پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۳۷)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت سی و هفتم
سال ۱۹۹۵
... صبح روز بعد، مایک قصد کرده بود که به دفتر مرکزی شرکت فزبر اینترتیمنت برود.
بر خلاف عادت معمولش، دوش گرفت، صورت خود را تراشید، ناخن ها را گرفت و نصف شیشه ادکلن به خودش عطر زد.
سپس تنها کت و شلواری را که داشت از کمد بیرون آورد و به تن کرد؛ همه چیز خوب بود، مایک برای اطمینان بیشتر، یک کروات آماده آبی رنگ هم به تیپ خود اضافه کرد.
جلوی در خانه اش، ماشینی پارک بود و منتظر بود که او بیاید. در واقع ماشین متعلق به وکیلی بود که مایک با او تماس گرفته و او را استخدام کرده بود.
مایک کنار وکیل نشست و آن ها به سمت فزبر اینترتیمنت به راه افتادند...
... شرکت فزبر اینترتیمنت، آنطور که از اسمش بر می آید، شبیه به شرکت نبود، در واقع یک ساختمان دو طبقه بود با نمایی قهوهای که بنری با عکس فردی، روی سر در ورودی آن چسبانده بودند.
مایک و وکیلش با سر و صدای زیاد وارد آن شرکت محقر شدند.
مایک در حالی که دو سه پروندهٔ قدیمی را زیر بغل زده بود، روبروی میز منشی شرکت ایستاد و با حالتی قلدر مآبانه به او گفت:« به صاحبت بگو رئیس جدید شرکت اومده...»
همه برگشته بودند و مایک را تماشا میکردند.
منشی در جواب گفت:« ببخشید؟ متوجه نمیشم؟»
مایک گفت:« من مایکل افتون هستم، پسر ارشد و تنها وارث زنده ویلیام افتون، بنیانگذار رستوران فردی فزبر... حالا برو بگو رئیست بیاد!»
چند دقیقه بعد، مایک و وکیلش در اتاق هئیت مدیره، مقابل چند پیرمرد که سهام داران اصلی شرکت بودند، ایستاده بودند.
یکی از آن پیرمرد ها گفت:« بسیار خب آقای اشمیت...»
مایک وسط حرف او پرید و با لحنی خشن گفت:« افتون! آقای افتون!»
پیرمرد ادامه داد:« آقای افتون، شما مدعی هستید که مالک بخش اعظمی از سهام شرکت فزبر اینترتیمنت هستید؟»
مایک گفت:« همینطوره.»
پیرمرد پرسید:« و به چه علت همچین ادعایی دارید؟»
مایک در جواب، پرونده ها را روی میز، جلوی آن پیرمرد پرت کرد و گفت:« یه نگاه به این پرونده ها بنداز، اینا ثابت میکنن که پدر من مالک اصلی رستوران فردی بوده...»
پیرمرد نیم نگاهی به پرونده ها انداخت و سپس گفت:« آقای افتون، ما به خوبی اطلاع داریم که پدر شما مؤسس و مالک رستوران فردی بوده، اما اولاً هیچ وصیت نامه ای از ایشون به جا نمونده که تأیید کنه شما مالک جدید رستوران هستید، و دوماً، اگر هم چنین وصیت نامه ای وجود میداشت، باز هم ممکن نبود مالکیت رستوران رو به شما واگذار کنیم، چون پدرتون قبل از مرگش، تمام سهام رستوران رو فروخت و مدیریت اون رو هم واگذار کرد... پس، شما عملاً نمیتونید ادعایی داشته باشید...»
مایک که شدیداً از حرف های پیرمرد عصبانی شده بود، رو به وکیل خود کرد و گفت:« حداقل تو یه چیزی بگو!»
وکیل جلو آمد و به پیرمرد گفت:« مدرکی دارید که حرفتون رو ثابت کنه؟»
پیرمرد از طریق تلفن، به منشی اش گفت که سندی مربوط به دهه هشتاد را از داخل بایگانی بیاورد.
وقتی سند را آوردند، وکیل نگاهی به آن انداخت و به مایک گفت:« هی رفیق، این سند کاملاً درسته، پدرت سهام رستورانش رو به طور قانونی فروخته، تو نمیتونی ادعایی روی مالکیت رستوران داشته باشی...»
مایک سرخورده شد. این یعنی تمام نقشه هایش کاملاً پوچ بود...
... مایک با بی حوصلگی از شرکت بیرون آمد. حس میکرد که تحقیر شده.
عملاً هیچ راهی برایش نمانده بود، جز یکی.
رفتن از راه سخت، یعنی خود رستوران.
امشب، قرار بود شب پنجم باشد...
« تا بعد »