پنج شب در کنار فردی. بخش دوم (۳۶)
«خیزش اسپرینگ ترپ» پارت سی و ششم
سال ۱۹۹۵
... کاور های انیماترونیک های مختلف، روی هم چیده شده بودند.
مایک بدون درنگ و بدون فکر، یک کاور سر فردی را برداشت و صورت و کله خود را در آن فرو کرد.
نفس کشیدن در آن کلاه سنگین، که از جنس پلاستیک فشرده و جداری کامپوزیتی بود، باعث میشد حسی مشابه سرگیجه به آدم دست بدهد.
مایک از اتاق تعمیرات و نگهداری بیرون آمد. حالا دیگر ترسی نداشت. حالا دیگر یک انیماترونیک بود...
... اما همینطوری که داشت به آرامی در دل تاریکی به سمت دفتر پیش میرفت، ناگهان برق دوباره وصل شد و بلافاصله صدایی عجیب، خش دار و رعب انگیز از بلندگو برخواست:« داری کجا میری مایک؟»
مایک در جا خشکش زد. بی اختیار گفت:« گه توش! این دیگه چه کوفتی بود؟»
صدا از بلندگو گفت:« آروم باش مایک، نترس، من قرار نیست بهت صدمه بزنم... البته بستگی به خودت داره.»
مایک متوجه شد که آن صدا، هر چه که هست، از حضور او خبر دارد.
بنابراین خطاب به صدا گفت:« هی! تو کی هستی؟ از من چی میخوای؟»
صدا گفت:« خوشحالم که میبینم قصد داری حرف بزنی... خب، اگه میخوای حرف بزنی، بیا به اتاق بک استیج...»
مایک فرمانبردارانه به طرف بک استیج به راه افتاد.
درست جلوی در اتاق، فردی، بانی و چیکا به طرز ترسناکی ایستاده بودند و به او نگاه میکردند. اما وقتی مایک از کنارشان، با ترس و لرز فراوان، رد شد، هیچ عکس العملی نشان ندادند.
وقتی وارد اتاق شد، تنها چیزی که در آنجا دید، پاپت بود.
پاپت گوشه ای افتاده بود و چشمان سیاهش رو به زمین بود. اما حس سنگین و دافعه دیوانه واری که از خود ساطع میکرد، مایک را تکان داد.
پاپت، از طریق بلندگو سالن، گفت:« ببین مایک، تنها دلیلی که تو الان زنده هستی، اینه که من تا الان از بچه ها (انیماترونیک ها) خواستم که تو رو نکشن. پس چرا داری اینقدر زور میزنی؟ دنبال چی هستی؟»
مایک بی پرده حرف خود را زد:« میخوام یه بار برای همیشه به این نفرین پایان بدم.»
پاپت گفت:« کدوم نفرین؟»
مایک گفت:« خب... شما ها که انتقام خودتون رو گرفتین، پس چه لزومی داره که به زندگی توی این بدن های آهنی ادامه بدین؟»
پاپت، که لحن صدایش خشن شده بود، گفت:« داری مثل پدرت حرف میزنی! تو هم دلت میخواد زندگی ما رو ازمون بگیری؟!»
مایک گفت:« من فقط میخوام شما رو به آرامش برسونم.»
پاپت گفت:« ما در آرامش هستیم، لازم نیست تو برای ما کاری بکنی... بیا یه معامله بکنیم، تو بیخیال ما شو، ما هم دیگه به تو کار نداریم، بزار زندگی مونو بکنیم، اونوقت دیگه حتی لازم نیست چه تو هر شب بیای به اینجا.»
مایک گفت:« ولی...»
پاپت فریاد کشید:« ولی نداره!... تو حق انتخاب نداری! اگه قبول نکنی، میگم بچه ها تیکه تیکه ات کنن!»
مایک که حضور انیماترونیک های وحشی را به یاد آورد، از مخالفت کردن با پاپت منصرف شد. کاور را از روی سرش برداشت و به حالتی که از تسلیم شدن حکایت میکرد، از اتاق بک استیج خارج شد.
لحظه ای بعد، او در دفتر نشسته بود. نمیدانست باید چه کند؟ این که هدفش را با تمام سختی و خطر پی بگیرد، یا صرفاً از جان خودش محافظت کند؟
در همین خیالات سیر میکرد که خواب، وجودش را ربود...
« تا بعد »