👚چند قدم تا خوشبختی👗
رمان جدید و فوق العاده جذاب چند قدم تا خوشبختی 🔥🔥
پیشنهاد میکنم حتما بخونید🔮🔮♥️♥️
برو ادامه👇👇👇👇🌟🌟🌟👇👇
#پارت_1
به نام خدا
خانواده ی خوبی ان حاج خانم من خیر بچه ی خودم رو
میخوام.
دلش رضا نیست حاجی.
بچه است اون چه میفهمه چی به صلاحشه.
صداشون رو میشنیدم صداشون برام صیقل کشیدن روی
فلز زنگ زده بود معمولا انگشت هام رو داخل گوشم میبردم
و گوش نمیدادم اما الان مجبور بودم، چون داشتن به زور
راهیم میکردن سمت زندگی ای که برای من نبود. جایی که
اصلا برای من نبود من بلدش نبودم و حتى نمیخواستم
یاد بگیرمش.
تا اومدن مسعود صبر کنیم.
حاح بابا شمشیر از رو بسته بود نمیخواست برای لحظه ای
صبركنه.
تا نیومده عقد کنن به صلاحه، مسعود رو ببینن میرن پشت
سرشون رو هم نگاه نمیکنن. اون بچه شد پسر نوح برام.
بفهمه قیامت به پا میکنه.
غلط میکنه دختر منِ صاحبش منم، اون چه حقی داره؟
من انگار برده بودم که اینها صاحب من بود. داداش مسعود
قول داده بود اجازه نده مجبورم کنن برای ازدواج با کسی
که دوستش ندارم مشکلم فقط دوست داشتن نبود...
نمیشناختمش و حاج بابام صلاح دیدش همین بود که با
آدمی که نمیشناسم ازدواج کنم.
اصلا من میتونستم ازدواج کنم؟! کاری نبود که حتی از
پسش بربیام من نمیتونستم .میترسیدم . .
حالا حاجی بابا خوب میدونست چون داداش مسعود
نیست پشتم وایسته میتونه هرکاری بخواد بکنه.
حتی به زور شوهرم بده.
حاج مامان در اتاق رو که باز کرد از جام پریدم وحشتم رو
اون میدید اما جز چندتا جمله ی کوتاه، جز چند جمله ی
بی جون نمیتونست چیزی به حاج بابا بگه.
_نترس مسعود برمیگرده.
اگه نیاد؟
نفسی از سر ناچاری کشید و گفت قسمت.
این که اسمش قسمت ،نبود خودش چهارده سالگی پدرش
شوهرش داده بود اونم به مردی که چهارده سال از خودش
بزرگتر بود... خوب میدونست چه ترسی داره خوب
میدونست نمیشه.
_گوشیم رو بده قایمکی.
قفله در کشو.
گوشی که معلوم نبود اصلا ماله من یا برای کشوی میز حاج
بابا.گوشی رو داداش مسعود خریده بود برام اما هر موقع
خونه نبود هر موقع سفر بود حاج بابا ازم میگرفت. میگفت
تو خونه گوشی میخوای چیکار؟! اما الان ایران نبود الان به
جز گوشی نمیتونستم با تلفن خونه بهش زنگ بزنم. اصلا
اگه آنتن هم ،میداد آخر ماه قبض تلفن که میومد خون
هممون رو تو شیشه میکرد.
عاجزانه دستش رو گرفتم با التماس گفتم:
حاج مامان من نمیتونم به خدا میمیرم.
ازدواج که ترس نداره عزیزه مادر...
ترس داشت، نگاه پسره رو مگه ندیده بود؟! وقتی مادرش
گفت بیاد باهام صحبت کنه حتی حاضر نشد، فقط گفت به
سلیقه مادرش اعتماد داره هرکی رو تایید کنه اونم تایید
میکنه مادرش میتونست یه اسب یه گوسفند رو هم تایید
کنه اون باز براش فرقی نداشت چطور میتونستم از
همچین آدمی نترسم.
بچه های مدرسه اگه بودن الان بهش میگفتن اسکل، حتی
بچه ننه اما حاجی بابا میگفت مودب با حیا.
توگوشی رو بیار.
🌟🌟خوب خوب خوب🔥🔥
این از پارت اول ⭐
امیدوارم خوشتون اومده باشه 🙂🙂
حتما لایک👍 و کامنت💌 بزارید که بهم انرژی بدین😘😘