Half vampire P1

kastel kastel kastel · 1402/10/30 17:47 · خواندن 7 دقیقه

سلام بریم سراغ پارت یک امیدوارم خوشتون بیاد 

ادامه مطلب

بدن ضخمی نامزدش رو داخل آغوش گرفت بخاطر گریه به هق هق افتاده بود دستش رو روی دهنش گذاشت و با خوشحالی گفت:هنوز نفس می کشه!

آروم چشماش رو باز کرد و نگاهش به آدرین افتاد به اطراف نگاه کرد،همه جا پر از خون و جنازه شده بود حالا یادش میومد اون داخل کاخ بزرگ ومپایر بود دیگه جونی براش نمونده بود که صدای یک خون آشام اشرافی اومد:اون رو بیارین نباید هیچ آسیبی ببینه.

چند تا خون آشام دور اونا رو گرفتن آدرین اون رو آروم روز زمین گذاشت و صلاحش رو برداشت بدنش ضخمی بود و هنوز خوب نشده بود اونا بهش حمله کردن به سختی سر دو نفرشون رو زد اما قدرتی داخل پاهاش نمونده بود روی زانوهاش افتاد و تا به خودش بیاد اون رو گرفتن آدرین با تمام وجودش داد میزد:ولم کنید اگه اونجا بزارینش می میره.

نمی تونست حرف بزنه تنها کاری از دستش بر میومد قطرات اشکی بود از چشماش می ریخت نمی دونست که چرا آدرین رو نمی کشن اما یک چیز رو خوب می دونست اینکه اینا از کی شروع شد و همزمان که داشت به آدرین نگاه می کرد و داد اون توی گوشش می پیچید به گذشته ای دور رفت.

خون آشامی که مسئول پرورش خون بودکاغذی رو داخل دستش گرفت و گفت: اسم هر کسی رو که می خونم وارد قفس بشه، آلیا سزار،الکس کوبدل،لوکا کوفین،مرینت دوپن چنگ و آدرین آگرست

همه رفتن داخل قفسی که توسط چندین خفاش حمل میشد لوکا برگشت و به خواهرش نگاه کرد و گفت:جولیکا مثل اینکه تو نمیای نگران نباش من خیلی زود بر می گردم.

_نمیشه منم بیام؟

_نه اجازه نمیدن مراقب خودت باش.

رفت داخل قفس و خفاش ها قفس رو بلند کردن مثل همیشه قرار بود اونا رو به یک مهمونی ببرن تا خون آشام ها از خون اونا بخورن از وقتی که یادشون میومد خون آشام ها به دنیا حکومت می کردن و تنها امید انسانها که خورشید بود به زمین نمی تابید به کاخ بزرگی که داخل منطقه ترانسیلوانیا بود رسیدن قرار بود اونجا جشن گرفته بشه.چندتا از سربازا اومدن و اونا رو بردن سمت اتاق خون گیری قرار بود اونجا ازشون خون بگیرن بردنشون داخل و گذاشتنشون توی یه قفس و درش رو قفل کردن و رفتن بیرون.

الکس به بقیه که ناراحت بودن نگاه کرد و گفت:شما چتونه ما که به این کار عادت داریم.

هیچ کس جوابی نداد همه ساکت بودن تا اینکه دوتا خون آشام دیگه اومدن می خواستن اونا رو ببرن تا خون ازشون بگیرن که سریع یکی در رو باز کرد و گفت:به کاخ حمله شده سریع بیاین.

اونا به سرعت رفتن بیرون و وقتی حواسشون نبود کلید قفس روی زمین افتاد آدرین سریع کلید رو برداشت و گفت:بچه این تنها فرصتمونه تا از دست خون آشام ها سریع بلند بشین.

همه با خوشحالی بلند شدن و به سمت در رفتن آدرین با کلید در رو باز کرد اونا ترسیده بودن اما دیگه همچین فرصتی گیرشون نمیومد همه رفتن بیرون به جز لوکا مرینت برگشت و گفت:چرا نمیای سریع باش.

لوکا به همه اونا نگاه کرد و گفت:ولی...ولی من نمی تونم جولیکا دست اوناست.

چند ثانیه همه ساکت شدن که الکس گفت:که چی؟این تنها فرصت واسه قراره دیگه هیچ وقت نمی تونیم فرار کنیم.

لوکا دو دل شده بود به اونا نگاه کرد و گفت:من...من نمی تونم نباید تنهایش بزارم.

آلیا دستش رو روی شونش گذاشت و گفت:جولیکا دوست ما هم هست وقتی فرار کردیم شدنمون واسه آزاد کردنش بیشتره.

لوکا سرش رو پایین انداخت و ساکت موند به جولیکا فکر می کرد.

آدرین:سریع باش بیا بریم.

بعد از چند ثانیه لوکا سرش رو بالا گرفت و گفت:اصلا کجا می خوای بای تو یه نیمه خون آشامی که حتی پورت قبولت نکرد انتظار داری آدما قبولت کنن.

آدرین با عصبانیت برگشت و گفت:دقیقا برای همین می خوام ثابت کنم که پدرم بزرگترین اشتباهش رو کرده اینکه منم ارزش دارم.

لوکا سرش رو دوباره پایین برو و گفت:بریم.

