم.. کمی نگام کرد..وقتی دید هیچ حرکتی نمی کنم با لبخند ازاتاق بیرون رفت..
خودکار رو توی دستام گرفتم و جلوی صورتم نگه داشتم..نگاهم مستقیم به در بود ..
به فرداشب فکر می کردم..اینکه قرار بود رویاییش کنم..برای شیدا صدر..و قدم اصلی رو بردارم..
تا مقصد نهایی خیلی راه مانده بود..ولی فرداشب..اصلی ترین برگ از نقشه م ورق می خورد..
تو مسیر برگشت به خونه بودم که موبایلم زنگ خورد..به شماره ای که روی صفحه ش افتاده بود نگاه کردم..شایان..
نفس عمیق کشیدم و جواب دادم..
--الو..آرشام..
-بله..چیزی شده؟..
--اگر اب دستته بذار زمین سریع خودتو برسون خونه ی من..
-چی شده؟!..
--فقط کاری که گفتم رو بکن..زود باش..
-باشه..الان تو راهم..دارم میام..
تماس رو قطع کردم..صداش مضطرب نبود..بیشتر هیجان داشت..
کنجکاو بودم بدونم اینبار ازم چی می خواد..به سرعت به طرف خونه ش روندم..
*****
مثل همیشه پشت میزش نشسته بود و دود سیگار اطرافش رو پر کرده بود..
اشاره کرد نزدیکش بایستم..با چند قدمِ بلند رو به روش قرار گرفتم..سکوت کردم تا خودش حرف بزنه و دلیل این همه عجله رو توضیح بده..
سیگارش رو توی جاسیگاری خاموش کرد..دودها کم و کمتر شدند و من تونستم چهره ی شایان رو بهتر و واضح تر ببینم..
چشمان قهوه ای روشن و خمار..که وقتی عصبانی می شد باریک تر از حد معمول نشون می داد..لبان نسبتا کلفت و بینی گوشتی..که در حین خشونت چین می افتاد و لبانش رو روی هم می فشرد..چونه ی تقریبا باریک و موهای پرپشت و بلند جو گندمی ازاون یک مردِ قوی و محکم ساخته بود..چهارشونه و قد بلند..
گذر زمان روی چهره ش تاثیر چندانی نگذاشته بود حتی روی ..ذاتش..
بدون هیچ حرفی در کشوی میزش رو باز کرد و 2 تا پاکت بیرون اورد..یکی قرمز ودیگری..سفید..انداخت روی میز و به طرفم سُر داد..
--برشون دار..
اروم دست دراز کردم و هر دو رو برداشتم..
--بازشون نکن..به هیچ وجه..
اینبار با تعجب نگاهش کردم..پاکت ها رو توی دستم فشردم..
-چطور؟!..
--زمانش که برسه بهت میگم ..فعلا تموم فکر و ذهنت رو بذار روی ماموریتی که بهت واگذار کردم..فردا حرکت می کنی؟..
-اره، فردا عصر..
--بسیار خب..چنگیز و اسکندر و جمشید رو هم باهات می فرستم..می دونم خودت از پس هر کاری بر میای..ولی نیاز به بادیگارد داری..چون این محموله های جدید خواهان زیادی داره..ممکنه دست دشمنامون بیاد تو کار..
--منظورتون رو کاملا متوجه شدم..باشه من با بودن اونها مشکلی ندارم..گرچه نیازی هم بهشون نیست..
--می دونم..ولی اینجوری خیالم راحت تره..به محض اینکه محموله برسه 2 روز بعد من هم خودم رو بهتون می رسونم..باید همه چیز طبق برنامه پیش بره..مراقب پلیس ها هم باش..خودت که بهتر می دونی؟..امیدوارم متوجه منظورم شده باشی..
-کاملا..
پاکت ها رو توی هوا تکان دادم و ادامه دادم : و نمی خواید درمورد این پاکت ها توضیح بیشتری بدید؟..
--فعلا نه..توی پاکت سفید تموم توضیحات رو دادم..ولی توی پاکت قرمز..ماموریت جدیدت رو گذاشتم..یک ماموریت فوق حساس و ماهرانه..تو رو انتخاب کردم اون هم به دلایلی که بعد خودت می فهمی..
