رمان جابه‌جایی ، پارت ۹

Witch Witch Witch · 1402/10/27 15:48 · خواندن 2 دقیقه

بفرمایید بعد چند روز پارت خوشمزه آوردن براتون و یه نظر سنجی بزرگ 

چند روز گذشته بود ، مرینت طبق عادت جدیدی که پیدا کرده بود شب ها تا صبح مشغول طراحی میشد ،
یا روی تخت بزرگ و نرمش دراز میکشید ، یا صندلی ای داخل بالکن می‌گذاشت و باغ را از زاویه ی بالا تماشا میکرد ، اما امروز روی تاب زیبا و کوچکی درون باغ نشسته بود ، باد خنکی می وزید و موهای بلوبری و بازش را تکان میداد ، مداد درون دست مرینت بر روی سطح کاغذ می‌لغزید ، آسمان اطلسی و چشم نواز بالای سر مرینت خودی نشان می‌دادند، ستاره ها چشمک می‌زدند ، گویی با جفت خود مراسم رقصی بر پا کردن بودند 
مرینت در فکر ستاره ها فرو رفت ، تمام آنها جفتی داشتند که دور یکدیگر می‌چرخیدند و می‌رقصیدند ، مرینت دامنی توری را مانند توری برای شکار ستاره بر روی لباس رسم کرد

متوجه ی نزدیک شدن آقای آگرست شد ، آقای آگرست در فضای تقریبا تاریک باغ جلو اومد و لبخند زد « بازم داری طراحی می‌کنی ؟ »

 

مرینت سر خود را به نشانه ی تایید تکان داد 
آقای آگرست لبخند زد « مرینت به نظرت هنر چیه ؟ »
مرینت گیج شد و من‌من کرد 
آقای گابریل ادامه داد « بهش فکر کن ، وقتی آماده بودی جواب بده » برای لحظاتی سکوتی بین آنها حکم فرما شد ، آقای گابریل به ستاره ها خیره شده بود و مرینت هم به آقای گابریل 
به اینکه هنر چیست فکر می‌کرد و به اینکه چه حسی دارد مانند آقای گابریل صدها نفر طرح هایت را دوست بدارند 
مرینت از آقای گابریل پرسید « قشنگن ؟»
_« ستاره ها قشنگن ، الهه ای که اونارو رنگ کرد زیباتر ، مرینت طرح های تو زیبا هستند اما خود تو زیبا تری ، باید قبل از طرح های زیبا ، روی ظاهر زیبا کار کنی »
مرینت پوزخند زد « من خیلی زشتم این اصلا امکان نداره کـ ...»
آقای گابریل انگشت سبابه اش را روی لبش گذاشت « هیششش!! دنبالم بیا ...»


مرینت به دنبال آقای آگرست راه افتاد ، آنها وارد دفتر آقای آگرست شدند ، دفتری مملو از طرح و عکس و مدل و لباس 
مرینت میان طرح و لباس ها سرک میکشید و با لذت به آنها نگاه میکرد 
_«بیا اینجا مرینت »
مرینت روبه روی آینه ی قدی ای ایستاد ، آقای گابریل لباسی کرمی با مروارید هایی استخوانی و درخشان به دست مرینت داد ، لباس دامنی ساده و ابریشمین و استین هایی پفی و توردوزی شده داشت 
_«این لباس رو جلوی خودت نگه دار مرینت » 
مرینت با تعجب لباس را بالا آورد و در امتداد سینه اش نگه داشت ، درون آینه نگاه کرد ، او هم متوجه ی چیزی شد که آقای گابریل میخواست به او نشان دهد
نه امکان نداشت ، او زیبا نبود ، هرگز زیبا نبود و نمی‌توانست زیبا باشد 
سردرگمی در چهره ی مرینت پیدا بود ، او می‌توانست چیزی را ببیند که آقای گابریل قصد داشت به او نشان دهد ، آقای گابریل براشی نرم حاوی رژگونه را بر گونه های مرینت کشید ، گونه های مرینت گل انداختند و مرینت ا