🖤Separation from the criminal🖤

⭒ᴀʏɴᴀᴢ⭒ ⭒ᴀʏɴᴀᴢ⭒ ⭒ᴀʏɴᴀᴢ⭒ · 1402/11/01 21:00 · خواندن 10 دقیقه

Season 1 & part 3

لایک و کامنت یادتون نره

همراه پرستار وارد اتاق شدم..زخم عمیقی روی دستم ایجاد شده بود..پرستار از اتاق بیرون رفت..پس چرا انقدر دست دست می کنند؟..

حالا علاوه بر سوزش درد هم داشتم..به دیوار سفید اتاق خیره شدم..صورت دختر هنوز هم جلوی چشمام بود..چشمای خاکستری..پوست سفید..لبای کوچیک ..ظاهرش نظرم رو جلب نکرده بود..به هیچ وجه..ولی گستاخی و جسارتی که تو وجودش داشت..اون..دختر بی پروایی بود..

در اتاق باز شد..سرمو چرخوندم..با دیدن مرد جوونی تو لباس سفید پزشکی اخم کردم..چون دقیقا با حضور بی موقعش باعث پاره شدن رشته ی افکارم شده بود..

با لبخند نگام کرد..کنارم ایستاد..
--سلام..خانم پرستار گفتند که زخمتون نسبتا عمیقه..باید معاینه بشید..لطفا اروم باشید و..
--کارتــو بکن دکتــر..

با شنیدن صدای بلندم ساکت شد..درد دستم زیاد بود و این دکترِ پرحرف اینجا وایساده بود واسه ی من روضه می خوند..

نگاهش کردم..با همون لبخند سرش رو تکون داد..
به طرف میزی که کنار اتاق بود رفت و گفت :اسمتون؟..
مکث کردم..
-تهرانی..

سرش رو کج کرد و نگاه کوتاهی بهم انداخت..وسایل پانسمان رو کنارم گذاشت..استین لباسم رو بالا زد..ابروهام رو درهم کشیدم..
--خوشبختم..من هم رادفر هستم..خب..زخمتون نسبتا عمیقه..ولی چیز خاصی نیست..اروم باشید..
-من ارومم..فقط کارتو انجام بده..

دستش از حرکت ایستاد..کمی نگام کرد ولی نگاه من مستقیم به روی دیوار بود..زخمم رو شستشو داد..لبامو محکم روی هم فشردم..
--نمی خواین بگید این زخم چطور روی بازوتون ایجاد شده؟!..اینکه کار کیه و..
-نـــه..

به ارومی سرش رو تکون داد :بسیار خب..هر طور راحتید..
سکوت کردم..بیش از اندازه توی کارم فضولی می کرد..
دکتر بازوم رو بخیه می زد که پرستار وارد اتاق شد..
--دکتر رادفر ..خانم امینی پشت خط هستند..گفتند باهاتون کار فوری دارند..
--بهشون بگید تا چند دقیقه ی دیگه خودم تماس می گیرم..فعلا نمی تونم..
--باشه چشم..

پرستار از اتاق بیرون رفت..کارش که تموم شد دستکش هاش رو در اورد ..
همونطور که دستاشو می شست گفت :لباستون خونی شده..چون دستتون رو پانسمان کردم اون رو نپوشید بهتره..اگر بخواید من..
-نه..نیازی نیست..من عادت به پوشیدن لباس های دیگران ندارم ..

با یک حرکت با دست سالمم پیراهنم رو در اوردم و پرتش کردم رو تخت..زیر پوش رکابی مشکی تنم بود..کتم رو روی همون تن کردم..همین کافی بود..

خواستم از اتاق بیرون برم که صداش رو شنیدم..برنگشتم ..
درهمون حال گفت :بیشتر مراقب باشید..پانسمانتون رو سر موقع تعویض کنید..در ضمن..
رو به روم ایستاد..کاغذی رو به طرفم گرفت و با لبخند گفت :این نسخه رو خریداری کنید..داروهاتون رو به موقع استفاده کنید..یه امپول هم نوشتم که باید همین الان تزریق کنید..انشالله که مشکلتون برطرف میشه..

نگاهش کردم.. تقریبا هم قد من بود..چهارشونه..چشمای مشکی..پوست گندمی..و موهای یک دست مشکی..
همون موقع در باز شد و همون پرستار دوباره وارد اتاق شد..
با عجله رو به دکتر گفت :دکتر.. خانم امینی میگن که کارشون فوریه..عجله دارن..چی بهشون بگم؟..
--خیلی خب..بریم..
از کنارم رد شد و همراه پرستار بیرون رفت..

بعد از تسویه از بیمارستان بیرون اومدم..بدون اینکه حتی نگاه کوتاهی به نسخه بندازم یک راست به سمت خونه روندم..
خسته بودم..به نظر خودم استراحت از هر چیزی برای من بهتر بود..این زخم برای من به اندازه ی یک خراش هم اهمیت نداشت.. زخم هایی که بر قلب و روح من نشسته بود ازار دهنده تر و عمیق تر از زخم جسمم بود..
به طوری که این زخم در مقابل اونها چون خراشی به چشم می امد..
********
روی تختم دراز کشیدم..جسما و روحا خسته بودم ولی خواب هم با چشمانم بیگانه بود..مثل همیشه اینجور مواقع به موسیقی گوش می دادم..