-از کی باید ماموریت جدید رو شروع کنم؟..
--بهت میگم..ولی تا اون موقع به هیچ وجه در پاکت ها رو باز نکن..این خیلی مهمه..چون نمی خوام ذهنت بیخود درگیر بشه تا به وقتش..درحال حاضر ماموریت فعلی که بهت محول کردم مهمتره..
سرمو به نشانه ی تایید ِ حرف هاش تکان دادم..حتما نقشه ای توی سر داشت که انقدر محافظه کارانه رفتار می کرد..
شایان هیچ حرفی رو بی دلیل نمی زد وبرای تک تک کلمات و حرف هاش دلایل محکمی داشت..
--هر وقت خواستی حرکت کنی و همینطور به محل رسیدی بهم زنگ بزن..
یک گوشی موبایل روی میز گذاشت وگفت :این رو بردار..یک خط محرمانه و حفاظت شده ست..هیچ کس نمی تونه این خط رو ردیابی کنه..حتی پلیس ها..
گوشی رو برداشتم..برای اولین بار نبود که ازچنین خطی استفاده می کردم..
--لحظه به لحظه گزارش کارها رو بهم بده..می دونم نیاز به گفتن این حرفا نیست ولی تاکید می کنم که مراقب همه چیز باشی..
-این ماموریت هم مثل سایر ماموریت ها با موفقیت انجام میشه ..بهتون قول میدم..
سرش رو تکان داد و با لبخند رضایت بخشی نگاهم کرد..
****
جلوی ویلای صدر توقف کردم..مثل همیشه تیپ سرا پا مشکی زده بودم..بوی ادکلن مخصوصم فضای ماشین رو پر کرده بود..هیچ هیجانی نداشتم..ازهمیشه اروم تر بودم..
بهش پیام دادم که پشت درمنتظرشم..از اینکه براش بوق بزنم و کلا از اینجورکارها متنفر بودم..
بعد از 5 دقیقه حاضر واماده ..شیک و جذاب از در بیرون امد..ست قرمز زده بود..موهاش رو کج ریخته بود یک طرف صورتش و بقیه رو صاف ریخته بود روی شونه هاش..شال سرخی که روی سرش انداخه بود رو ازادانه رها کرده بود..
از ماشین پیاده نشدم..در رو باز کرد و نشست..بوی عطر تندی که به خودش زده بود باعث شد اخمام رو در هم بکشم..از این بو متنفر بودم..ولی باید تحمل می کردم..
دستش رو به سمتم دراز کرد..
--سلام..چه وقت شناس..راس ساعت رسیدی..
دستش رو فشردم..
-سلام..من همیشه وقت شناسم واز اینکه کسی من رو معطل بذاره متنفرم..
لحنم بیش از حد جدی نبود..امشب رو باید تا حدی از جلد واقعیم بیرون می امدم ..
--وقتی پیام دادی که 9 اماده باشم نمی دونی با چه سرعتی حاضر شدم..
فقط سرمو تکان دادم..
حرکت کردم..راه زیادی نمونده بود که پرسید :نمی خوای بگی توی کدوم رستوران میز رزرو کردی؟..
نگاهش کردم..نگاه اون هم روی من بود..توی دلم پوزخند زدم و به جاده خیره شدم..
- مدیترانه..
--اوه..باید جای خوبی باشه..تا حالا نرفتم..
-به نظر من خوبه..
--حتما همینطوره..چون تو انتخابش کردی..
از گوشه ی چشم نگاهش کردم..چه زود جای شما رو به تو داد..تا دیروز توی شرکت می گفت شما ولی الان..این عالیه..
ماشین رو کناری پارک کردم و هر دو پیاده شدیم..
شیدا با ناز به طرفم امد و دستانش رو دور بازوم حلقه کرد..چیزی نگفتم..وارد رستوران شدیم..تا به حال به اینجا نیومده بودم..ولی برای اولین بار جای بدی نبود..
--واو..چه جای محشریه..انتخابت عالیه آرشام..
