مغزی پر از فکر و خیال ( پارت ۹)

다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ 다삼🧚‍♀️ · 1402/11/01 00:32 · خواندن 3 دقیقه

پارت ۹ هست؟ خبر ندرم خب....... چرا داری منو نگاه میکنییییی گمشووووو ادامهههههه د مگه با تو نیستم مرتیکه الدنگ برو ادامه دیگه تا نزم چلاقت نکردم

از زبان مری

رفتیم سوار ماشین سیاه خیلی قشنگ شدیم واو 

من: اولین ماشینی هست که میبینم اینقدر قشنگه

ادرین: از تقلید خوشم نمیاد و مثلا از وسایل های بقیه استفاده کنم برای همین خودم با طراحی خودم برای خودم هرچی دوست داشتم می‌سازم راننده راه بیوفت

من: تقلید؟؟چه ربطی داشت تو الان داری از مواد غذایی که بقیه تولید میکنن میخوری یا اون رو هم تو تولید کردی

ادرین: و منم منظورم وسایل نقلیه بود 

مری: والا تو حرفت وسایل نقلیه ای وجود نداشت

ادرین(با داد): منظورممم بودددد 

وقتی داد زد فوق العاده عالی ترسیدم ( فردا برات وقت روانپزشک میگیرم اوکی هم برای ادرین هم برای تو ثواب داره بری وجی: برای ما که نه برای تو و ادرین ثواب داره)

( از اینجا به بعد داستان فاز کلاسیک نمدونم غم میگیره)

نم نم داشت بارون میومد تکیه دادم به پنجره به بیرون نگاه میکردم آیا روزی فرا میرسه که من آزادانه توی خیابان های خلوت با باران بدوم همیشه یه روزی دوست داشتم آزاد باشم؟ کی این روز فرا می‌رسد از وقتی مادر و پدرم اینجا رو ترک کردن انگار دارم توی یه قفس زندگی میکنم مایک برای من مثل یک برادر واقعی میمونه.... ولی نه! همه۰ فکر میکنن چون معروفم و داداشم یه شرکت مد داره خیلی پولدار هستیم ولی اینطوری نیست آدما فقط آدم رو از روی غیافش تشخیص میدن یه پسر یه دختر خوشگل رو میبینه شاید با خودش بگه حتما شخصیت خوبی داره باهاش ازدواج میکنه ولی چند روز بعد متوجه میشه دختره کار نمیکنه هر کاری دوست داشت میکنه اینجور آدما خیلی زیادن من خودم یه رفیق داشتم تو کلاس همه چون خیلی خوشگل بود بهش اهمیت میدادن ولی یروز متوجه شدم اون یکم اونور تر از کوچه ما زندگی میکنه رفتم دیدنش اونموقعه کوچیک بودم ۱۰ سالم بود بهش گفتم بیاد و باهام بازی کنه و گفت نه! چندتا دختر بچه دیگه هم اومدن و همون همکلاسیم که اسمش مینا بود در گوش بچه ها پچ پچ کرد و گفت: بچه بریم خونه من رفتم تو بن بست قایم شدم چون میدونستم داره دروغ میگه ولی یدقیقه بعد صداش اومد که می‌گفت بچه ها بیاین بیرون اون دختره زشت رفت ولی وقتی از بن بست بیرون اومدم منو دید و از اون موقعه دیگه هیچوقت باهاش دوست نبودم ( چیزی که گفتم واقعیه وقتی ۱۰ سالم بود فهمیدم) از ۱۰ سالگی دیگه اون آدم سابق نشدم و بعد امتحان کردن رفیق هام باهاشون صمیمی شدم انسان رو باید از رو ذات فهمید جنسیت مهم نیست فقط ذاته که مهمه که بیشتر از ما انسان ها نداره 

  

داستان زندگی خودم

بچه ها چیزی که مری تو بالا گفت راسته ماله ۱۰ سالگیم بود با اینکه ۱۰ سالم بود ولی زرنگ بودم من هر نقاشی قشنگی که میکشیدم چون نقاشیم واقعا خوبه چون خودش خوشگل بود بقیه وقتی نقاشی اش رو میدین سری ذوق میکردن ازش تعریف میکردن ولی وقتی من نشون میدادم نگاه میکردن و فکر میکردن از رو اون تقلید کردم یا خودم نکشیدم جلو خودشون هم میکشیدم میگفتن این رو هم پشت سریت بلده خب

گاهی اوقات فقط یه بچه میتونه یه چیزی رو درک کنه