از در رفتن بیرون که اونجا کاخ بزرگی بود نمی دونست از کجا باید بزن بیرون یک مسیر راهرو رو انتخاب کردن اما نتیجه ای نداشت یه گوشه وایسادن گیج شده بودن.

_کجاییم؟
_من تونیم بریم بیرون.

آدرین به اطرافش نگاه کرد و گفت:اینجا هیچ پنجره ای نیست یعنی زیر زمین هستیم دنبال یه پله باشین که بره طبقه بالا‌.

همون لحظه مرینت گفت:یه پله وسط راه بود.

قلبشون تند میزد اگر گیر میفتادن ممکن بود کشته بشن نامید بودن سریع راهی رو که اومده بودن برگشتن همه جا پر از شمع بود آخر راه پله یه در بود که کلی سر و صدا از پشتش میومد معلوم بود اونجا جنگ شده نمی دونستن که برن داخل یا نه که صدای دو تا خون آشام رو شنیدن که گفتن:اونا فرار کردن!

آدرین سریع در رو باز کرد همه جا خون ریخته بود از تعداد جنازه ها معلوم بود که انستن ها بیشتر مردن هر لحظه یک نفر می مرد ترسیده بود از بین شلوغی دنبال در گشت و در اصلی کاخ رو دید 
 به سمت در رفت در رو باز کرد و رفت بیرون اونجا پر از جنازه شده بود با اینکه خیلی ترسیده بود اما برای آزادیش خوشحال بود گریه می کرد معلوم نبود که اشک شوقه یا ترس برگشت تا بقیه رو ببینه اما هیچ کسی پشت سرش نبود اون اونجا تنها بود صدای دختری رو شنید به سمت صدا رفت که با گریه می گفت:پدر کجایی؟چرا تنهام میزاری؟من همیشه تنها هستم!
با دیدن لباس هاش فهمید که یه خون آشام اشرافی هست سریع قایم شد و صلاحی که روی زمین بود رو برداشت دستاش از ترس می لرزید اون برای اولین بار آزادی رو تجربه کرده بود دیگه نمی خواست به اون جای جهنمی برگرده پس از پشت نزدیکش شد و اون صلاح رو زیر گلوی اون دختر گرفت و با صدای لرزنده ای گفت:ا..اگر می خوای..زنده بمونی به..به حرفم گوش بده.

اون دختر با عصبانیت گفت:هیچ می دونی بابای من کیه؟

_من نیست فقط حرکت کن.

همون لحظه صدایی از پشت سرش شنید که گفت:آشغال دستت رو از دخترم کلویی بکش.

آدرین با ترس برگشت و نگاه کرد چندین سرباز دور اون رو گرفته بودن با ترس گفت:اگر دخترت رو می خوای دوستای من رو آزاد کن همونا که اوردی ازشون خون بگیری از پرورشگاه خون ۸۵.

اون خون آشام اشرافی به نشانه تایید به خدمتکارش سر تکون داد و بعد از چند دقیقه همه رو آزاد کردن از قیافه هاشون معلوم بود که حسابی ترسیده بودن اونا سریع سمت آدرین رفتن آدرین می خواست اون رو ول کنه که الکس جلوش رو گرفت و گفت:اگر ولش کنی اونا سریع ما رو می کشن.

اون خون آشام دندون های نیشش رو به نشانه عصبانیت نشون داد و گفت:می خوای بزنی زیر قولت از یه نیمه خون آشام حقیر کمتر از اینم انتظار نمیره تو بچه یه فانی هستی!

آدرین از عصبانیت کنترلش رو از دست داد و اون صلاح رو به پوست اون نزدیک کرد پوست کلویی برداشته شد اما بعد از چند ثانیه با یه خنده گفت:درسته من حقیرم حالا با اجازه دخترت رو گرو می بریم.

اون با لبخندی روی لبش جواب داد:باشه یادم می مونه.

آدرین و بقیه با ترس از اونجا دور شدن این اولین بار بود که آزادی داشتن خوشحال بودن وقتی دور شدن با خیال راحت روی زمین افتادن خیلی ترسیده بودن بعد از اون لایلا از جاش بلند شد و گفت:حالا با اون خون آشام چکار کنیم؟

الکس به اون نگاه کرد و گفت:اینطور که معلومه هنوز هیچ قدرت خون آشامی خاصی نداره باید سریع بمیره.

آدرین به اون لحظه که کلویی گفته بود من همیشه تنهام فکر کرد و با خنده گفت:نه من دل کشتنش رو دارم نه شما اون رو اذیت نکنید.

این حرف کلویی رو یاد یک زن انداخت کلویی که عصبانی بود با شنیدن این حرف به آدرین نگاه کرد و با خودش گفت:مامان انگار دیگه تنها نیستم!

همون لحظه اطرافشون پر از سر باز شد اما اینبار اونا شکارچی خون آشام بودن انگار نجات پیدا کرده بودن اما هنوز برای کلویی و آدرین که خون آشام و نیمه خون آشام بودن خطر وجود داشت از طرفی پدر کلویی عصبانی بود وارد اتاقش شد و یکی رو خبر کرد و به او گفت:سابرینا تو خدمتکار دخترم بودی اون رو برگردون.

سابرینا دستاش رو مشت کرد و گفت:چشم قربان.

امیدوارم از پارت یک خوشتون اومده باشه ل
لطفا لایک کنید و کامنت بزارید.