جوابی ندادم..یکی از خدمه ها با لباس فرم به طرفمون امد..
با احترام تعظیم کوتاهی کرد و گفت :سلام..به رستوران مدیترانه خوش امدید..
-سلام..ممنونم..من قبلا میز رزرو کرده بودم..
--اسم شریفتون؟..
-تهرانی..آرشام تهرانی..
توی لیست رو چک کرد و با لبخند گفت :بله..بفرمایید تا راهنماییتون کنم..از این طرف لطفا..
همراهش رفتیم..موسیقی .. فضای کاملا تمیز و چشمگیر..جای بدی نبود..
صندلی رو برای شیدا و من کشید و گفت :بفرمایید..این هم از میزی که سفارش داده بودید..
منو رو روی میز گذاشت و بعد هم از کنارمون رفت..
یکی از منوها رو برداشتم..شیدا هم داشت انتخاب می کرد..
گارسون بعد از چند دقیقه امد:انتخاب کردید قربان؟..
به شیدا اشاره کردم و گفتم :اول ایشون..
شیدا با لبخند رو به گارسون گفت :اینجا همه نوع غذایی دارید؟..
--بله..استیک .. انواع جوجه ..انواع کباب ..سوپ .. ماهی .. میگو..
--عالیه..ترجیح میدم یه غذای دریایی بخورم..خوراک میگو لطفا..
--چشم..نوشیدنی چی میل دارید؟..
--ترجیحا فقط اب..ممنونم..
--سوپ چطور؟..
--عالیه..
--و شما قربان؟..
-برای من هم خوراک میگو بیارید..
--بله چشم..
با رفتن گارسون شیدا لبخند زد و نگاهم کرد..سعی کردم لبخند بزنم ولی به پوزخند بیشتر شبیه بود..
اجبارا هیچ وقت نمی خندیدم..حتی وقتی که درحال اجرای نقشه م بودم..
در حین خوردن غذا هیچ کدوم حرف نزدیم..
بعد از صرف شام رو بهش گفتم :اگر وقت داری می تونیم بریم دربند و اونجا حرفامون رو بزنیم..
با رضایت نگام کرد وخندید:من تمام وقت در خدمتت هستم..فکر خوبیه..دربند تو شب خیلی دیدنی و با صفاست..
میز رو تسویه کردم و از رستوران بیرون امدیم..
توی ماشین که نشستیم متوجه شدم بیش از حد با من احساس راحتی می کنه..مرتب با ناز پاهاش رو تکان می داد و دستشو روی اونها می کشید..
نگاهش از پنجره به بیرون بود ولی تموم حرکاتش رو زیر نظر داشتم..
-کدوم رستوران؟..
--خودت کدوم رو بیشتر می پسندی؟..
با لبخند نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به جاده بود..رسیدیم..کناری پارک کردم تا بقیه ی راه رو پیاده بریم..
-یعنی انتخاب انقدر سخته؟..
--نه..انتخاب کردم..منتظر بودم یه بار دیگه ازم بپرسی..
چند لحظه نگاهش کردم..معلوم نیست داره پیش خودش چه خیالاتی می کنه..
هر دو پیاده شدیم و حرکت کردیم..
بازوم رو محکم توی دست گرفت وگفت :من میگم بریم مطبق..چطوره؟..
-حرفی نیست..
*****
پشت میز نشستیم..مثل همیشه شلوغ بود..
--خیلی خوشم میاد که هیچ وقت اینجاها خلوت نمیشه..
سرمو تکان دادم وبه اطراف نگاهی انداختم..
-درسته که اینجا هم رستورانه ولی خب هوای اینجا کجا و رستوران سر بسته ی تهران کجا..برای همین اینجا رو انتخاب کردم..
--موافقم..تازه بعدش هم می تونیم کمی این اطراف بگردیم..
قهوه و کیک سفارش دادیم..من مثل همیشه فقط تلخ می خوردم..زندگی من خودش تلخ تر از طعم و مزه ی قهوه بود و من با همه ی اینها اون رو هر روز میچشم..پس این تلخی زود گذر که در مقابل اونها چیزی نبود..