با شنیدن صدای رعد و برق از جا بلند شدم و کنار پنجره ایستادم..
کنترل دستگاه رو از روی میز برداشتم و از همونجا روشنش کردم..

صدای اهنگ فضای اتاق رو پر کرد..دیگه از اون سکوت خبری نبود..این اهنگ ارامش داشت..روحم رو اروم می کرد..وگرنه جسمم که مدت هاست در ارامشه..مثل یک مرده ی متحرک..
پرده رو کنار زدم..بارون به شدت می بارید و قطرات لجوجانه خودشون رو به پنجره ی اتاق می زدند..
دست داغم رو روی شیشه ی بارون خورده کشیدم..نمی تونستم قطرات رو زیر پوستم لمس کنم..
چشمامو بستم..صدای قطرات بارون که به شدت به شیشه ی پنجره می خورد توی سرم صدا می کرد..
چشمامو روی هم فشردم..

اون شب بارونی..اون..اونجا..زیر بارون..کثافته رذل..اشغال عوضی..

چشمامو باز کردم..دستمو مشت کردم و به شیشه چسبوندم..پیشونیم رو بهش تکیه دادم..
تموم خاطرات پشت سر هم توی سرم ردیف می شدند و این منو ازار می داد..
من فراموش کردم..اره..آرشام اون شب نفرت انگیز رو از یاد برده..فراموش کردم..

با خشم برگشتم و دستامو توی جیبم فرو بردم..سرمو بالا گرفتم..حس می کردم در و دیوارهای این اتاق دارن بهم پوزخند می زنند..
چشمام و محکم روی هم فشار دادم..

(آرشـــام..کجایی؟..
آرشـام..من اینجام..چرا نگام نمی کنی؟..اینو ببین..نگاش کن آرشام..چشماتو باز کن)..

عربده کشیدم و چشمامو باز کردم..با خشم به طرف میز گوشه ی اتاق رفتم و با همه ی اون چیزهایی که روش چیده شده بود بلندش کردم و پرتش کردم وسط اتاق..

صدای شکستن گلدون و کریستال های روی میز بیش از پیش اعصابم رو خرد کرد..
جای زخمم می سوخت..ولی برام مهم نبود..خشمم کنترل شده نبود..افسار گسیخته بود..داشتم دیوونه می شدم..یا شاید هم شدم..اره..آرشام دیوونه ست..دیوونه ش کردن..آرشام رو روانی کردن..
(آرشام..آرشام..)..

صدام نکن لعنتی..صدام نکن..صدام نکن..
زانو زدم..سرم به پایین خم شد..اهنگ هنوز هم پخش می شد..باز برگشته بود از اول و زمزمه های ارومش تو گوشم زنگ می زد..
ارومم می کرد ولی الان..الان خشم بود که وجودمو احاطه کرده بود..دستامو مشت کردم..
فقط انتقام ..این حس شیرین بود که ارومم می کرد..انتقام..
*****
هفته گذشته بود و من هنوز در پاکت رو باز نکرده بودم..امروز وقتش بود..بیش از این نباید پشت گوش می انداختم..اجرای اوامرِ شایان ضروری بود..

پاکت رو از توی گاوصندق بیرون اوردم..با شنیدن صدای تقه ای که به در اتاق خورد سرمو بلند کردم..
-بیا تو..
--قربان قهوه تون رو اوردم..
با نگاهم به میز اشاره کردم..بعد از خارج شدن خدمتکار سیگارم رو روشن کردم و همزمان با فرستادن دودش به بیرون در پاکت رو هم باز کردم..
دود که از جلوی چشمام محو شد عکس رو بیرون کشیدم..با دیدنش یک تای ابروم رو بالا دادم..پس اینبار نوبت این بود..خائن..هه..

هنوز نمی دونست خیانت اون هم به من و در مقابل همینطور به شایان عواقب خوشایندی در بر نداره؟..خیانت به شایان ..به من و همه ی گروه بود..من هم باید به نوعی باهاش تسویه می کردم..

شهیاد..نفر بعدی ..کسی که نقشه ی قتلم رو ریخته بود..چند تا مدرک ازش تو مشت داشتم..می دونستم از من دل خوشی نداره..به ظاهر دوست و در باطن دشمنم محسوب می شد..چندجا مشتش جلوم باز شده بود ولی هر بار با شَک ازش می گذشتم ولی اینبار فرق می کرد..ازش مدرک داشتم..
اینکه قصد داره منو به قتل برسونه..

