Half vampire P2
سلام به همگی بریم سراغ پارت ۲
ادامه مطلب
همه دور اونا رو گرفته بودن بخاطر جنگ خیلی آسیب دیده بودن و با عصبانیت صلاح هاشون رو طرف کلویی گرفته بودن از لباسش و دندون های نیشش کاملا معلوم بود که یه خون آشام هست بعد از چند ثانیه با صدای یک نفر همشون کنار رفتن و اون نزدیک شد و به کلویی نگاه کرد و گفت:اون یه خون آشام اشرافیه دهنش رو پر کنید می بریمش بعدا حکمش رو میدیم.
همه سرباز ها شاکی شده بودن اونا می خواستن همونجا بکشنش و شروع به سرو صدا کردن که اون فرد داد زد و گفت:اینجا من میگم کی چکار بکنه.
همه ساکت شدن بعد از اون به بقیه نگاه کرد و گفت:اگر می خواید با ما بیاین باید عضو ارتش شکارچی خون آشام بشین قبول می کنید.
همه اونا با شنیدن این حرف خوشحال شدن و قبول کردن.
_من وانگ فو هستم از این به بعد شما سرباز منین فعلا وقت معرفی خودتون رو ندارین وقتی رسیدیم به پایگاه می تونید خودتون رو معرفی کنید.
بوی خون ذهن کلویی رو آب می نداخت سرباز ها آروم به اون نزدیک شدن و دست و پاش رو بستن و دهنش رو پر کردن تا نتونه از خون کسی بخوره و راه افتادن آدرین و بقیه هم که چیزی نمی دونستن پشت اونا رفتن بعد از چند کیلومتر پیاده روی به تعداد زیادی اسب رسیدن و سوار شدن و وانگ فو ۵ نفر رو صدا زد و گفت:اون پنج تا بچه رو با اسبتون بیارید این خوناشام رو خودم میارم.
آدرین و بقیه همراه اونا سوار اسب شدن آدرین هرچی بیشتر به سرباز های زخمی نگاه می کرد ناراحت میشد انگار که دوباره آزادیش رو از دست داده الکس هم درست مثل اون بود مرینت و آلیا به تنها چیزی که فکر می کردن خون آشام ها بود ترسی که ازشون داشتن با دیدن صحنه های جنگ بیشتر هم شده بود و لوکا به جولیکا فکر می کرد هر چقدر که بیشتر فکر می کرد بیشتر ناراحت میشد دستاش رو محکم مشت کرد و با خودش گفت:جولیکا تحمل کن،هر جا باشی پیدات می کنم.
بعد از چند ساعت به دروازه های شهر رسیدن شهری که وست یک رشته کوه حلالی بود پنهان شده بود با دیدن سرباز ها دروازه رو باز کردن و وارد شدن همه مردم اونجا جمع شده بودن تا نتیجه جنگ رو بفهمن اما با ارتش زخمی نابود رو به رو شدن حرف های مردم اونا رو آزار می داد که می گفتن
_دوباره رفتن همه رو بکشتن دادن.
_خون آشما دهنشون رو آسفالت کردن.
_فقط حرف میزدن که برنده میشن.
همه بدون اینکه جوابی بدن سرشون رو پایین انداختن و رفتن به سمت کاخ و جلوی در وایسادن وانگ فو کلویی رو برداشت و گفت:بقیه همینجا منتظر باشین تا من بیام.
همه از اسباشون پیاده شدن کسی که مسئول اوردن آدرین بود اون رو آورد پایین که اشتباهی دست اون که ضخم بود به دهن آدرین خورد آدرین تا حالا مزه خون کسی جز خودش رو احساس نکرده بود حس عجیبی بهش داد اون بازم خون می خواست دندون نیشش بزرگتر شد با چشیدن مزه خون سلول های خون آشامی اون فعالتر شده بود و اون رو شبی به خون آشام ها کرد همون لحظه هیاهو سرباز ها رو بلند کرد.
_اونا خون آشام هستن.
وانگ فو با شنیدن این حرف سریع برگشت و به آدرین نگاه کرد و گفت:سریع بی هوششتون کنید اونا زو نکشید باید بفهمیم از کجا اومدن.
آدرین که هنوز نمی دونست چرا یهو اینطوری شده با ضربه ای که به گردنش وارد شد افتاد روی زمین و قبل از اینکه از هوش بده می دید که دوستاش رو بیهوش کردن و کم کم به خواب رفت خواب شیرینی میدید دنیایی که داخلش خورشید دنیا رو روشن می کرد که همون لحظه با سطل آبی که توی صورتش خالی شد به هوش اومد خواست که حرکت کنه اما بسته شده بود به اطرافش نگاه کرد اون داخل فضای بسته ای که پر از افراد اشرافی بود اون رو به تیر آهنی بسته بودن سعی می کرد خودش رو آزاد کنه که با شنیدن حرف کسی که روی صندلی بزرگی نشسته بود و تاجی روی سرش داشت و مشخص بود پادشاه هست کاملا ساکت شد که گفت:همه چیز کاملا مشخصه اون خون آشام ها باید بمیرن.
آدرین نمی دونست که منظورش چیه سرش رو برگردوند مرینت،الکس،لوکا،آلیا و کلویی هم بسته شده بودن.
همه حرف پادشاه رو تایید کردن آدرین نمی دوست چه خبره اما مشخص بود اون قراره یه بلایی سرشون بیاد.
امیدوارم از این پارت خوشتون اومده باشه لطفا لایک کنید و کامنت بدین فعلا.