قهوه با وجود مزه ی تلخش طعم خوشی داشت..ولی زندگیِ من..هم تلخ بود و هم ..متعفن..طعم زهرش رو با تمام وجود مزمزه می کردم و در اخر سر می کشیدم..
این بود زندگی تلخ تر از زهر ِ آرشام..ولی چرا؟!..تنها خودم می دونستم و ..
سرمو بلند کردم و نیم نگاهی به اسمون انداختم..با اون هم قهر بودم..خیلی وقت بود که آرشام خدا رو فراموش کرده بود..خیلی وقته که اسمش رو به زبون نمی اوردم..10 ساله که دیگه نگفتم خدایا..این همه خوشبختی رو مدیون تو هستم و ..شکرت..نه..
من خدا رو فراموش کردم و دیگه هم نمی خوام یادی ازش بکنم..خدایی که همه ی خوشبختی رو از من گرفت..خدایی که می تونست جلوی اون همه کثافتکاری رو بگیره ولی نگرفت..می تونست و..
آه..اصلا دیگه نمیخوام بهش فکر کنم..اینجا فقط هدفم مهمه..همین..وقتی این هدف شد مسیر انتخابیم دیگه یاد خدا درش هیچ معنایی نداره..
انتقام..فقط انتقام..
با صدای شیدا به خودم اومدم..قهوه م سرد شده بود و با این حال یک ضرب تا ته سر کشیدم..
مزه ی تلخش ازارم نداد..دوست داشتم..چون طعم داشت..اگر زندگی من هم یکی از این دو تا رو داشت شاید..آرشام این راه رو انتخاب نمی کرد ولی نحسیِ زندگی من یکی دوتا نبود..
--آرشام نمی خوای نظرت رو در مورد پیشنهادم بگی؟!..
فنجون خالی قهوه رو توی دستم فشردم..نگاهم رو بالا کشیدم و روی صورتش نگه داشتم..
-من حرفی ندارم..فردا می تونی بیای شرکت؟..باید درمورد یک سری مسائل مربوط به کارمون باهات حرف بزنم..
با خوشحالی نگام کرد ودر حالی که لبخند پهن و بزرگی بر روی لباش خودنمایی می کرد گفت :چرا که نه؟..از این به بعد تماما در اختیارتم..وای آرشام نمی دونی چقدر خوشحالم..همکاری با تو باعث افتخارمه..اصلا باورم نمیشه که انتخابم کردی..اخه شنیده بودم تو همینجوری به کسی اعتماد نمی کنی که بعد هم بخوای اون رو شریک خودت بدونی..
فنجون رو با ارامش گذاشتم روی میز و متفکرانه نگاهش کردم..برق خوشحالی هنوز هم درون چشمانش می درخشید..
خونسرد گفتم :تو برای من هر کس نیستی..و اینو بدون که اگر همه چیز رو درموردت نمی دونستم هیچ وقت قبولت نمی کردم..ولی..
به پشتی صندلیم تکیه دادم..از توی چشماش می خوندم که کنجکاوه بدونه چی می خوام بگم..
بیش ازاین منتظرش نذاشتم وبا لبخند کجی که روی لبام نشوندم گفتم :اگر در طول همکاری با شرکته من و مشارکت تو گروه بتونی کاملا اعتمادمو جلب کنی..حاضرم خیلی کارها برات انجام بدم..
دستامو روی میز قرار دادم وبا انگشت بهش اشاره کردم : وتمومه اینها به خود تو بستگی داره..
--مطئن باش من از پسش بر میام..می دونم شرکت شما جزو بهترین هاست و از این بابت افتخار می کنم که بتونم باهاتون شریک باشم..من هر کاری می کنم تا بتونم نظر و اعتمادت رو به خودم جلب کنم..و اینو بدون حتما همچین روزی می رسه..
-امیدوارم..
از پشت میز بلند شدم ..
-من میرم دست هامو بشورم..وقتی برگشتم حرکت می کنیم..
با لبخند سرش رو تکان داد..
...................
۱۶۱۵۶ کاراکتر