هدف من کشتن ادما نبود..گرچه اینها آدم نیستند..انگل، رذل و پست فطرت هم برای اینها کمترین چیزه..
ولی من مجبورم..برای اینکه همیشه پیروز میدان باشم و سرسختیم رو حفظ کنم باید چشمم رو به روی خیلی چیزها ببندم..
اما کسایی که بخوان نابودم کنند رو از سر راهم بر میدارم..همشون از قماش شایان بودند..اگر بهش دِینی نداشتم تنها و به راحتی به اهداف خودم می رسیدم..ولی به زودی همه ی اینها تموم میشه و..
مسیرم یکطرفه میشه ..
******
توی خونه ش نبود..بی شک می دونست دنبالشم..و تنها من از جای اون خبر داشتم..
از پشت گاوداری وارد شدم..ماشینم رو درست وسط گاوداری نگه داشتم..

خودش بود..وسط محوطه ی خروجی ایستاده بود..با شنیدن صدای گاز ماشینم برگشت و نگام کرد..وحشت رو ازهمون فاصله توی چشماش دیدم..

پوزخند زدم و عینک افتابیم رو روی چشمام جا به جا کردم..فرار کرد..به سرعت می دوید..پام رو روی گاز فشردم و پشت سرش رفتم..
به دیوار رسید ازش بالا رفت..سریع پریدم پایین و کتم رو کندم و همراه عینک پرت کردم تو ماشین..

پریدم و دستم رو به لبه ی دیوار گرفتم..خودمو کشیدم بالا و تند پریدم اونطرف.. رفت پشت گاوداری ..به سرعت باد پشت سرش دویدم..
شهیاد یک مرد 35 یا 36 ساله که با توجه به سنش تر و فرز بود..لوله ی گاز رو گرفت و بالا رفت از همونجا می تونست بپره توی گاوداری.. پشت سرش رفتم ..

خواست بپره که سریع دستمو دراز کردم..یقه ش رو از پشت گرفتم و از بالای دیوار پرتش کردم پایین..از درد ناله کرد..مطمئن بودم یا دست و پا یا دنده هاش خورد شدند..

رفتم کنارش..اونجا مکان مناسبی برای اجرای دستور شایان نبود..بردمش لا به لای درختا..نیمه بیهوش بود..همون ضربه کار خودشو کرده بود..
پرتش کردم رو زمین..به خودش می پیچید..صدا خفه کن رو روی اسلحه نصب کردم ..نشونه گرفتم..

لای چشماشو باز کرد و با دیدن اسلحه زبونش باز شد..
نالید :نکن آرشام..ما که با هم همکاریم..
-خفه شو..من با خیانتکارها همکاری نمی کنم..
--مجبور شدم لعنتی..اونا تهدیدم کردن..
-فکر نکن از کارات خبــــر ندارم..که نقشه ی قتل منو می کشی آره؟..در ضمن تو به بزرگترین دشمن ما نیمی از اصرار گروهه شایان رو لو دادی..خودت هم خوب می دونی در چنین موقعیتی جزات چیه..

--اره..می دونم..مرگ..این تو قانونه اون شایانه کثافته..پایانه هر چیزه..می دونستم ولی بازم اینکارو کردم..
-عکسایی که با اون دخترا و زیر دستای اون عوضی توی استخر انداخته بودی همه رو دیدم..تو چی فکر کردی؟..نفس بکشی شایان از همه چیز مطلع میشه..اونوقت تویِ هیچی ندار می خواستی در حقش خیانت کنی؟..از پشت به هر دوی ما خنجر زدی..اللخصوص به من که یه جورایی بهت اعتماد داشتم..
--اره خب..باید هم طرفداریش رو کنی..چون اون..
--خفه شو..بسه..دیگه هرچی که گفتی بسه..تموم شد..
--خیلی خب..حرفی ندارم..اره..خیانت کردم جزاش رو هم می بینم..فقط اینو بدون از همه ی شماها متنفرم..از همه تون بیــــزارم..مطمئن باش اگه کارم به اینجا کشیده نمی شد از روی زمین نیست و نابودت می کردم..تو سر راهه من قرار گرفتی ..حالا هم بزن..نزنی این منم که اعزرائیل رو میارم پیشوازت..

چشماشو بست..اسلحه رو توی دستم فشردم..نوک اسلحه مرکز پیشونی شهیاد رو نشونه گرفته بود.. شمارش معکوس شروع شد..3..........2...........1...........

لبامو روی هم فشردم..چشمامو بستم و با باز کردنش قصد شلیک داشتم که دیدم دستش به سرعت به طرف کمرش رفت و همین که خواست اسلحه ش رو در بیاره شلیک کردم..و همزمان جسم بی جون شهیاد روی زمین افتاد..نفس حبس شده م رو بیرون دادم..اسلحه رو اوردم پایین..
این ماموریت هم به پایان رسید..یک خائن کشته شد..این قانون جزای هر خیانتکاری بود..چه تو قانونه من..چه شایان..
خائن مستحق مجازات بود..

......................................

خب بچه ها من تازه از بیمارستان اومدم نتونستم این پارت را طولانی کنم معذرت میخوام❤️دفعه بعد بیشتر میزارم.لایک و کامنت یادتون نره